#15
~~ در ابتدا بگم برای این پارت یه آهنگ بیکلام در نظر گرفتم که تو چنل تلگرامم آپش میکنم. همراه با گوش دادن بهش، این پارت رو بخونید. آیدی چنلم : Mytrust13 ~~
بعد تحویل گرفتن کتابهای ترم جدید، تشکری از مسئول کتابخانه کردم و از کتابخونه بیرون اومدم. سوار ماشینم شدم و به سمت کافهای که مسیریاب نشون میداد روندم.
نزدیک به یک ماه بود، تهیونگ میخواست باهام حرف بزنه اما من با بهونههای مختلف و تابلو ازش فرار میکردم.
بعد از شبی که بوسه ای از لبام دزدیده بود، رفتارهام به کلی تغییر کرده بود و اون خیال میکرد که هیچ کاری نکرده و این حالتهای من بخاطر اینکه میخوام پسش بزنم. چون از شبی که مست کرده بود و منو بوسیده بود، هیچ چیزی به یاد نداشت. اگر هم داشت به عنوان یک خواب شیرین تلقی میکرد.
بعد از چند هفته بالاخره با واسطه قرار دادن هه سان، ازم خواسته بود تا باهاش حرف بزنم. گویا این آخرین باری بوده که قرار بود مزاحمم بشه و تنها همین حرفش باعث شده بود که قبول کنم تا حرفهای آخرش رو بگه و قید منو بزنه.
شال گردنی جدیدم رو که بافتنی ههسان بود، قدری سفت تر کردم و از در چوبی کافه رد شدم.
از همون ابتدای ورود بوی تلخ قهوه زیر دماغم پیچید.
بنظرم بوی قهوه و کتابِ نو به قدری خوب و خاصه که نمیتونه به این دنیا تعلق داشته باشه.
پسرِ قهوه پوشی رو دیدم که پشت به در، کنار پنجره نشسته و ساعت مربعی مچیش رو چک میکرد.
فکر کنم سر وقت نرسیده بودم. نگاهی به ساعت موبایلم انداختم. درسته! دقیقا نیم ساعت دیر کرده بودم و همین باعث شد با شرمندگی به سمتش قدم بردارم.
کنار میز ایستادم و به بالا اومدن سرش چشم دوختم.
با چشمهای شکلاتی رنگش بهم زل زد و با ذوق از سر تا پا بررسیم کرد و از سر جاش بلند شد.
این پسر به معنی واقعی یک دیوانه بود!
هرکسی جای اون بود قطعا به کراحت بلند میشد و یا اصلا اخم میکرد و معترضانه ساعت رو نشونم میداد. اما اون از دیدن من به قدری ذوق کرده بود که انگار از کودکِ کار گل فروش، کل گل هاش رو یکجا خریده باشی.
سعی کردم لبخندی بزنم اما قدرتی نداشتم با اخم ریزی به ارتباط چشمیش شرکت کردم.
توی چشمهای براقش یه غم خاصی مخفی بود و میتونستم قسم بخورم که این اندوه دلیلش من بودم. چرا که اون تمام این مدت، بخاطر من کم مصیبت نکشیده بود.
روبهروش ایستادم و دست بزرگش رو که برای دست دادن دراز شده بود، گرفتم و جواب «سلام جیمین، ممنونم که اومدی» رو تنها با سلامی آهسته و تکون دادن سرم دادم.
سردی برخوردم رو به روی خودش نیاورد و بعد از کنار گذاشتن دستکشهای چرمش مِنو رو سمتم گرفت و گفت: از نوکِ دماغِ سرخت معلومه که سردت شده. بیا اول چیزی سفارش بده هممم؟
ناخودآگاه دستی به دماغم کشیدم و با دست دیگم منو رو گرفتم. نیازی نبود گزینهها رو بالا پایین کنم. چرا که به شدت هوس قهوهی تلخ کرده بودم.
اونم به تبعیت از من قهوه سفارش داد.
بعد از رفتن پیش خدمت نگاهم رو به جعبه دستمال روی میز دادم اما حواسم پرت تهیونگ بود.
با ملایمت پرسید: خوبی جیمین؟
″آره بد نیستم.″
راضی نشد و دوباره پرسید: این روزها حس میکنم خیلی گوشه گیرتر شدی. نمیدونم چرا؟ اما حتی حاضر نیستی جواب سلام منو توی دانشگاهم بدی. درحالیکه رفتارت با بقیه هیچ فرقی نکرده. همش با خودم فکر میکنم مگه من چیکار کردم که سهمم از تو بی توجهی و نادیده گرفته شدنه. جیمین من کار اشتباهی انجام دادم؟ اگه آره اون چیه؟!
با نهایت معصومیت پرسید و منتظر، با سر خم شدهای بهم چشم دوخت.
از طرفی خیلی خوشحال بودم که چیزی از اون بوسه کذایی نمیدونه اما از طرف دیگه روی خودم فشار حس میکردم که چرا تنهایی جورش رو میکشیدم. در حالیکه باعث و بانی این کار، روحش هم خبر نداشت.
توی ذهنم دنبال بهانهی خوبی میگشتم که تهیونگ سفارشها رو از دست پیشخدمت گرفت و یکی جلوی من گذاشت و دومیش رو هم برای خودش برداشت.
دستم رو دور فنجان سفید قهوه تنگ کردم و گفتم: تهیونگ هیونگ.. من تفاوتی توی رفتار خودم نمیبینم. احتمال داره که تو اشتباه برداشت کرده باشی و خب این روزها تازه ترم جدید شروع شده و منم خیلی سرم شلوغه با یکی از اساتید تو یکی از پروژههای داخل شهر کار میکنیم و این هم یکی از دلایلیه که کلی از من وقت و انرژی میگیره. پس بهتره بگم دچار سوءتفاهم شدی!
تهیونگ لبخندی شبیه به پوزخند زد و کمی از قهوهاش رو مزه کرد.
″جیمین! فکر کنم هه سان بهت گفته باشه که این قرار من و تو یه جورایی آخرین قرارمونه. نمیدونم میشه اسمش رو گذاشت قرار یا نه اما این آخرین ملاقات منو توئه. پس دوست دارم هرچی که توی دلته صادقانه بهم بگی. پس من.. منم برای آخرین بار میخوام تلاشم رو بکنم.″
حرفهاش تلخ بود مثل مزهی قهوهای که دوباره مزش کرد.
″ اولایل که تازه شناخته بودمت، حس خاصی نسبت بهت نداشتم. فقط در حد اینکه فقط اسم و رشتت رو میدونستم تا اینکه جونگکوک تصمیم گرفت با دوستت ازدواج کنه. منم بخاطر جونگکوک و هه سان چند باری باهات برخورد داشتم هر دفعه که این برخوردها بیشتر میشد، بیشتر درموردت کنجکاو میشدم و دوست داشتم بهت نزدیکتر بشم.″
سکوت کرد و بعد از گرفتن نگاهش از پنجرهی بخار گرفته، دوباره ادامه داد: جیمین من.. من گی نیستم. یعنی به هیچ پسری، مردی گرایش ندارم بجز تو! نمیدونم اینو چطوری بگم ولی من حتی قبلا یادم نمیاد که از یه سلبریتی مرد خوشم اومده باشه. تا جایی که یادمه از دخترها و ظرافتشون خوشم اومده و قبلا هم چندتا دوست دختر داشتم. اما از وقتی تورو دیدم کل معادلات زندگیم بهم خورد. تو کسی بودی که با خودم فکر میکردم نکنه من از همون اول همجنسگرا بودم و خبر نداشتم؟ نکنه گرایشم تغییر کرده؟! اما هر چقدر بیشتر فکر کردم فهمیدم من تنها به تو گرایش دارم نه به بقیه همجنسام!″
نفس عمیقی کشید و اضافه کرد: همین خصوصیت توئه که تورو برام خاص کرده. تو مثل برف اول سال برام شیرین و خواستنی هستی همون قدر دوست داشتنی.
