part 34

640 201 136
                                    

وقتی پشت رول نشست، حین روشن کردن ماشینش با لبخند ضعیفش پرسید: خب... دوست داری کجا بریم؟!
نگاهم رو از در خروجی پارکینگ که هر لحظه بهش نزدیک‌تر میشدیم گرفتم و گفتم: هرجا که دوست داری برو... ولی من پیشنهادم رودخانه هانه. میخوام پیاده روی کنیم.
سری تکون داد و گفت: باشه.
سکوت کردم. نیاز داشتم حرف‌هایی که قرار بود چند دقیقه بعد بهش بگم رو به خوبی کنار هم بچینم و مقدمه‌ای هم براشون داشته باشم.
دوست نداشتم حس کنه توی زندگیش فضولی میکنم. پس لازم بود درست و اصولی انجامش بدم.
جو ماشین خسته کننده بود‌. اما اعتراضی نکردم. دیگه کم‌کم به این عادت میکردم هرجایی که هه‌سان باشه، باید سکوت مطلق بشه.
همون اولین روز از اینکه هیچگونه موسیقی‌ای گوش نمیداد، تعحب کرده بودم. اما دیگه فکرش رو نمی‌کردم که دلیلش افسردگیش باشه.
تو کشور ما قشر زیادی از مردم افسرده بودن. هرکس دوز مشخص خودش رو داشت. اما بیماری هه‌سان چیزی فراتر از نرمال بود. هرچه زودتر باید درمان میشد. اون هنوز تو دهه سوم زندگیشه، نباید انقدر زود تسلیم میشد.
با پارک شدن ماشین، از افکارم بیرون اومدم.
پیاده شدم و هم‌قدم شدیم‌. چقدر دلم تنگ شده بود واسه روزهایی که بعد از دانشگاه پیاده روی میکردیم. اون موقع‌ها انقدر دغدغه و مشکلات نبود. بزرگترین مسئله زندگی من، عشقم نسبت به جونگکوک بود و برای هه سان مادرش.
حالا از اون روزها نزدیک به ده ساله که گذشته. نه دیگه من چنین عشقی توی وجودم دارم و نه هه سان مادری داره که بخاطرش افسوس بخوره.
اما الان به مراتب مشکلات خیلی بیشتر هم شده بودن. بقدری که بنظر میرسید از کنترل خارج شده.
با لبخند ریزش رو بهم گفت: دوست داری پیاده روی کنیم یا کافه ای چیزی بریم؟
″ اممم تورو نمیدونم ولی من دلم میخواد پیاده روی کنم...″
″واسه منم فرقی نداره. خودمم دلم میخواست کمی راه برم.″
″ اهم! ″
دست‌هاش رو به جیب پالتوش برگردوند و گفت: مدتیه کلا توی فکری جیمین. چیزی شده؟ دیشبم که خونه نیومدی... میخوای درموردش صحبت کنی؟
از اینکه فهمیده بود ذهنم درگیر بوده، تا حدودی خوشحال شدم. باید میدونست حال بدش میتونه منجر به حال بد اطرافیانش بشه.
″ آره درسته. ″
شال گردنش رو کمی بالاتر کشید و با چشم‌های کنجکاوش گفت: خب مشتاقم که بدونم...
لبخند کج و کوله‌ای زدم که بخاطر پریشونی ذهن و فکرم شبیه به هرچیزی بود جز لبخند.
خیره به سنگفرش‌های خاکستری جلوی راهم گفتم : اول از هرچیزی... هه سان میخواستم بدونم چرا ازم خواستی برگردم کره؟
در قبال سوالم، جوابی نگرفتم. پس سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. انگار منتظر بود ادامه بدم.
″ سه روزه که اومدم ولی تو همچنان دلیلت رو نگفتی. یادمه وقتی تماس گرفته بودی گفتی زمان کمی داری و من هرچه زودتر باید به دیدنت بیام...″
باز چیزی نگفت.
″ برای اینکه به صحبت‌های اصلی امروزمون برسم نیاز دارم که بدونم من چرا اینجام؟″
″از اینکه اومدی پشیمونی؟″
″ نه منظورم پشیمونی یا هرچیز دیگه‌ای نیست. من فقط دوست دارم بدونم. وگرنه خودمم نیاز داشتم کمی از فضای کاری فاصله بگیرم.″
آه عمیقی کشید و گفت: قضیه‌اش طولانیه. نمیدونم از کجا شروع کنم به گفتن... اما دوست دارم بدونم صحبت‌های بعدیت درمورد چیه. اونا رو هم بگو تا یکجا جوابت رو بدم.
