part 53

624 167 345
                                    

قرار نبود همینطوری بذاری و بری..
قرار نبود مرگ نفس نفس زنان بیاد و سراغت رو از زندگی بگیره و سیب عمرت رو از دستت بیرون بکشه و کنار تابوتت جا خوش کنه..
اصلا قرار نبود اون روز آخرین روز عمرت باشه و آخرین برفی باشه که تماشاش میکنی..
فکر میکردم میتونم همراهت، دستمال دست بگیرم و آسمان زمستانی رو پاک کنم تا روی خوش خورشید رو نشونت بدم..
من میخواستم همراهت برای آدم برفی‌ای که کوچولو‌ها درستش میکنن، قهوه دم کنیم و کنار هم آب شدنش رو شاهد باشیم..
قرار نبود قطار فرسوده‌ی زندگی بدون تو راه بیوفته و تو رو جا بذاره..
کجای این دنیا جا موندی؟ میشه خوابم بیای و آدرس دقیقت رو بهم بدی؟..
هیچ نباید مرگ بی‌موقع سراغت میومد.. طوری که نتونم باور کنم و خودم رو بین کابوس بزرگی گم شده ببینم..
تو هنوز کامل چمدانت رو نبسته بودی، هنوز کلی راه نرفته داشتی، هنوز شعر مادر دخترهات رو کامل نشنیده بودی و آخر کارتون قهرمان‌ها رو نشنیده بودی..
نه، قرار نبود از پیش ما بری و به جمع فرشته‌ها بپیوندی و اسم فردا رو ازبر باشی..
قرار نبود دست‌هات انقدر سرد بشن و منو بین این دنیای نامرد، تنها بذارن..
اصلا قرار نبود که گل‌های پیراهن و دامنت پژمرده بشن و مثل صورتت رنگ پریده شده و گلبرگ‌های خشک شدشون رو به یادگار بذارن..
قرار نبود، بدون دیدن ماه کاملِ سال جدید، چشم به آسمان ببندی و بری..
نباید انقدر زود به استقبال مرگ میرفتی. تو جوان بودی و به خوبی زندگی نکرده بودی. باید میموندی و روی خوش زندگی رو میدیدی..
رفتنت، شاید برای تو خوب شد اما برای ما اصلا! جای خالیت حس میشه.
دخترهات بی‌قرارتن و همسرت کم آورده..
پدرت.. حقیقتا نمی‌دونم!
اما من؛ من.. دیگه هیچ ذوقی برای این دنیا ندارم. تو آخرین فرد زندگی من بودی و حالا دیگه ندارمت.
منو دست جونگکوک امانت سپردی اما فرصت نشد که من ستاره‌ای رو از آسمان انتخاب کنم و ازش قول بگیرم که هوای تو رو داشته باشه. خیالم ازت راحت نشد.. نگرانتم.
زمستان فصل سردیه، اما نبودت انگار سردترش هم کرده..
این سردی هوا نه تنها زیبا نیست بلکه همیشه برای من یادآور تو خواهد شد..
راستش رفیقِ خوبِ من، بدون تو هیچ کجای این دنیا زیبا نیست.!

«پارک جیمین» 2020/01/05


با چشم‌های کم‌سوئش نگاهم کرد و با لبخند گفت: میشه موهام رو شونه بزنی؟
از دیدنش خوشحال و متعجب بودم، بدون اینکه چیزی بگم شونه رو از دستش گرفتم.
پشت به من، دقیقا روبه‌روم نشست و منتظر موند.
لرزش دست‌هام رو کنترل کردم و شونه رو بالا بردم. شونه‌ی‌ سوم یا چهارمی بود که متوجه حجم زیادی از مو، روی شونه شدم.
شونه رو برگردوندم و به انبوهی از موی قهوه‌ایش خیره شدم. متعجب و ترسیده سرجام خشکم زده بود که با برگشتنش، هول کردم و شونه رو پشت سرم قایم کردم.
″چیشده؟ چرا وایسادی؟″
″چیـ..چیزی نـ..نشده.″
″ببینم چطوری شونه‌اش زدی..″
دست برد و موهاش رو بین دستاش تاب داد. اما همینکه دستش رو عقب کشید دستش پر از مو شده بود. با هاله‌ای از غم و ناراحتی به کف دستش خیره شده بود.