گفت و لبخند زد. جرعه دیگه ای خورد و ادامه داد: وقتی بیشتر روی رفتارهات دقت کردم فهمیدم تو از جونگکوک خوشت میاد و این برام خیلی گیج کننده بود. اولش فکر کردم احتمال داره قبلا چیزی بین تو و اون بوده اما وقتی جونگکوک اومد و بهم گفت که تو مثل برادر کوچیکترش براش عزیزی؛ فهمیدم که اون اونقدراهم باهوش نیست. شایدم آیکیوش رو برای تو خرج نکرده. به هر حال یه جورایی حس کردم که میدان برای من خالی شده و من میتونم شانسی داشته باشم. گفتم میتونم جای جونگکوک رو براش پر کنم حتی با خودم میگفتم جیمین و جونگکوک که خاطرهی خاصی باهم نداشتن، پس فراموش کردن عشق یک طرفه براش آسون تر هم میشه. اما فکر کنم من عشق تو رو دست کم گرفته بودم...
لبخند دردناکی زد و دوباره گفت: کلی تلاش کردم که بتونم تورو داشته باشم. به هر دری بگی زدم که شاید بتونی فراموشش کنی و منو ببینی. اما تو نه تنها فراموشش نکردی؛ بلکه هیچ فرصتی به من ندادی که خودم رو بهت ثابت کنم. من قسم خورده بودم که اگه تو شانسی به من بدی کاری میکنم که هیچ وقت از انتخابت پشیمون نشی و بتونی آدم گذشتهی زندگیت رو فراموش کنی و روی خوش زندگی رو ببینی.
اما دریغ! تو حتی به من مهلت صحبت کردنم ندادی. تا اینکه خودم تو شرایطهای ناجوری به زبون آوردم. خواستم برای بدست آوردنت تلاش کنم اما بیشتر متوجه شدم که تو روز به روز عشقت به جونگکوک بیشتر و بیشتر میشه و این یعنی تلاش های من بیهودست.
سرش رو پایین انداخت و آهسته تر گفت: من هیچ وقت ناامید نشده بودم تا همین یک هفته گذشته! من اصلا پشیمون نیستم که عاشق تو شدم و شجاعت به خرج دادم و اعتراف کردم. یا با وجود کلی پس زده شدن دوباره پر انرژیتر از قبل اومدم اما خب.. منم یه آدمم تا یه جایی طاقت دارم. من نمیتونم همینطوری بشینم و ببینم با وجود اینکه میتونی با من باشی و با من عاشقی رو تجربه کنی، اما فکر و دلت پیش یکی دیگست!
کسی که خودش ازدواج کرده و چند روز بعد فرزندش رو بغل میگیره و توی شناسنامش اسم جدیدی اضافه میشه. جیمین..
منتظر نگاهم کرد. فنجان قهوهام رو پایینتر آوردم و با کلی سختی نگاهش کردم. چون میدونستم چه چیزی قراره بشنوم.
″جیمین! برای آخرین بار میگم.. من خیلی دوست دارم.. به من و خودت فرصت میدی؟ فرصت اینکه کمی فارغ از هر غم و دغدغهای عاشقی کنیم و تا آخرش کنار هم باشیم؟ جیمین منطقی فکر کن برای آخرین بار خواهش میکنم..″
با هر جملهای که میگفت بیشتر قلبم رو حس نمیکردم. از شنیدن واژهی «آخرین» خسته شده بودم. نه تنها خسته بلکه ناراحت هم بودم. یعنی چه آخرین؟ یعنی چه تصمیمی گرفته بود؟
″ تهیونگ هیونگ.. بارها بهت گفتم بازم میگم من.. نمیتونم! ″
سرم رو پایین انداختم و امیدوار بودم تا از چشمهام تأسف و پشیمونیم رو نخونه.
نفس عمیقی کشید و با چاشنی خشم و تاسف گفت: چرا جیمین؟ چرا؟ بخاطر جونگکوک؟ جیمین اون متأهله. تو که نمیخوای زندگی خواهرت رو بهم بزنی؟ تو که قرار نیست بهش بگی. پس چرا سعی نمیکنی فراموشش کنی؟ اون حتی روحش خبر نداره که یه پسری گوشهای از این شهر شب و روزش رو با وجود اون خلاصه میکنه. تو شبها با فکر اون میخوابی ولی اون با زل زدن به چشم زنش! داری به پای عشقی میسوزی که خودت هم میدونی نه درسته نه اصولی پشتشه! یا باید قبل از اینکه واسط رابطه اونا میشدی کاری میکردی؛ یا حالا که تا اینجا اومدی باید فراموشش کنی و برای خودت زندگی کنی! تو هنوز جوونی. اوکی؛ اولین تجربهی عشقت خوب نبوده و نتیجهای مطلوب هم نداشته.. ولی خب دنیا که به آخرش نرسیده؛ چرا هم به خودت و هم برای منی که برای خوشبخت کردنت قسم خوردم فرصت نمیدی؟
قدری خودش رو جلوتر کشید.
″ جیمین فراموشش کن. اگر منم پس زدی به هر دلیلی، اما برای خودت هم که شده از یادش ببر. اون دیگه سرش گرم زندگیشه و تورو به عنوان یه دونسنگ میبینه و تمام! تو هیچ وقت نمیتونی تک تک فانتزیهات رو باهاش تجربه کنی و از آرزو به خاطره تبدیلش کنی. دست بردار از دوست داشتنی که هیچ سودی به تو نداره. عشق تو مثل به آغوش کشیدن گل کاکتوسه. داری به خودت آسیب میزنی. جیمین..″
″بسه تمومش کن! ″
″چرا؟ چون دارم حقیقت رو میگم؟ چون واقعیتهایی که چند ساله ازشون فرار میکنی رو پیش روت میذارم؟″
″ کیم تهیونگ! گفتم تمومش کن همین الان! ″
پوزخندی زد و به صندلیش تکیه داد و گفت: جیمین این آخرین باره میپرسم. هنوز هم برای من فرصتی نیست؟
چشمهام دوباره با اشک پر شدن بغض عجیبی توی گلوم جا خوش کرده بود.
به سمت دیگهای نگاه کردم و رو برگردوندم.
بعد از دیدن سکوتم دستی به صورتش کشید و گفت: یعنی هیچ راهی نیست؟
با غم توی صداش قلبم لرزید. میدونستم قرار بود یه روزی جواب قلبی که شکستم رو بدم. اما کی قرار بود جواب قلب منو بده؟ جونگکوک!؟ نه نه دوست ندارم اون بخاطرم دچار بازی کارما بشه و خم به ابرو بیاره. اما تهیونگ..
چقدر دوست داشتم بهش بگم من اون آدم ایده آلی که فکر میکنه نیستم.
من نمیتونم زندگی مردی مثل اونو نابود کنم من زندگی خودم رو ویران کرده بودم و این کافی بود. دیگه لزومی نداشت زندگی اونم به سیاهی بکشم. من با افسردگی دست و پنجه نرم میکردم نمیخواستم اونم به این جهنمی که هستم بکشم خودم به تنهایی میسوختم. اون حیف بود!
من تکلیفم با خودم مشخص نبود، نمیتونستم با وعده دادن بهش کاری کنم که به بودنم عادت کنه و وقتی نتونستم ادامه بدم، با نبودم شکنجهاش بدم.
دوست داشتم همه اینها رو بگم اما نگفتم و سکوت کردم.
آخرین سنگر سکوت نیست اولین سنگر هم نیست؛ سکوت اصلا سنگر نیست؛ سکوت اوج بی پناهیه.. بی پناهی!
آروم، بدون مخفی کردن بغض صداش گفت: اگه قرار نیست برای من بشی.. از اینجا میرم. تو این کشور نمیمونم. برای همیشه میرم.. نمیتونم اینجا بمونم و به بیعرضگی خودم و حماقت جونگکوک فکر کنم و شاهد از دست دادنت باشم..
″ هیونگ.. منظورت..″
″میرم پیش عموم، انگلیس، منیکه عاشق کشور و فرهنگمم اما میرم. نمیتونم جیمین..″
چشمهام پر اشک شده بود.
″ من معذرت میخوام هیونگ..″
با چشمهای نمناکش نگاهم کرد و با بغضی که از تک تک حرفهاش معلوم بود گفت: چرا معذرت میخوای؟ من عذر میخوام که این همه مدت با وجودم اذیتت کردم.. شاید به قدری کافی نیستم که جای جونگکوک رو برات پر کنم و خب تو حق انتخاب داری. عشق اجباری نیست! امیدوارم بتونی هر چه زودتر فراموشش کنی و طعم خوشبختی رو با کسی که لیاقت داشتن تو رو داره بچشی تو لایق یه زندگی عالی هستی جیمین.
از پشت میز کافه بلند شد اما به قدری دست و پاهاش میلرزید که لحظهای با کف دستش میز رو گرفت و چشمهاش رو بست.
بلند شدم و با نگرانی سوال کردم: هیونگ خوبی؟
با چشمهای بسته لبخندی زد و با صدای تحلیل رفته ای گفت: عالیم جیمین... نگران من نباش فقط قول بده خوشبخت بشی و فراموشش کنی. مراقب خودت باش، خدانگهدارت جیمین!
نگاهش رو ازم گرفت و با گذاشتن چند اسکناس پول روی میز قدمی به عقب گذاشت. از دور میز خارج شد به دنبالش منم کناری اومدم..
تهیونگ سرش رو گرفته بود و به سمت در کافه میرفت. نه این نمیتونست آخرین دیدارمون باشه. نه من نمیخواستم دوستی مثل تهیونگ رو از دست بدم. آه خدای من نه!
تا به خودم بیام از کافه بیرون رفته بود.
دنبالش رفتم پشت به من کنار ماشینش ایستاده بود و دست به چشمهاش میکشید.
دستم رو روی شونهاش گذاشتم. با حس کردن دستم برگشت و نگاهم کرد اما کاش هیچوقت نمیدیدمش. نمیدیدم که چقدر شکسته و برای تسکین قلبش اشک میریزه.
بدون حرف، تنها نگاهم میکرد جوری که میخواست آخرین حرفهاش رو با چشمهاش بزنه.
نگاهم رو ازش گرفتم و اجازه دادم اشکهای منم از هم سبقت بگیرن.. گویا واقعا این یک وداع بود!
با صدای کمی بلند و آمیخته با چشمهای به خون نشسته گفت: جیمین.. نگاهم کن..
توجهی نکردم و با دوتا دستهام صورتم رو گرفتم و برای تقدیر هر دومون لعنت گفتم.
مچ دستهام رو گرفت و پایین آورد. اما من نگاهم پایین بود و از چشمهای زیبای بارونیش فرار میکردم تا اینکه گفت: جیمین گفتم نگاهم کن برای بار آخر! جیمین ببین اشکهام رو ببینش لعنتی..
تقلا کردم تا دستم رو از بند دستش بیرون بکشم اما محکم گرفته بود و اونم گریه میکرد.
″ ببین منو جیمین ببین! این منم! کیم تهیونگی که از عشقت به این نقطه رسیده ببین منو...″
بالاخره دستهام رو ول کرد و سرش رو به شیشهی ماشینش چسبوند و مشتی نثار بدنهی ماشین کرد. نه یکی نه دوتا ده ها بار پشت سر هم.. بعد تحلیل رفتن انرژیش روی زمین نشست و با صدای بلندی هق زد.
کنارش روی زمین سر خوردم و به شکستن غرور و قلبش زل زدم. چقدر دوست داشتم مثل یک دوست بغلش کنم و اجازه بدم توی بغلم اشک بریزه که شاید ذرهای آروم بشه اما الان فقط یک نظارهگر بودم چرا که مسببش خودم بودم.
از خودم متنفر بودم که به این حال و روز آورده بودمش. من لیاقت یک قطره اشکش رو هم نداشتم. نباید بخاطر من به این حال و روز میافتاد. اون ارزشش بیشتر از اینها بود.
به سمتم برگشت و دستش رو سمتم دراز کرد. بی حرکت ایستاده بودم و با چشمهای بارونیم التماسش میکردم تا ببخشتم.
دستش رو روی گونهی خیسم گذاشت و گفت: گریه نکن جیمین.. من طاقت دیدن اشکهات رو ندارم عزیزم.. نه تنها الان بلکه هیچ وقت گریه نکن هیچ وقت!
مکثی کرد و دستش رو پایین آورد و ادامه داد: مراقب خودت باش عشق اولِ من! خداحافظ.
به دنبالش از جاش بلند شد و بدون اینکه نگاهم کنه سوار ماشینش شد و بلافاصله از اونجا دور شد.
به تبعیت از اون بلند شدم و به دنبال ماشینش راه افتادم که شاید بتونم نگهش دارم و منصرفش کنم اما اون خیلی وقت بود رفته بود و هنوز باورم نمیشد که این آخرین رفتی بود که برگشتی نداشت.
اون تعادل روانی خوبی نداشت. ممکن بود دست به هرکاری بزنه. ایستادم و گوشیم رو از جیب پالتوم بیرون کشیدم و شمارش رو گرفتم.
با بوق دوم جواب داد صداش پر نشاط بود.
″الو.. جیمین؟″
″جونگکوک. هوای تهیونگ رو داشته باش اون اصلا حالش خوب نیست..″
کنار رفتن لبخندش رو از پشت گوشی هم دیدم. نگران شد و گفت: چرا چیشده؟
جوابی ندادم و گوشی رو پایین آوردم و هق زدم و به خودم و احساساتم لعنت فرستادم. به خودمی که با این عاشقی زندگی خودم و اطرافیانم رو به سیاهی کشیده بودم. به معشوقی که بی خیال از هر چیزی منتظر فارغ شدن همسرشه.
برام مهم نبود که جونگکوک هق زدنهام رو میشنید و از پشت گوشی میخواست که آروم باشم و بهش بگم کجام.
توجهی به عابرایی که با تعجب نگاهم میکردن نکردم.
روی سکوی جلوی خونهای نشستم و به چشمهام اجازهی بارش دادم. من امروز کسی رو از دست دادم که وجودش یه جورایی برام تکیه گاه بود و نقطه امن من به حساب میومد.
اون قرار بود چه بکشه؟! قرار بود چقدر اشک بریزه که شاید کمی دردش آروم بگیره.
خدای من این نه حق من بود نه حق تهیونگ!
سلام عزیزای دلم. پارت 15 تقدیم شما🌸🍭
این پارت یکم ناراحت کنندست. تو زندگی واقعی هم همین شکلیه یه سری آدمها وارد زندگیمون میشن مدت کوتاهی از آدمهای مهم زندگیمون میشن اما طی یک سری اتفاق از دفتر زندگی ما حذف میشن. بعضیا خاطره میشن و بعضیا تجربه!🙂سوال این پارتم :1) شما اگر جای تهیونگ بودین، جیمینو ترک میکردین؟
2) بنظرتون کار جیمین درست بود؟همیشه جواب های متفاوتی از سوال هام میگیرم. پس حتما نظرتون رو بگین😃💕
برای پارت بعد یک شرط ریز دارم. اگر تعداد ریدرهای کل به 3.5 K برسه، پارت بعد زودتر آپ میشه. اگر نه که طبق روال جمعه آپ میکنم.
مثل همیشه ووت، کامنت، شِیر، فالو، اد یادتون نره❤️😍
دلارام خیلی دوستون داره✨💛
KAMU SEDANG MEMBACA
MY TRUST | KOOKMIN
Fiksi Penggemar«درسته سهمِ من نیستی! معاشقه هات ازآنِ نزدیکترین فرد زندگی من هست؛ اما هنوز هم دوستَت دارم!:)» MY TRUST | Fiction ❤️🩹📖 فیکشنی از جنس متفاوت با ژانر رئالیسم و انگست و تعهد ناخواسته!✨🌚 جیمینی که بخاطر حالِ خوبِ نزدیک ترین فرد زندگیش، از عشق خودش...