part 4

729 190 63
                                    

″جیمین چرا مِن مِن میکنی؟ خودت دیشب بهم پیام دادی و گفتی که میخوای درمورد موضوعی صحبت کنی.″
ولی الان روبه‌روم نشستی و فقط نگاهتو ازم میدزدی! نگران نباش هر مسئله‌ای که باشه باهم حلش میکنیم...همم؟!
دستش رو به دنبال حرفش به نشانه حمایت قلبی روی دستهای مضطربم گذاشت. اونم میدونست که حالم خوب نبود.
سه روز و دو شب بود که حس میکردم ارتباطم رو با دنیا از دست دادم. همش به گوشه‌ای خیره میشدم و اشک میریختم. کمی امروز حالم بهتر شده بود. در واقع تونسته بودم کمی خودم رو جمع و جور کنم. تصمیمم رو گرفته بودم.
میخواستم بهش بگم و از شر عذاب وجدانم راحت بشم. ته دلم میخواستم هه سان بخنده و مثل این ۷_۸ ماه گذشته بگه: «جیمین من انقدری مشکلات دارم که نمیتونم واسه خودم دغدعه‌ی جدیدی درست کنم» منم تایید کنم و حرفاشو به جونگکوک برسونم. ولی این تپش های نامنظم قلبم گواهی خوبی نمیداد. میترسیدم همه چیز برعکس پیش بره.
سعی کردم چشم‌های نم دارم رو به نگاه معصومش ثابت نگه دارم تا فکر نکنه که حالم بده و راضی به این کار نیستم.
″هه سان.. یادته اون روز بعد اینکه با جونگکوک حرف زدم یه سوالی ازت پرسیدم؟″
چشاشو ریز کرد وجواب داد: امممم بذار فکر کنم.. عا اینکه چه نظری راجع به جئون دارم؟
″آره آره همون.″
″خب.. موضوعمون به جئون ربط داره؟ ″
″هه سان.. ام نمیدونم چطوری بگم ولی جونگکوک...″
خیلی سخت بود خیلی!
اینکه واسط حرفای کسی بشی که دوست داشتی یکی همین حرفاشو بهت برسونه!
دوباره بغض کردم. نفس عمیقی کشیدم و به زور خودم رو کنترل کردم.
جنگیدن با خودم رو کنار گذاشتم و یک نفس گفتم تا با درنگ کردنم پشیمون نشم.
″هه سان جونگکوک از تو خوشش میاد و ازم خواست بدونم نظرت راجع بهش چیه و اگه بخوای باهم آشنا بشین و حتی به ازدواجم فکر میکنه.!″
بعد اینکه حرف‌هام تموم شدن، نفس حبس شدم رو حین باز کردن چشم‌هام بیرون دادم.
از سکوت هه سان نمیتونستم چیزی بفهمم. به چشمای متعجبش زل زدم. اون..اون شبیه آدم‌هایی نبود که راضی نباشه! دلم میخواست هرچه زودتر اونجا رو ترک کنم. احساس خفگی بهم دست میداد.
نگاهم رو از چشم‌های برق زده‌اش گرفتم.
نه! نمی‌خواستم بشنوم. دوست نداشتم همون حرف‌هایی رو بزنه که چشم‌های براقش داد میزندن.
با زیپ کولم خودم رو مشغول کردم تا کمی حال بدم رو کاور کنه.
بالاخره صداش رو شنیدم. صدای پر از ذوق و لحن لرزانش که حاکی از نشاط و اضطرابش بود. دستش رو که روی دست چپم بود، برداشت و موهای مرتبش رو از نظر خودش بار دیگر مرتب کرد.
این حرکتش نشون میداد هیجان زدست و کنترلی روی رفتارهاش نداره.
″جدی میگی؟ واقعا اینارو بهت گفت؟ مـ..من.. نمیدونم.. یعنی میخوام بگم.. وای باورم نمیشه! جئون جونگکوک رو میگی؟ اون از من خوشش میاد؟ جیمین واقعا بهت گفت ازم خوشش میاد؟″
با چشم‌های براقش که تو این چند سال به ندرت این شدت از  درخشش رو دیده بودم، منتظر بهم چشم دوخته بود.″
سرم رو پایین آوردم و با صدایی که از ته چاه میومد گفتم: آره. اون بهم گفت ازت خوشش میاد و اگه تو بخوای مدتی باهم قرار بذارین و ..
هه سان از شدت ذوق دستاش رو جلوی دهنش گرفت و با صدای هیجان زدش با تن آرومی گفت: وای جیمین! باورم نمیشه.. اون یکی از محبوبترین پسرهای دانشگاهه واااای نمی‌دونم چی بگم. خدای من!
خیلی هیجان داشت. بهش حق میدادم که اینطوری ندونه چیکار کنه و بخواد فریاد بزنه تا تخلیه انرژی بشه. کم چیزی نبود پسری که کراش نوددرصد دانشگاه بود و علاوه بر اون به ازدواج هم فکر میکرد؛ بهش پیشنهاد داده بود این نشون میداد که چقدر از هه سان خوشش اومده که به این صراحت میگفت قصدش اینه بهم تعهد داشته باشن و راحت تر باشن.
نگاهم رو از هه سان که به معنای واقعی تو دنیای خودش بود، گرفتم تا متوجه بغض و هاله‌ی اشکی  که دور سیاهی چشمم رو گرفته بود نشه.
قلبم دوباره دست به کار شد و خودش رو با هه سان مقایسه کرد. من هم بد نبودم از هر لحاظی! ولی به هر حال این هه سان بود که امتیاز بیشتری داشت و مورد خواسته‌ی جونگکوک واقع شده بود.  هر کسی هم بود عاشق هه سان میشد. اون چیزی از فرشته ها کم نداشت. اصلا انگار اهل زمین نبود اون صاحب قلب مهربون و نجیبی بود که کمتر کسی لایقش میشد.
دیگه جواب هه سان رو گرفته بودم. اونم راضی بود. آخرین تیری هم که داشتم به هدف نخورد و توی سیاهی قلب ناامیدم محو شد. هیچ نایی نداشتم که حتی از سرجام بلند بشم ولی همون حسی که میشد گفت برای دفعات اول بود که نسبت به هه سان پیدا کرده بودم سراغم اومد،«حسادت»!
هرچند بهترین دوستم بود ولی قلبم نمیخواست ببینه که برای رسیدن به معشوقه‌ی من اینطوری بی قراری میکنه.
ساعت مچیم رو روبه‌روی صورتم گرفتم. میتونم قسم بخورم هیچی از جایگاه عقربه های ساعت نفهمیدم. چشم‌هام تار میدیدن. خنده مصنوعی کردم و با صدای گرفته‌ای گفتم: من باید برم یکم کار دارم.
هه سان خواست مخالفت کنه که اجازه ندادم. اون میخواست منم تو شادی الانش سهیم بشم ولی نمیدونست که درحال حاضر شادی اون مصادفه با درد و غم و اندوه من!
بهش حق میدادم اونم مثل بقیه که در آرزوی یک نگاه جونگکوک بودن، ازش خوشش میومد. اونم حق داره که بخواد باهام راجع بهش حرف بزنه و ذوق و شوقش رو بروز بده.
ولی من چی؟ من حق نداشتم؟ من حق نداشتم جای اون باشم؟ من حق نداشتم مثل هه سان ذوق زده بشم؟ من حق نداشتم جواب دو سال صبر و عاشقیم رو بگیرم ؟ من حق نداشتم داستان عشقم رو به گوش همه برسونم؟ من حق نداشتم؟!
شایدم نداشتم! نمیدونم. من از وقتی به این دنیا اومده بودم از خیلی چیزها محروم بودم اینم به روش اضافه میشد. -محروم از عشق- منیکه این همه حق رو نداشتم لااقل میتونستم برای عشق ناکامم غصه بخورم و زانوی غم بغل بگیرم.
من به حال خودم غصه نخورم کی بخوره؟ دیگه حتی هه سان رو هم نداشتم تا بهش بگم و ذره ای خودم رو سبک کنم.
آره من حق هیچی رو نداشتم اما لااقل میتونستم کمی ازشون دور بمونم و به داد دل بیدادم برسم.
خودم هم دوست داشتم تو چنین روزی وقتی که هه سان عاشق میشه کنارش باشم و براش از عمق قلبم آرزوی خوشبختی کنم.
ولی الان نمیتونستم. در توانم نبود. منم آدمم. منی که همیشه براش همدرد بودم الان خودم نیاز به یک گوش شنوا دارم! تا دردامو بهش بگم و اون فقط بشنوه و بگه «درکت میکنم!»
به سختی جلوی چشمم رو میدیدم سرم پایین بود و تندتند قدم برمیداشتم تا زودتر از این محوطه خودم رو نجات بدم.
اصلا نیاز به دفترم داشتم که بنویسم. آره تنها کسی که از این راز خبر داره اونه و اون میتونه آرومم کنه.
دستی به زیر چشمم که نم بود کشیدم که یهو به چیزی برخورد کردم. هرچند نمیتونستم جلوی راهم رو ببینم ولی تشخیص دادم که به یک پسر قدبلند خوردم.
سر به تعظیم آوردم تا عذر خواهی کنم و برم ولی اون جلوم ایستاده بود و نمیذاشت رد بشم. اومدم از کنارش رد بشم که صدام کرد.
″جیمین شی؟″
کنجکاو شدم. کیه که منو میشناسه!
شبیه همکلاسیامون نبود. چشم‌هام رو محکم بهم فشار دادم تا نم اشک کنار بره و بتونم چهرش رو تشخیص بدم.
بعد چندبار پلک زدن بالاخره تونستم قیافش رو واضحا ببینم. دوست جونگکوک بود. همون پسری که اغلب باهاش میدیدمش اسمش چی بود؟! به ذهن درگیرم فشار آوردم تا یادم بیاد اما خودش با گفتن اسمش کارم رو راحت کرد.
″من تهیونگم.. منو میشناسی دیگه درسته؟ چند باری اینورا دیدمت. خوبی؟ فکر کنم یکم حالت خوش نیست.″
هرکسی که به حال زار من نگاه میکرد میفهمید حالم خرابه نیاز نبود فکر کنه.
حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم حوصله هیچ کسی رو نداشتم با حالت بی رمقی رو گرفتم و گفتم: یکم سردرد دارم میرم خونه استراحت کنم، بهتر میشم.
سریع از کنارش رد شدم و به این توجه نکردم که میخواست صحبت کنه.
کمی ازش دور شده بودم که با یادآوری جونگکوک و خواسته‌اش، عقب برگشتم و دیدم که بهم چشم دوخته و مسیر رفتنم رو نگاه میکنه.
″تهیونگ شی‌.. میتونی یه لطفی در حقم بکنی و اینی که میگم رو به جونگکوک برسونی؟!″
″اوه حتما!″
″بهش بگو حله! میتونه خودش بره و باهاش حرف بزنه اون کسی رو تو زندگیش نداره.″
تهیونگ که معلوم بود از حرف‌هام چیزی نفهمیده بود با گنگی نگاهم کرد. حوصله توضیح دادن نداشتم. بالاخره جونگکوک با مراسم ازدواجش قرار بود به همه توضیح بده که ماجرا از چه قراره.

***

با دست‌های لرزانی که حاصل فعل و انفعالات عصبیم بود، خودکار مشکیم رو دستم گرفتم. یکی از صفحه های خالی دفترم رو باز کردم و نوشتم که شاید ذره ای از این دردم تسکین پیدا کنه.
«امروز خبرای خوبی ندارم. از این به بعد هم قرار نیست خبرای خوبی برات بیارم. برای اینکه پیش خودم و عذاب وجدانم شرمنده نشم، کاری کردم که شاید بعدا ازش پشیمون بشم.
ولی انجامش دادم! من که نمیتونستم بینشون جدایی بندازم اونا بالاخره یه زمانی بهم میرسیدن و عملا کار من بی فایده میشد.
من واسط اونا شدم. الان شاید دارن باهم حرف میزنن هردو اولین دیتشونه هردوتاشون هم خجالت زدن هم هیجان زده.
نمی‌دونم شایدم فعلا هردو تو خیال همدیگه سیر میکنن و من تو خیالات هیچکدومشون هیچ نقشی ندارم جز یه واسط لعنتی!
دلم به حال خودم میسوزه ولی خوش به حال هه سان که قراره سهم جونگکوک بشه اصلا خوشبحال جونگکوک که قراره هه سان بشه صاحب قلبش قراره با هه سان عاشقانه هاش رو تجربه کنه... خوشبحال هر دوشون که قراره برای هم بشن. »

پنجمین قطره‌ی اشکم که روی برگه‌ی دفتر ریخت، شد نقطه‌ی آخر جملم.
دفترم رو بستم و کناری زدم و با خیره موندن به گردنبندی که روزی به عشق هدیه دادن به جونگکوک خریده بودمش، لعنتی ای به سرنوشتم فرستادم. سرنوشتی که جز سوختن و ذره ذره نابود شدن چیز دیگه‌ای برای من مناسب ندیده بود. فقط باید از دور شاهد خوشی دیگران میشدم.

MY TRUST | KOOKMIN Where stories live. Discover now