″خد..خدای من.. اینا.. اینا چین؟″
دستش رو نزدیک صورتش برد و در یک آن مثل دیوانه‌ها دستش رو توی هوا پرت کرد تا موها از روی دستش بریزن.
همونطور در حالت نشسته، عقب عقب میرفت و فریاد میزد.
″جیمین.. جیمین موهام.. نه نه..″
دست به موهاش میکشید و فریاد میزد.‌ بلند شدم تا آرومش کنم. اما همینکه سرپا ایستادم متوجه فاصله‌ی بینمون شدم. جوری که انگار کیلومترها با من فاصله داره. ناامید نشدم و قدمی جلو برداشتم اما با هر قدمی که پشت سر میذاشتم فاصله‌مون بیشتر از قبل میشد.
″هه‌سان.. همونجا بمون!″
صدام رو نمیشنید و همچنان فریاد میزد. متوجه اشک‌های روی صورت خودم شدم.
نگاهی به پاهام انداختم و همینکه سرم رو بالا آوردم، زنی رو کنارش دیدم. درسته فاصله زیاد بود اما تونستم بشناسمش. از یک سو شبیه مادر خودم بود و از سوی دیگه شبیه مادر هه‌سان. هرکسی که بود جلو اومد و هه‌سان رو به آغوش کشید. به محض به آغوش کشیده شدنش، آروم شده بود. حالا که دیگه گریه نمیکرد، نفس آسوده‌ای کشیدم. با شنیدن صدایی از پشت سرم به عقب برگشتم.
با دیدن هابین که ازم میخواست دنبالش برم، دوباره به سمت هه‌سان نگاهی انداختم. اما اینبار با جای خالیش مواجه شدم. انگاری که از اولش هم اونجا نبود.
″هه‌سان.. کجا رفتی..″
همون طور که جلو میرفتم، صداش میزدم.‌ اما با هر قدمی که برمیداشتم با سفیدی مطلق روبه‌رو میشدم. خسته از این وضعیت دوباره به جای اولم برگشتم. اینبار جونگکوک رو دیدم که دختر بچه‌ای رو بغل کرده و ازش میخواد که چشم باز کنه. با تصور اینکه اون دختر هابینه، با سرعت دوییدم و خودم رو بهشون رسوندم. کمی کنارش زدم و بدون توجه به ضجه‌هایی که میزد، نگاه به صورت دخترِ توی بغلش انداختم.
همینکه چهره‌ش رو دیدم، وحشت زده به عقب پرت شدم. جونگسو بود اما با صورتی کبود و دست‌های سفید و بی‌جونی که بغل پدرش افتاده و بی‌حرکت پهن شده بود.
جونگکوک که با شدت زیادی اشک میریخت، با دیدنم نگاهم کرد و گفت: جیمین نجاتش بده.‌.
هیچ ایده‌ای نداشتم. نمیدونستم باید چیکار کنم.‌ تنها اشک میریختم و توی شوک به سر می‌بردم.
وقتی دید کاری نمیکنم، فریادی زد و گفت: جیمین! نجاتش بده.
با اخم نگاهش کردم و مثل خودش فریاد زدم: چیکار کنم لعنتی؟ چه کاری از دست من برمیاد؟
به دنبال این حرفم، جونگسو رو از بغلش بیرون کشید و اینبار به دست‌های من سپرد. با دیدن صورت بی‌روحش، ترسیدم اما ناخودآگاه بغلش کردم و صداش زدم.
لحظه‌ای صورت کبود جونگسو از خاطرم کنار نمی‌رفت. پشت سرهم صداش میزدم و ازش میخواستم که چشم‌هاش رو باز کنه.
برای ندیدن چهره‌ی کبودش، حتی نمیخواستم مقابل صورتم بگیرم و نگاهش کنم. پس محکم به خودم میفشردم و دستش رو بین دست‌هام گرفته بودم.
تنها چشم بسته بودم و با صورت خیسم اسمش رو فریاد میزدم که در یک آن متوجه صدا زده شدن خودم شدم. از فریاد زدن ایستادم و اینبار دنبال منبع صدا برگشتم. جونگکوک همچنان روبه‌روم نشسته بود اما صاحب صدا اون نبود.
به عقب برگشتم و متوجه مرد قد بلند و خوش پوشی شدم که نزدیکم اومد و کنارم خم شد و بدون اینکه صورتش معلوم بشه گفت: اون حالش خوبه، نگاهش کن.