″ خب... خب... ″
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به گفتن.
″هه سان من دیشب با جونگکوک حرف زدم. اون تقریبا تمام مشکلات زندگیتون رو بهم گفت. لطفا برداشت بدی نداشته باش. من قصد فضولی نداشتم. تنها برام سوال شده بود که چرا تو یک اتاق مشترک نمیمونین اما فکرش رو نمیکردم که قراره چیزهایی رو بشنوم که باعث درگیری ذهنیم بشه‌‌.″
″مگه چی شنیدی؟″
حس میکردم قرار بود عصبانی بشه یا اصلا با استرس بپرسه که جونگکوک چی گفته. ولی اون با خونسردی کامل، خیره به رودخانه پرسیده بود.
″ اینکه شما خیلی وقته بینتون فاصله افتاده. ″
″ دیگه چی؟″
″ و چیزهایی که از همین فاصله گرفتناتون نشأت گرفته. ″
″ مثلا؟″
بیصدا، توی افکارم زمزمه کردم؛ مثلا همینکه جونگکوک با یکی دیگست ولی تو انقدر درگیری که هیچی درموردش نمیدونی.
اما بجای گفتن اینها، جواب دادم: مثلا؟ مثلا همینکه تو اونهمه قرص مصرف می‌کنی و افسردگی گرفتی. اعصاب و روانت ضعیف شده.
″ منظورم خودم نبودم، رابطه من و جونگکوک بود. ″
این همه خونسردیش داشت عصبیم میکرد اما تنها پاسخش رو دادم.
″ راستش جونگکوک از بهتر شدن رابطتتون قطع امید کرده. اون نمیدونه باید چیکار کنه.″
″اون مرد خوبیه.″
″خب اگه مرد خوبیه چرا انقد باهاش لج میکنی و زندگی رو برای هر دوتاتون بد کردی؟″
″ همین خوب بودنش رو اعصابمه. یعنی بهت نگفته، وقتایی که نمیتونستم خودم رو کنترل کنم بهش حمله ور میشدم و به جای جای بدنش ضربه میزدم؟ یا بدخلقی هایی که داشتم؟!″
چیزی که شنیده بودم باعث شوکم شده بود. و همین باعث شد از راه رفتن بایستادم.
منیکه فکر میکردم امکان داره جونگکوک دروغ گفته باشه؛ اما الان فهمیده بودم که اون حتی خیلی چیزها رو هم نگفته بوده.
وقتی متوجه توقفم شد، برگشت و گفت: همین اول راه خسته شدی؟ بنظر نمیرسه از خستگی باشه... اگه دوست داری همه چیز رو بدونی پس باید بشینیم. چون فکر نمیکنم بعد از شنیدن حرف‌هام به راحتی بتونی مثل چند دقیقه قبل راه بری.!
این حرف‌هاش گواهی میداد که قرار نبود صحبت‌های آنچنان مطلوبی داشته باشیم.
سر تکون دادم و دنبالش راه افتادم.
روی یکی از نیمکت‌های چوبی نشست و با دست به کنارش اشاره کرد و با لبخند گفت: بیا بشین جیمین.
این لبخندهاش... خونسردیش... نشانه چی بودن؟
دست‌هاش رو بهم قلاب زد و گفت: واقعیتش نمیدونم از کجا شروع کنم.
″ از اونجایی شروع کن که فکر میکنی لازمه بدونم. ″
″ اممم اگه اینطور باشه باید به گذشته دورتری برم... فقط جیمین... ازت میخوام تا آخرش گوش بدی و چیزی نگی... چون میدونم قراره کلی قضاوت‌ها توی ذهنت ایجاد بشه اما اگه به ادامه حرف‌هام گوش بدی به جواب‌هات میرسی.″
″ اوکیه میشنوم.″
″ دوست داشتم از دوران دانشگاه شروع کنم ولی ذهنم دقیقا اونجایی استپ کرد که با تو آشنا شدم. نمیدونم شاید بخاطر اینکه تو بهترین انسانی بودی که وارد زندگیم شدی.
یادته؟ اولین بار همدیگه رو تو مهدکودک دیدیم. اون موقع‌ها پدرم وضع مالی خوبی داشت تونسته بودیم به یکی از مهدکودک‌های خوب پایتخت بریم. شاید این بهترین تصمیم پدرم بود. چون باعث شد من و هه‌سوک دوستی مثل تو داشته باشیم.
