part 40

632 202 125
                                    

تعظیم کوتاهی در جواب لبخند پرستار کردم. دست جونگسو و هابین رو گرفتم و به سمت ایستگاه پرستاری رفتم.
رو به دختر جوانی که پشت سیستم نشسته بود، گفتم: ببخشید خانم.. ما میتونیم به ملاقات لی هه‌سان شی بریم؟
دختر جوان موهاشو کنار زد و از سرجاش نیم خیز شد وَ با دیدن دخترا، با تردید گفت: شما که میدونین آوردن بچه ها به چنین فضایی چقدر بده. خصوصا با بیماریه سرطانی که خانم لی دارن.
از اینکه به این وضاحت اسم اون بیماری لعنتی رو پیش بچه‌ها آورده بود، حرصم گرفت.
″ این بچه‌ها نیاز دارن مادرشونو ببینن. مهم نیست با چه شرایطی! ″
″ ولی خانم لی حالش مساعد نیست.. بیماریش به کل شکمش رخنه کرده.. الانم به زور مسکن دردش کم شده...″
برای اینکه ادامه نده؛ جدی، میون کلامش گفتم: میشه بگین به هوش اومده یا نه؟
چشم غره‌ای برام رفت و جواب داد: صبر کنین چک کنم بعد!
بلند شد و به سمت اتاق راه افتاد. دست بچه‌ها رو گرفتم و دنبالش راه افتادیم.
میون راه هابین با کشیدن دستم گفت: جیمین..
″ بله عزیزم؟″
″ سَلطان چیه؟″
با شنیدن سوالش یخ بستم. باید بهش میگفتم؟ پدرش که تا الان فهمیده بود. اما اون سنی نداشت که درکی از شرایط موجود داشته باشه. بهتر بود جواب سرسری بدم و به بعد موکول کنم.
لبخند مزخرفی زدم و رو بهش گفتم: چیزی نیست که بخوای بهش فکر کنی. بیا فعلا مامان رو ببینیم باشه؟
با چشم‌های غمگینش پلک زد و سرتکون داد.
بیرون ایستاده بودیم تا پرستار از حالش مطمئن بشه.
با خالی شدن دست راستم، توجهم بهش جلب شد‌.
نگاهش کردم که با دیدن وضعیتش اخم کرده گفتم: جونگسو.. ناخن‌هات رو نخور اونا کثیفن.
استرس داشت و این از چشم‌های نگران و خوردن گوشه‌های ناخنش مشخص بود.
اهمیتی به حرفم نداد و اینبار بیصدا اشک ریخت.
دست هابین رو ول کردم و شونه‌های دختر بزرگتر رو گرفتم و مجبورش کردم نگاهم کنه.
″ هی جونگسو! نگران نباش چیزی نیست. مامان فقط بیهوش شده بود و احتمالا تا الان بهوش اومده و منتظره تا شما رو ببینه. هم؟ نترس من اینجام.″
بعد از تموم شدن حرفم، برخلاف انتظارم زد زیر گریه که به دنبالش صدای هق زدن هابین هم بلند شد.
آه عمیقی کشیدم. روی زانو نشستم و به سمت خودم کشیدمش.
خودمم دلم میخواست بشینم و گریه کنم ولی با اشک ریختن که چیزی عوض نمیشد.
هر دوتا رو به آغوشم کشیدم و فرصت دادم تا گریه‌هاشون رو بکنن.
اونا از اول زندگیشون زخم خورده بودن. از همون اول توی یک جو متشنج بزرگ شده بودن و به زودی قرار بود مهم‌ترین شخص دنیاشون رو از دست بدن.
من بیشتر از همه میتونستم درکشون کنم. نداشتن پدر و مادر خصوصا مادر چقدر میتونست وحشتناک باشه.
وقتی بغلم گرفته بودمشون، حس‌ میکردم جیمینِ دوازده ساله رو به آغوش کشیدم و وعده واهی میدم که شاید آروم بشه. اون زمان اگر آجوما و آجوشی نبودن قطعا نمیتونستم طاقت بیارم.
کاش میتونستم شرایط رو تغییر بدم، برگردم به زمانی که تازه وارد دانشگاه شده بودم. اون‌وقت با التماس و اصرار راضیش میکردم تا پیشگیری‌های لازم رو بکنه و از این بیماری خلاص بشه. دیگه لازم نبود الان اینجا باشه و منتظر روز مرگش بمونه. یا اصلا مانع ازدواجشون میشدم. دروغگو میشدم و به جونگکوک میگفتم که هه‌سان توی رابطه‌ست. کاری میکردم توی سرنوشت هم نباشن تا انقدر درد نکشن.
سرم رو بالا آوردم و با دیدن پرستار که با ناراحتی بهمون خیره مونده بود، سعی کردم بچه‌ها رو آروم کنم و ازشون قول بگیرم که پیش مادرشون گریه نکنن.
ابتدا جونگسو رو از خودم دور کردم و گفتم: عزیزم اشکاتو پاک کن. الان می‌خوایم بریم پیش مامان...
هابین رو هم از خودم فاصله داده و ادامه دادم: مادرتون نباید اشک‌هاتون رو ببینه، اونوقت حالش اصلا خوب نمیشه که هیچ بدتر ناراحتم میشه. حالا هم اشکاتونو پاک کنین تا بریم ببینیمش باشه؟
جونگسو سر تکون داد و هابین به تقلید از اونی‌ش، با انتهای کاپشن بادیش صورتش رو پاک کرد و گفت: من میخوام مامانمو ببینم.
با انگشت شستم دستی به صورت هردو کشیدم و بلند شدم و پشت سرشون راه افتادم.
تعظیم متقابلی به پرستار کردم و درو باز کردم. هه سان بیدار بود و به پنجره‌ی اتاقش خیره نگاه میکرد. درسته نیم رخش تنها در دیدرس بود اما از همین زاویه کوچک هم میشد فهمید چقدر درد توی چهره‌اش پنهون شده. دیدنش تو این وضعیت هیچ وقت برام عادت نمیشد.
به محض ورودمون، دخترا به سمت مادرشون دویدن که با سروصدایی که درست کرده بودن؛ باعث شد هه سان با تعجب برگرده و نگاهشون کنه.
توقع دیدن ما رو نداشت. جونگسو و هابین تلاش میکردن تا از تخت بالا برن و بغلش کنن.
هرچند میدونستم مادرشون نایی برای اینکارها نداره اما باید کمکشون میکردم. این روزهای آخری نباید حسرتی توی دلشون میموند.
با نگاه خیره‌ای که بهش انداختم، بالاخره سربالا آورد و بهم زل زد.
نگاهش خالی بود. تهی از هرچیزی...
بدون اینکه حرفی بزنم قدم برداشتم و اول هابین رو بلند کردم و کنار مادرش گذاشتم، بعد به جونگسو کمک کردم.
هه‌سان همچنان خیره نگاهم میکرد. اما من دیگه نگاهم رو گرفته بودم.
خودمم نمیدونستم چرا اما نمیخواستم ارتباط چشمی‌‌ای باهاش برقرار کنم. شاید بخاطر این بود که فکر میکردم حال بد الانش بخاطر فهمیدن رازهای من بوده؟ هر چه که بود، باعث میشد ازش دوری کنم.
خیره به من، هیچ توجهی به دختراش نمیکرد.
انگار از دیدن من تعجب کرده و توی شوک بود.
خیره به سِرم بالا سرش گفتم: هابین و جونگسو خیلی نگرانت بودن... اونا بهت احتیاج دارن.
نگاه لرزانش رو روی اجزای صورتم به گردش درآورد و بالاخره تصمیم گرفت به اون دوتا اهمیت بده.
سعی کرد صمیمانه و مادرانه بغلشون کنه ولی بخاطر کرختی و نای کمی که داشت، نمیتونست زیاد کاری انجام بده. پس تنها صورتشون رو بوسید.

MY TRUST | KOOKMIN Where stories live. Discover now