بدون اینکه در مورد هویت اون مرد کنجکاو بشم، سر پایین انداختم و به جونگسو خیره شدم. هیچ اثری از کبودی و دست‌های بی‌جونش نبود. تنها سرفه میکرد. چشم باز کرد و نگاهش به من افتاد. با دیدنم، بدون وقت تلف کنی بغلم کرد. اسمم رو صدا زد و از من سراغ مادرش رو گرفت. جوابی نداشتم که بهش بدم. نمیدونستم باید چی بهش میگفتم. اصلا هیچ جواب آماده شده‌ای توی ذهنم نداشتم.‌
سر بلند کردم و دوباره به مرد نگاه کردم. اینبار خوشحال بودم و اشکی نمیریختم.
دوباره چهره‌ش رو ندیدم. ناخودآگاه دستم رو بلند کردم و خواستم به صورتش بکشم و حسش کنم که وسط راه دستم گرفته شد.
″بچه رو به پدرش بسپر و همراه من بیا.″
گیج نگاهش کردم. صداش آشنا نبود ولی عجیب حس آشنایی بهم میداد.
″تو.. تو کی هستی؟″
″من..″
همینکه خواست خودش رو معرفی کنه، چشم باز کردم و تمام اون صحنه‌ها در یک آن محو شد.
″جیمین.. جیمین بلند شو.″
نگاهی به اطراف انداختم و بخاطر سردردی که داشتم، گیج شده سوال کردم.
″چی‌.. چیشده؟″
″چیزی نشده تو فقط اینجا خوابت برده.″
نگاه به صورتش انداختم و با دیدن کت و شلوار سیاهش، تازه متوجه موقعیتم شدم. سعی کردم بلند شم که از بازوم گرفت و کمکم کرد.
″چیزی تا پایان مراسم نمونده.″
″جونگـ..جونگکوک کجاست؟″
″تو سالن اصلیه. مهمونا اومدن و..″
″تنهاست؟″
″تنها؟ آه آره.. من پیشش بودم تا اینکه خبری از تو نشد و منو فرستاد تا دنبالت بگردم و دیدم اینجا خوابت برده.‌″
نگاهی به میز و تزئینات اتاق انداختم. سالن عزاداری بود. نمیدونم چرا اصلا این چند روز نمیگذشت. روز سوم بود اما همچنان این مراسمات ادامه داشت. حتی فرصت کافی برای عزاداری نداشتم.
خسته بودم نه تنها من بلکه هرکسی که به هه‌سان مربوط میشد، خسته بودیم.
شاید خسته‌تر از من جونگکوکی بود که سعی میکرد قوی بمونه. برخلاف من، اون پایه و ستون این خونه بود‌. چاره‌ای جز محکم بودن نداشت.
بعد از رفع کرختی پاهام، ایستادم و به سمت اتاق اصلی قدم برداشتم.
″میخوای کمکت کنم؟″
″نه.. نه.. خودم میرم.″
″باشه فقط..″
ادامه‌ی حرفش با پیدا شدن صدای زنگ گوشیش، ناقص موند. عذرخواهی کرد و بعد از دیدن صفحه‌ی موبایل، ابروهاش رو بالا برد و ازم فاصله گرفت.
اهمیتی ندادم و به دنبال جونگکوک گشتم.‌ شرایط خوبی نداشت باید پیشش میبودم. هرچند حال خودم بدتر از همه بود اما مثل همیشه، بخاطر اطرافیانم فرصتی برای رسیدگی به حال خودم نداشتم. باید اشک‌هام رو پاک میکردم و اینبار برای جونگکوک تکیه‌گاه میشدم. اون به معنای واقعی شکسته بود. شاید معلوم نمیکرد اما قابل حدس بود.
همسرش رو دو و نیم روز بود که از دست داده و دختر بزرگ‌ترش بیمارستان بستری شده و دختر کوچک‌ترش گوشه‌ای کز کرده و وحشت زده به اطراف نگاه میکرد. نه حرف میزد نه اشک می‌ریخت. طبق گفته‌ی پزشک، دچار شوک عصبی فجیحی شده بود. باید هرچه زودتر به حالت نرمالش برمیگشت وگرنه احتمال ایست قلبی حین خواب و یا به دنبال شنیدن یک حرف و حادثه‌ی دیگه‌ای خیلی زیاد بود. حال جونگسو هم تعریف چندانی نداشت‌. زیر کلی دستگاه و سرم بستری شده و علائم حیاتی بشدت پایینی داشت.
خیلی دوست داشتم، کنارش بیمارستان میموندم اما خودم حال خوبی نداشتم. به سختی سرپا می‌ایستادم و متوجه وضعیت اطراف میشدم. از لحظه‌ای که چشم باز کرده و تابوت هه‌سان رو با چشم‌های خودم به زیر خاک سپرده بودم، حس میکردم وسط یک کابوس وحشتناکی به سر می‌برم.‌ نمیتونستم باور کنم. شاید هم نمیخواستم باور کنم. نه تنها آدم‌های دورم بلکه خودم رو هم فراموش و در یک نقطه‌ی نامعلومی از این دنیا گم کرده بودم. مثل یک تشنه‌ای آب، دنبال هه سان می‌گشتم. انگاری همه‌ی این‌ها یک شوخی مسخره بود‌.
شاید لابه‌لای خاطرات، شاید بین دروغ‌ها و نگفته‌های قلبم. هرجایی که میشد، سر میزدم که شاید دوباره پیداش کنم. اما نبود.. اون رفته بود. تنهام گذاشته و برای همیشه ترکم کرده بود. الان احتمالا دیگه دردی نمیکشید اما نمیدونست که نبودش بدتر از هر درد فیزیکی و جسمی تعبیر میشد.
شنیدن تسلیت مهمون‌ها مثل یک سیلی محکمی بود که هرکدوم برای بار چندم بهم یادآور میشد که اون رفته و دنیای خودش رو عوض کرده. اون از این دنیا خسته شده و تصمیم گرفته بود برای همیشه رهاش کنه.
با قدم‌های آهسته‌ای جلو رفتم و از پشت بهش نزدیک شدم. تقریبا سالن خالی شده بود. منتظر آخرین مهمان موندم. بعد از تعظیمی که به عکس قاب شده‌ی هه سان و صاحب عزا کرد؛ تسلیت گفت و بعد از روشن کردن عود، اتاق رو ترک کرد.
نگاه از در گرفتم و برای کمی آروم شدنش، بدون اینکه حضورم رو یادآور بشم از پشت بغلش کردم. اولش تعجب کرد. اما بعد از لمس دست‌هایی که روی سینه‌اش چفت شده و به چنگ گرفته بود؛ بی‌حرکت ایستاد.
دستم روی قلبش بود. تپش‌های نامنظمش از زیر کت و پیراهن مشکیش به خوبی حس میشد. دستش رو عقب نکشید و در عوض دستم رو چنگ زد. بعد از گذشت چند ثانیه، بلافاصله صدای هق‌هق زدن‌هاش بلند شد. اولش سعی کرد تا اشکی نریزه اما موفق نشد و به عقده‌های مخفی شده‌ی پشت پلک‌هاش اجازه‌ی سقوط داد.
برگشت و اینبار روبه‌روم ایستاد. از پشت چشم‌های خیسم، تصویرش رو ناواضح می‌دیدم. نگاهم کرد و بعد از دیدن اولین قطره‌ اشکم، با انتهای انگشت‌های سردش، قبل از پایین اومدن کاملش، جلوش رو گرفت و گونه‌ام رو نوازش کرد.
برای مورد محبت قرار گرفتن، اینجا نبودم. دوست داشتم کسی که آروم میشه اون باشه، نه من. مچ دستش رو گرفتم و بی‌هوا بغلش کردم.
دست‌هاش رو دور کمرم سفت کرد و با صدای بلندی هق زد. میدونستم که الان، هم‌‌زمان به همه چیز فکر میکرد. همسرش، جونگسو، هابین، آینده‌اش! همگی این‌ها کنار هم درد وحشتناک بزرگی رو بهش تحمیل میکردن. اون داشت زیر تمام این مشکلات نفس نفس میزد اما راهی برای فرار نداشت. باید میموند و سپری میکرد. در غیر اون صورت بدترین اتفاقات ممکن در انتظار دخترهاش میبودن.
″گریه کن هیونگ.. خودت رو خالی کن. من.. من پیشتم.. ″
خودم از آخرین جمله‌ای که گفته بودم، مطمئن نبودم اما در حال حاضر گفتن این‌ وعده‌ها بهترین راه‌حل ممکن بود. درسته خواهرش و مادرش سعی میکردن مراقبش باشن و حواسشون به جونگسو و هابین بود، اما جونگکوک علاوه بر این‌ها نیاز به یک شونه‌ی محکم برای تکیه دادن داشت‌. نمیدونستم که من باید به خواسته‌ی هه‌سان اون تکیه‌گاه میشدم و یا جا خالی میدادم و خودم رو عقب میکشیدم. سعی داشتم تا زمانی که حال هردومون بهتر نشده، به چیزی فکر نکنم و صد خودم رو برای بهتر کردن این خانواده‌ی سه نفره بذارم.
″جیمین..″
هق‌هق‌هایی که میکرد، مانع میشدن تا حرفش رو کامل بزنه. سختش بود‌. حتی ادا کردن یک جمله..!
″جانم؟″
بعد از شنیدن جوابم، محکم‌تر بغلم کرد و سعی کرد بدون گفتن چیزی تنها اشک‌هاش رو بریزه، دستی به روبان سفید روی بازوش کشیدم. هرچه زودتر باید این روبان باز میشد.
نگاهم رو چرخوندم و روی عکس محصور شده بین روبان‌های سفید و سیاه هه‌سان ثابت نگه داشتم. اطرافش با گل‌های داوودی سفید رنگ پر شده و جعبه‌ی عود و شمع همگی روشن بودن. بعضی از اون‌ها خاموش شده و بعضی دیگه چیزی تا انتهای عمر کوتاهشون نمونده بود. کل فضای اون اتاق بوی غم و درد میداد‌.
نگاهم قفل نگاهش میشد. چقدر توی این عکسش زیبا بود. البته که اون همیشه زیبا بود. حالا که مثل فرشته‌ها به آسمون پر زده بود، قطعا زیباتر هم شده بود.
خیره به لبخند محوش، همسرش رو بغل کرده و وعده ‌داده بودم که پیششم. این خواسته‌ی هه‌سان بود؟ یعنی الان با دیدن ما حس خوبی داشت؟
پلکی زدم و بعد از پایین افتادن قطره اشک‌های پی‌در‌پی‌ چشم‌های خسته‌ام با شنیدن صدای در نگاهم به سمت مخالف کج شد.
تهیونگ بود. اهمیتی ندادم و دستی به موهای سر جونگکوک کشیدم.
″جیمین من.. من حالم خوب نیست. امشب.. امشب رو میشه..″
″پیش شما بمونم؟″
صدای پای تهیونگ با هر قدمی که برمیداشت، بیشتر حس میشد.
″آر.. آره.. خواهش میکنم..″
صداش تحلیل رفته بود و به سختی به زبون می‌آورد‌.
″البته که میمونم.. فقط باید بریم پیش جونگسو..″
″من.. خودم.. میرم..″
″جیمین!″
گیج نگاهی به مرد توی آغوشم انداختم. سرش رو بین گودی گردنم مخفی کرده و اشک میریخت. اون صاحب صدا نبود. چقدر این صدا شبیه صدای مردِ توی خوابم بود. با یادآوری مجدد خوابم محکم‌تر بغلش کردم.
″جیمین عزیزم..″
شناختم. اینبار به خوبی شناختمش. خودش بود. اما چرا و چطور اینجا بود. دلم نمیومد جونگکوک رو از بغلم بیرون بکشم، اما خود جونگکوک بعد از شنیدن صداش لرزید و سرش رو از گودی گردنم بیرون کشید. فاصله گرفت اما از بازوهام گرفت و مانع برگشتم به عقب و دیدنش شد.
″سلام.″
دست جونگکوک رو کنار زدم و بی‌طاقت به عقب برگشتم. پلکی زدم تا واضح‌تر ببینمش. با دیدنش قلبم ایستاد‌. انگار هیچگونه تپشی نداشت.
دل تنگش شده بودم. قدم کوتاهی به جلو برداشت و نگاهش با بغض خاصی پر شد. دقیقا مثل خودم.
من‌ هم قدم برداشتم و به دنبال گام‌های بلند اون، خودم رو تو آغوشش پیدا کردم.
این آغوش، مثل آغوش چند ثانیه قبل نبود که تجربه‌اش کرده بودم. اما حس خوبی داشت. حس آرامش و امنیت!
″عزیزم.. جیمین..″
زبونم قفل شده بود اما سیل اشک‌هام بسته نمیشد. اینبار از آغوش جونگکوک به اونوو پناه آورده بودم‌. توی آغوش قبلی، من تکیه‌گاه بودم اما الان من کسی بودم که به اونوو تکیه داده و دنبال آرامش میگشتم. بدون اینکه به احساسات و حال کسی توی اتاق توجه کنم، اینبار خودخواهانه عمل کردم و خودم رو بین بازوهای اونوو رها کردم.
″اونوویا کجا بودی؟″
خودمم انتظار دیدنش رو نداشتم اما انگار منتظر جواب متفاوتی بودم.
″میدونم دیر اومدم اما الان دیگه اینجام‌. پیشت!″
چه خوب بود که داشتمش. اما چرا اینطوری شده بود؟ من پیش جونگکوک بودم و اون پیش من؟ کی قرار بود به حرفش عملی کنه؟
″خسته‌ام.. خیلی..″
″من اینجام. به خودم تکیه کن.″
حرف‌هاش مثل همیشه حس خوبی بهم میداد. حتی توی چنین موقعیتی و روبه‌روی عشق سابقم.
″دلم برات تنگ شده بود عمرِ من!″
هق زدم و گفتم: منم.. اونوو..
حرفم ناقص موند. اشک ریختم و به کت چرمش چنگ زدم. همون بوی عطری رو میداد که بخاطرش، هر از گاهی جونگکوک رو به جاش تصور میکردم.
″رفتش.. اونوو.. خواهرم رفت..″
بغض و هق‌هق مثل همیشه مانع شد.
″متاسفم.. متاسفم..″
آروم کنار گوشم زمزمه میکرد.
″دیگه نیستش.. اونوو اون خیلی درد کشید. خیلی..″
″ششش.. آروم باش.. به این فکر کن که الان دیگه جاش راحته و دردی نداره..″
″ولی.. ″
″ششش.. اشک‌هات رو بریز عمرم..″
دلم برای شنیدن عمرم گفتن‌هاش تنگ شده بود اما دوست نداشتم جونگکوک شنوای این حرف‌ها باشه. برای همین از آغوشی که مدت‌ها در انتظارش بودم، فاصله گرفتم.
به محض برقراری تماس چشمیمون، سر خم کرد و دقیقا قسمتی از گونه‌ام رو که چند دقیقه پیش جونگکوک نوازش کرده بود رو بوسید.
جای بوسه‌اش میسوخت. اما این از عشق نبود شاید از حرارت آتش نگاه جونگکوک بود.
دوباره سرش رو نزدیک کرد و اینبار پیشونیم رو بوسید.
تهیونگ سرفه‌ی‌ کوتاهی کرد که میتونست به معنای آگاهی دادن وضعیت و موقعیتمون بود.
کمی عقب رفت اما دستم رو رها نکرد و رو به جونگکوک کرد و با دست مقابلش، به سمتش دراز کرد و گفت: سلام جونگکوک..
مرد سیاه پوش مقابلم، خیره نگاهم میکرد. بعد از شنیدن صدای اونوو، نگاه از من گرفت و به اونوو خیره شد. توی نگاهش هرچیزی دیده میشد. کاملا مشهود بود که از دیدن اونوو ناراضی بوده و حس خوبی نداشت.
نگران واکنش جونگکوک بودم اما بعد از گرفتن دست اونوو نفس راحتی کشیدم.
″سـ..سلام..″
″تسلیت عرض میکنم. واقعا.. واقعا متاسفم..″
نگاه ازش گرفت و خیره به دست‌های چفت شده‌ی ما، آب گلوش رو پایین داد و گفت: ممـ..ممنونم..
″شاید بهتر بود قبل از این‌ها به سئول میومدم و کمک حالتون میشدم اما متاسفانه من خبری از اتفاقاتی که اینجا افتاده بود نداشتم تا اینکه بعد از زنگ‌های بی‌پاسخ مکررم به جیمین، فهمیدم که مشکلی هست و ناچار از تهیونگ شی کمک خواستم و خب اون تمام اتفاقات رو بهم بازگو کرد.″
ترسیده پرسیدم: تمام اتفاقات؟
برگشت و با لبخند گفت: آره.. اون ازم خواست برای بهتر شدن حالت، اینجا باشم.
از اینکه چیزی درمورد ازدواجمون نمیدونست نفس راحتی کشیدم و سر تکون دادم.
″البته که خودم میخواستم سئول بیام اما متاسفانه شرایط اینطور پیش اومد..″
جونگکوک بخاطر حرافی‌های اونوو سرش رو بین دست‌هاش گرفت و قدمی عقب برداشت.