اوایل با هه‌سوک صمیمی بودی و اهمیت خاصی به من نمیدادی اما رفته رفته دوستیمون سه نفره شد. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا اینکه قرار شد به مدرسه بریم. به زور من و هه‌سوک تونستیم توی مدرسه‌ای که تو ثبت نام کردی ماهم ثبت نام کنیم. یادمه اون روز هر سه تامون ذوق زده بودیم که قراره دوباره باهم باشیم.
دقیقا بهترین دوران زندگیم همون روزها بود. بدون ذره‌ای فکر و خیال تنها دغدغه‌مون تکالیف مدرسه بود.
کمی که بزرگ شدیم تو پدرومادرت رو از دست دادی‌. تو دیگه اون جیمین سابق نبودی. انگار روح از تنت خارج شده بود. تو حق داشتی مگه انسان چندتا پدر و مادر داره که با از دست دادنشون دلش به بعدی خوش باشه؟!
وقتی از اون بحران گذشتیم، حس میکردم مثل سابق میشیم. دوباره میریم پارک و بازی میکنیم ولی دیگه نشد. شاید زندگی دقیقا از همونجا برامون سخت شد.
تا خواستی به خودت بیای، هه‌سوک مریض شد. روزی که فهمیدم برادرم مریضه، تا صبح گریه کردم و دعا کردم که بجای هه‌سوک من مریض بشم ولی اون درد نکشه.
ولی مگه با دعا چیزی هم حل میشه؟‌
روزی که برای شیمی درمانی پدرم موهای هه‌سوک رو زد، حس کردم یک نفر ساعتی رو کوک کرد و گفت که انقدر تایم دارین تا باهاش وقت بگذرونین چون اون دیر یا زود میره و تنها مسافره.
یادمه تو بخاطرش موهات رو از ته زدی... منم خواستم انجامش بدم ولی وقتی برادرم فهمید عصبانی شد و گفت بخاطرش چنین کار احمقانه ای رو انجام ندم. اون عاشق موهام بود.
روزی که رفت تابستان بود. همیشه تابستان‌های خوبی داشتیم همیشه بیرون بودیم و وقت میگذروندیم ولی بعد از رفتن هه‌سوک هم تو و هم من دیگه اون بچه شاد و شنگول گذشته نشدیم.
تو بخاطر من حتی نتونستی برای برادرم اشک بریزی چون صبح تا شب کنارم بودی که نکنه خودکشی نکنم.
این مراقبت‌های تو منو بد عادت کرد. همیشه حس میکردم حتی اگر دنیا هم بهم پشت کنه باز جیمین هست که به داد من برسه.
به وجودت عادت کرده بودم. بیشتر از قبل بهت وابسته شدم. خصوصا زمانی که تموم تلاشت رو میکردی تا آزمون ورودی به دانشگاه رو به خوبی پاس کنم.
هر دوتامون از یک دانشگاه قبول شدیم. البته تو رتبه بهتری داشتی میتونستی خارج از کشور هم بورسیه بگیری ولی بخاطر من انجامش ندادی.
باز هم تو بودی. تو اگه جای من بودی به چنین حامی‌ای عادت نمیکردی؟
همیشه دلم به بودن تو خوش بود. اگر میخواستم لیست مهم زندگیم رو بنویسم تو قطعا همون اولین نفر بودی جیمین. ″
با نوک کفشش سنگ ریزه جلوی پاش رو جایی دورتر پرت کرد و ادامه داد: ترم دوم دانشگاه بودیم. وقتی با خستگی بعد از یک روز طولانی به خونه برگشتم، چیزی روی میز غذاخوری دیدم که خیلی برام آشنا بود.
من از اون برگه‌های لعنتی چند سال پیش تو اتاق هه‌سوک دیده بودم.
برگه‌های آزمایشی که نشون میداد مادرم سرطان رحم داره.
دوست داشتم یک کابوس میبود ولی نه! تماما حقیقی بود. منیکه همچنان به نبود هه‌سوک عادت نکرده بودم، با فهمیدن این حقیقت حس کردم کل دنیا جلوی چشم‌هام ویران شدن.
دوباره قرار بود یکی دیگه از آدم‌های مهم زندگیم رو از دست بدم.
