″ به غیر از این چندتا پروندهای که دادی، چیزی که نمونده؟!″ ″نه آقای پارک. فقط همینان.″
سریع گفتم: خوبه. بازم یه نگاه بنداز چیزی از قلم نیوفتاده باشه.
″چشم حتما. ″
پروندههایی که چند دقیقه قبل مهر زده بودم رو سمتش گرفتم. با شنیدن صدای آنجلا که در زد و وارد شد، سرم رو بالا آوردم.
رو به مارتینا که حالا پروندهها رو میشمرد لبخندی زدم و گفتم:
هفتتاش رو آورده بودی. سرسری خوندمشون. فقط اون دوتای آخری رو هوسوک تایید نکرده. باید درموردش باهم مشورت کنیم. اما بقیه کارشون تکمیله میتونین به بخش نظارت ببرین.
تشکری کرد و با گفتن «چشم. خسته نباشین.» اتاقم رو ترک کرد.
نگاهی به آنجلا انداختم و گفتم: کارم داشتی آنجل؟
کمی مِن و مِن کرد و در آخر گفت: میگم جیمین. گوشیت خاموشه؟
سوالی نگاهش کردم و در همون حال نگاهی به موبایلم که روی میز بود انداختم. خاموش نبود. حتی سایلنت هم نبود.
″ نه! خودت همین یک ساعت پیش مگه تماس نگرفتی منم جواب دادم. من عادت ندارم سایلنت بذارم.″
″ که اینطور!″
خودکار توی دستم رو بین انگشتهای سبابه و میانی گرفتم و دستم رو زیر چونم بردم.
″چطور؟ چیزی شده؟″
سرشو پایین انداخت و گفت: راستش... رئیس چا زنگ زده بود به تلفن دفترت. گویا چند بار باهات تماس گرفته و وقتی دیده پاسخ نمیدی، نگران شده و اینجا زنگ زده.
با شنیدن حرفهاش، تنم لرز ریزی برداشت. شاید بخاطر شرمندگی بود و یا شاید هم خجالت! هرچه که بود باعث شد دستم رو از زیر چونم بردارم و با قفل کردنش بهم، رو به آنجلا بگم: خب تو در جواب چه گفتی؟
″ گفتم که امروز سرت خیلی شلوغ بود. احتمالا به همین خاطر نتونستی جوابش رو بدی.″
لبخند اجباری زدم و گفتم: ممنونم آنجل. حتما باهاش تماس میگیرم.
باشهای گفت و خواست ادامه بده که نذاشتم.
″ این روزها واقعا مشغله کاری زیادی دارم. گاها یادم میره حتی برای خودم زندگی کنم. اگه تعطیلات کریسمس برسه میتونم یکم خودم رو جمع و جور کنم. ″
مطمئن بودم که از چشمهام متوجه بهانه یابیم شده بود. اما الان، درحال حاضر هیچ حوصلهای برای توضیح دادن جنس رابطم و مشکلاتش به هیچ بشری نداشتم.!
آنجلا که میدونست وقت خوبی برای صحبت درمورد مسائل شخصی نیست، با نگاه نامطمئنش اتاق رو ترک کرد.
نگاهم قفلِ در بسته بود.
باید باهاش تماس میگرفتم. امروز سه بار تماس گرفته بود اما هربار به بهانهای جوابش رو نداده بودم تا اینکه دست به چنین کاری زده بود.
نه که دوست نداشته باشم جوابش رو بدم. نه!
بحث این بود که اون این اواخر چیزی میخواست که من ازش فراری بودم. چیزی که من به هیچ وجه براش آمادگی نداشتم.! به همین خاطر فرار رو گزینهی خوبی درنظر گرفته بودم.
فکر و خیال کردن رو کنار گذاشتم و با اکراه توی لیست تماس های اخیرم دنبال شمارش گشتم.
«اونوو هیونگ» اسمی که برای اکانتش انتخاب کرده بودم!
با دومین بوق برداشت.
نمیتونستم صحبت کنم. این چه جهنمی بود خدای من؟!
″ الو الو؟ جیمین؟!″
بالاخره کشمکش رفتن با خودم رو کنار گذاشتم و جواب دادم.
″ الو. اونوو. خوبی؟ببخـ...″
″ یا جیمین! اگه همین الان زنگ نمیزدی پا میشدم میومدم شرکت. چرا جواب نمیدی؟ شاید کار واجبی دارم لعنتی.!″
با قطع کردن حرفم اجازه نداده بود که زودتر از اعتراضش عذرم رو بخوام.
حق داشت. هر چه که میگفت حق داشت. من جدیدا نمیدونستم چه مرگم شده بود. حتی خودمم سر درنمیاوردم دارم با خودم، زندگیم، اونوو، چه میکنم.
وقتی بالاخره سکوت کرد. گفتم: اونوو. من معذرت میخوام. گوشیمو کناری گذاشته بودم. واقعا کلی کار از اول وقت سرم ریخته بود باید همگی رو تکمیل میکردم. خودتم میدو...
″ بسه. مهم نیست! ″
اون هیچ وقت حرفم رو قطع نمیکرد. اما امروز دوبار اینکارو کرده بود. پس یعنی خیلی از من دلخور بود. چون اونم عادت منو میدونست. من تحت هیچ شرایطی گوشیم رو سایلنت نمیذاشتم.
نفس عمیقی کشید. نه یکبار نه دوبار! چند بار پشت سر هم!
هردو در سکوت فقط به صدای نفسهای هم گوش میدادیم. نگاهم خیره به منظرهی بیرون دیوار شیشهای بود. خودم اینجا بودم اما فکرم درگیر خواستهی اخیر اونوو بود.
بعد از چند دقیقه با صدای آرامی گفت: دوست داشتم سورپرایزت کنم. اما فکر کنم تو علاقهای به این چیزا نداشته باشی. پس بذار اسپویل کنم. امشب توی رستوران لیدی بو (LadyBù) ساعت هشت میز رزرو کردم. لطفا دیر نکن. منتظرتم. و اینکه...
دوباره نفس عمیقی کشید و حین بیرون دادن بازدمش گفت: انقدر خودتو درگیر کار نکن. جوری که انگار فقط تنها چیزی که برات مهمه شرکته! فعلا.
حتی منتظر نموند تا باهاش خداحافظی کنم. همه اینا نشانگر این بود که بشدت از من دلخوره.
اگه منم جاش بودم، دلخور میشدم. پس بدون اینکه توی دلم دنبال بهانهای برای فرار از قرار امشب باشم، قبول کردم و برای ساعت هفت تایمر گذاشتم تا هرجور که شده فراموش نکنم.
BINABASA MO ANG
MY TRUST | KOOKMIN
Fanfiction«درسته سهمِ من نیستی! معاشقه هات ازآنِ نزدیکترین فرد زندگی من هست؛ اما هنوز هم دوستَت دارم!:)» MY TRUST | Fiction ❤️🩹📖 فیکشنی از جنس متفاوت با ژانر رئالیسم و انگست و تعهد ناخواسته!✨🌚 جیمینی که بخاطر حالِ خوبِ نزدیک ترین فرد زندگیش، از عشق خودش...