روبهروی مهدکودک نگه داشت و دنبال کیفش گشت که بالاخره روی صندلی عقب پیداش کرد.
برخلاف من که علیرغم چهرهی آرومم، دلم آشوب بود؛ اون با آرامش نسبی رفتار میکرد.
تنها به ماشین روبهروم خیره مونده بودم. با وجود اینکه هه سان حالش بد بود، اما اون رانندگی کرده بود. من با این وضعیتی که داشتم، میتونستم کاری کنم هردو باهم بمیریم.
فریادهای زیر بارونم تمام انرژیم رو گرفته بود.
″ جیمین... عزیزم تو همینجا بمون من بچهها رو بیارم.″
خواستم جوابی بدم، اما لبهام خشکِ خشک بود. نه تنها لبهام بلکه گلوم بخاطر ضجههای نیم ساعت قبلم، میسوخت.
″ تو... تو خوب نیستی... ″
بطری آبی از داشبورد ماشین بیرون کشید. درش رو باز کرد و بدون کسب اجازهای از جانبم؛ چونم رو گرفت و چند قلپی به حلقم فرستاد.
حتی نای پایین دادن نداشتم، اما طبق واکنش طبیعی بدنم، خود به خود بلعیدم.
آب ولرم بود و نتونست سوزش گلوم رو کم کنه.
دستمال کاغذیای خیس کرد و به صورتم کشید، حین انجام اینکار اشک ریزی گوشه چشمش شکل گرفت؛ اما پایین نیومد.
دستش روی گونهی راستم ثابت موند، بوسهای به استخوان گونم_زیر چشمم_ زد و با بغض نامحسوسی گفت: میدونم حالت خوب نیست میدونم باورش سخته میدونم. همهاش رو میدونم... بهت حق میدم. خودمم اولش نتونستم کنار بیام اما به مرور قبول کردم. جیمینا... ازت... یه خواهش دارم!سکوت کرد و قسمت باقی مونده صورتم رو هم با دستمالش پاک کرد.
از گوشهی چشم نگاهش کردم. نایی برای تایید و یا تکذیب نداشتم.
بعد از گذشت سکوت نیم دقیقهای خودش ادامه داد: خواهش میکنم به جونگکوک چیزی نگو!
تعجب کردم. اون همچنان نمیخواست چیزی به همسرش بگه؟ ولی این اصلا منطقی نبود.
به سختی رو برگردوندم و نگاه به چشمهای کم سویش انداختم و بی صدا لب زدم: چرا؟
متوجه سوالم شد و گفت: میدونم شاید عجیب به نظر برسه ولی... ولی التماست میکنم چیزی بهش نگو... من به وقتش بهش میگم... باشه؟
سرفههای خشک و مکرری کردم که شاید از سوزش گلوم کمتر بشه تا بتونم صحبت کنم.
″چـ..چـی؟... وقتـ...وقتش کِیه؟″
سرش رو به چپوراست تکون داد و گفت: نمیدونم... ولی اینو میدونم الان نیست.
سرفههای مجددی کردم. حالا دیگه صدام بهتر شده بود. خیره به روبهرو با جدیت گفتم: پس من امشب پیشتون نمیمونم. من کل راه خودم رو برای صحبت کردن با جونگکوک آماده کرده بودم... اگر قرار نیست چیزی بهش بگم، پس بهتره امشبم مثل دیشب تنها باشم.
خواست مخالفت کنه، اما با شنیدن جملهی آخرم انگار به من حق داده بود. پس چیزی نگفت.
′ با تاکسی میرم.″
گفتم و پیاده شدم. به خاطر خیس بودن لباسهام سوز بدی به کل بدنم رخنه کرد. توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم.
به دنبالم پیاده شد و گفت: بشین میرسونمت... تو خیس بارونی، سرما میخوری!
″ نگران من نباش... خدانگهدار.″
گفتم و بدون نگاه انداختن به پشت سرم، رفتم.
بارون قطع شده بود اما هوا بشدت سرد بود.
قرار نبود تاکسی بگیرم اما بخاطر سردی منزجر کنندهی پاییز، به اولین تاکسی که دیدم دست تکون دادم و به محض نگه داشتن ماشین، سوار شدم.
نباید این تایم کمی که داشتیم، با سرما خوردگی من سپری میشد.
آدرسی که راننده تاکسی پرسید، نه خونهی خودم بود نه خونهی یونگی که دیشب تو فیسبوک بهش قول داده بودم به دیدنش میرم!
جایی بود که باید با صاحبش صحبت میکردم.
KAMU SEDANG MEMBACA
MY TRUST | KOOKMIN
Fiksi Penggemar«درسته سهمِ من نیستی! معاشقه هات ازآنِ نزدیکترین فرد زندگی من هست؛ اما هنوز هم دوستَت دارم!:)» MY TRUST | Fiction ❤️🩹📖 فیکشنی از جنس متفاوت با ژانر رئالیسم و انگست و تعهد ناخواسته!✨🌚 جیمینی که بخاطر حالِ خوبِ نزدیک ترین فرد زندگیش، از عشق خودش...