همش به خودم امید میدادم که با دارو و درمان درست میشه. ولی نه تنها درست نشد بلکه اون تومور لعنتی به کبد و مغزش هم نفوذ کرد.
دیگه کاملا قطع امید کرده بودم ولی بازهم این تو بودی که بهم امید دادی. از هر لحاظی کمکم کردی چه مالی چه معنوی!
زمانیکه مادرم ضعیف شد، هزینه‌های بیمارستانش به سقف رسیده بود. پدرم هرچه که داشت فروخت و خرج درمان مادرم کرد اما ما تنها تونستیم یک سال بیشتر زنده نگهش داریم.
تو همین حال و اوضاع نابسامان، یک روز تو کافه دانشگاه روبه‌روم نشستی و حرفهای جالبی زدی.
گفتی یکی از پسرهای جذاب دانشگاه که محبوب خیلی از دخترها بود، دوست داره باهام آشنا بشه.
راستش من انقدری مشکلات داشتم که حتی خودم رو هم فراموش کرده بودم چه برسه عاشق کسی بشم و بخوام باهاش به فانتزیای ذهنم تیک بزنم.
من از جونگکوک بدم نمیومد اما عاشق... نه من عاشقش نبودم. فقط میدونستم اون میتونه پارتنر خوبی برام باشه. وقتی به اولین دیتمون رفتم، اولین چیزی که گفتم این بود؛ آیا می‌تونه هرچه سریعتر یک مراسم عروسی تدارک ببینه یا نه؟ یادمه خیلی تعجب کرده بود ولی وقتی از شرایط مادرم بهش گفتم، قبول کرد و چیزی نگفت.
اوایل حس میکردم من در حقش خیانت میکنم چون بخاطر مادرم مجبورش کردم تا قبل از آشنایی کامل باهام ازدواج کنه. ولی وقتی از رازهای اون خبردار شدم، این حس عذاب وجدانم از بین رفت. اونم مثل من بخاطر اصرار خانواده تصمیم به ازدواج گرفته بود. عملا بی حساب میشدیم.
اوایل روابطمون خوب بود. اون بهم گفت که به دور از هر شرایط و جبری که توسط خانواده بهمون القا شده، میتونیم همدیگرو دوست داشته باشیم و زندگی رو آسون بگیریم. قبول کردم. منم سعی کردم همکاری کنم.
بالاخره با پافشاری‌های مکرر من یک جشن عروسی هول هولکی گرفتیم. من حتی هیچ خاطره خاصی از اون شب ندارم. تنها چیزی که یادمه تو بودی... اینکه نیومدی و من مجبور شدم به جونگکوک التماس کنم که منو به خونت بیاره. یادمه جونگکوک مخالفت کرد و گفت به تهیونگ میسپره. ولی من میدونستم تو با حرف تهیونگ قرار نیست کاری رو که نمیخوای انجام بدی رو عملی کنی.
شاید هرکسی جای من بود از دست تو عصبی میشد ولی من تنها ناراحت بودم. حس میکردم من خطایی کردم که تو حاضر نیستی بیای.
ولی وقتی دیدمت دوست داشتم همونجا بغلت کنم و بگم میدونم تو هم حس میکنی این ازدواج اشتباهه ولی کاری از من ساخته نیست. حتی شده بخاطر مادرم این مراسم فرمالیته رو تا آخرش ادامه میدم.
آهی از ته دلش کشید و اضافه کرد: شب عروسی من مثل بقیه دخترها نبود. من بقدری حالم بد بود که تا صبح تو بیمارستان بستری بودم. با لباس عروسیم زیر سرم بودم. از همون اول شروع زندگی متأهلیم، معلوم بود راه سختی پیش رو دارم.
جونگکوکم مجبور شد و بخاطرم شب رو بیدار موند. یادمه همش با خودم فکر میکردم که چرا این مرد رو دارم بدبخت میکنم. ولی دیگه از این حرف‌ها گذشته بود.
در نهایت رازداریمون کسی نفهمید من شب عروسیم تو بیمارستان بودم و خیره به قطره‌های سِرُم، اشک چشم‌هام رو تو بالش بیمارستان مخفی میکردم.
به خواسته‌ی جونگکوک به یک سفر کوتاه رفتیم. هرچند هیچ کدوم میلی به سفر نداشتیم اما برای اینکه مثل بقیه زوج ها، خوشبخت دیده بشیم، انجامش دادیم‌. ولی جیمین...

MY TRUST | KOOKMIN Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin