part 7

663 180 75
                                    


کارت دعوت رو گوشه‌ی تخت پرت کردم و کنارش تن خستم رو رها کردم. حس میکردم نفسم بالا نمیاد. با عمق بیشتری شروع به دم و بازدم کردم.
فردا شب قرار بود هه سان و جونگکوک جشن عروسی بگیرن. جشن یکی شدن روح و جسمشون و من قرار بود براشون آرزوی خوشبختی کنم و وسط سالن برقصم و برای عشقم و رفیقم که سهم هم میشدن شادی کنم!
هه سان حال چندان خوشی نداشت. همینکه میخواست خوشحال باشه با دیدن مادرش یاد تموم دردهاش می‌افتاد.
اما جونگکوک چی؟ اون احتمالا خیلی خوشحاله که داره ازدواج میکنه و لابد روی ابرهاست که داره به عشق چندین ماهش میرسه! عشق؟ اصلا اون مرد عشق میدونه چیه؟ تا بحال عاشق شده؟ نگاهش که اینو نمیگه. میتونم بفهمم که حس خاصی به هه سان نداره. پس چرا میخواد ازدواج کنه؟ چرا داره خودش رو اینطوری بدبخت میکنه؟ اصلا از طرف خودم نمیگم. چرا به فکر خودش و آینده‌اش نیست. بدون عشق مگه میشه زندگی کرد؟ اگه پشیمون شد چی؟ اگه نتونست ادامه بده چی؟ اگه هه سان رو شکسته تر از اینی که هست کرد چی؟ اونوقت چه جوابی قراره پس بده؟
هردوتاشون سرشون کلی شلوغ بود. احتمالا برای فردا استرس دارن و از طرفی خوشحالن. شاید هم نیستن نمیدونم!
فانتزی‌های احمقانم جلوی چشمم رژه میرفتن و این منو بیشتر عصبی میکرد و برای بار هزارم به حماقتم لعنت فرستادم.
همیشه توی رویاهام میدیدم که اون کت شلوار مشکی با پیرهن سفید و کراوات مشکی در کنار منی که کت شلوار مشکی با پیراهن شیری رنگ و پاپیون سفید به تن داشتم ، دست به دست هم وسط مجلس ظاهر بشیم. اصولا از کت و شلوار بدم میومد. تنها زمانی که میتونستم بپوشم مراسم ازدواج بود.
دوست داشتم، روبه روی هم بایستیم دست به دست هم خیره به چشم‌های همدیگه لبخند به لب، سوگند نامه ازدواج رو به زبون بیاریم. بعد تموم شدنش چشم‌هام رو ببندم و اون لبام رو با لبای خودش مهر کنه. به همه حاضران جمع نشون بده من برای اونم و اون برای من!
به همه نشون بدیم نفسمون به نفس هم بنده تا آخر مجلس باهم وقت بگذرونیم و نوشیدنی میل کنیم و برقصیم.
توی تمام فانتزی‌هام هه سان هم حضور داشت اما اون به عنوان خواهرم، برای من خوشحالی میکرد و میرقصید.
اما حالا، همه چیز برعکس شده بود. این منم که قراره بخاطرش برقصم و آرزوهای خوب داشته باشم.
این چه سرنوشتی بود که برای من نوشته شده بود از هر طرف میخوندم نمی‌تونستم نبود جونگکوک رو درک کنم. کسی که دو سال و خورده‌ای شده بود ماه شب‌های تاریک من، حالا قرار بود خورشید یکی دیگه بشه و شب‌های من رو تاریک تر کنه آسمان قلبم رو بدون ماه بذاره. قرار بود تنهام بذاره بدون اینکه بفهمه در نبودش ممکنه دق کنم! ممکنه بمیرم و روحم رو از دست بدم.

***

آجوما دست به سینه روبه‌روم ایستاد و با لهجه‌ی ایلسانی دلنشینش گفت: جیمینِ من چرا اینطوری میکنی؟ عروسی هه سانه! بهترین دوستت خواهرت تنها رفیقت! یعنی بهم میگی منو چویونگ بریم و بهش بگیم جیمین نیومد چون سردرد داشت؟ آخه اون بچه باور میکنه ؟
بی حوصله دستی تکون دادم و گفتم: آجوما گفتم که سردردم به حدیه که نمیتونم راهی که میرم رو ببینم ازم انتظار نداشته باش با این وضعیتم بیام لطفا برو و کادویی که بهت دادم براش ببر.
نچ نچی کرد و با چشم‌های گرد نگرانش مقابلم، روی زانوهاش نشست و گفت: تقریبا دوماهه که سردردهات شروع شدن پسرم. همش بهت میگم برو دکتر گوش نمیدی آخرش هم کار دستت میده. برو قرصی مسکنی بخور دردش رو کم کنه بریم عروسی. الان دو ساعت از جشن میگذره اما ما هنوز نرفتیم خودتم میشنوی که همین الانشم هه سان داره زنگ میزنه.
حق با آجوما بود. از چهار ساعت پیش که هنوز مجلس تشکیل نشده بود، هه سان زنگ میزد. من هم با نهایت بی‌رحمی هیچ جوابی ندادم و گوشی رو خاموش کردم. وقتی دیده بود من در دسترس نیستم دست به دامن آجوما شده بود. میدونستم چشم انتظار من بود. اما من از سر بی مرامی نه، بلکه بخاطر رسوا نشدن قلب عاشقم جواب نمیدادم. هر آن ممکن بود چشم‌هام پر بشن و بغضم منفجر بشه. بی‌طاقت تر از همیشه بودم.

MY TRUST | KOOKMIN Where stories live. Discover now