تهیونگ به دنبالش رفت و بازوش رو گرفت اما جونگکوک با بدترین حالت ممکن دستش رو پس زد و گفت: راحتم بذار.. ببینم چرا همش دور و ور منی؟ برو به مهمونت برس!
تعجب کردم و شرمنده به اونوو نگاه کردم. کاملا واضح بود که منظور جونگکوک، اونوو بود. اینطور که به نظر میرسید از حضور اونوو عصبی و خشمگین بود. اما این کارش اشتباه بود و نباید چنین رفتاری از خودش نشون میداد. بحثی که در گذشته داشتن، ربطی به عزاداری هه‌سان نداشت‌.
در یک آن ایستاد و مثل دیوانه‌ها تهیونگ‌ رو پس زد و با قدم‌های بلندش کنارم ایستاد.
نفس نفس میزد.
″جیمین.. بیا بریم..″
″کجا؟″
″پیش جونگسو.. مگه خودت نگفتی بریم؟ بعدشم باید امشب سر مزار هم بریم مگه نه؟″
چشم‌هاش سرخ شده و از حدقه بیرون زده بود. معلوم بود که حالش خوب نبود و رفتاراش از اختیارش سر نمیزد.
نگاهی به اونوو انداختم که با نگرانی نگاهم میکرد. باید میرفتم. جونگسو حالش خوب نبود. بعد از خوابی هم که دیده بودم، دل تو دلم نبود که هرچه زودتر ببینمش.
سر مزار.. اینم بخشی از مراسمات بود‌. امشب برای آخرین بار به دیدنش میرفتیم و روحش رو به دنیای مردگان تحویل می‌دادیم. این جزو آیین‌هایی بود که باید انجام میشد. جونگکوک خودش هم میتونست به تنهایی انجامش بده اما حضور من میتونست کمی آرومش کنه.
خیره به دست‌های قفل شدمون گفتم: اونوو امشب همراهم میای؟
جونگکوک پوفی کشید و دست به موهای آشفته و بلندش کرد.
″البته!″
نمیخواستم بدون اون جایی برم. نمیدونم چرا اما انگار با دیدنش جسورتر و از طرفی دیگه ضعیف‌تر شده بودم. جسور از عملی کردن یک سری کارها و ضعیف از لحاظ انجام دادن بعضی کارها به طور تنها و بدون حضور اون.
″زودتر بریم که خسته به نظر میرسی. حدس میزنم خوب نخوابیدی. باید بریم خونه و خوب استراحت کنی.″
″بهتره به فکر یک هتل باشی..″
با پوزخند گفت اما حرفش مسخره و مضحک بود.
اونوو که متوجه نکته‌ی حرف جونگکوک نشده بود گفت: هتل؟ لازم نیست. خونه‌ی جیمین میمونیم دیگه؟
″نخیر! جیمین امشب خونه‌ی ما میمونه.″
″چی؟″
″جونگکوک!″
خیره نگاهم کرد. سعی کردم با نگاهم ازش خواهش کنم که به این رفتارهاش پایان بده. اون بدون اینکه اونوو کاری کرده باشه، این مدلی حرف میزد و رفتار میکرد.
دست آزادم رو گرفت و با چشم‌های ترسناکش گفت: امشب پیش من میمونی مگه نه؟
از اینکه چنین چیزی دغدغه‌اش بود، عصبی شدم و گفتم: بجای اینکه به این چیزها فکر کنین، بیاین هر چه زودتر بریم پیش جونگسو..
گفتم و هر دو دستم رو از بین دست‌های جونگکوک و اونوو بیرون کشیدم. هیچ دوست نداشتم بینشون قرار بگیرم. اما اینطور که به نظر میرسید از اول این ماجرا معلوم بود که کلی قراره چنین موقعیتی رو تجربه کنم. اما نمیتونستم حدس بزنم که در چه شرایطی کدومشون رو انتخاب میکردم و دست کی رو میگرفتم و دست اون یکی رو رها!
جلوتر قدم برداشتم و بعد از تحویل سالن، کنار ماشین جونگکوک ایستادم. نزدیکم اومد و بعد از قطع کردن تماسش، در رو باز کرد.
اونوو با لبخند جلو اومد و در عقب رو باز کرد. منتظرم موند و ازم خواست سوار بشم. بدون اینکه بخوام توجهی به محل نشستنم بکنم، میخواستم جلو کنار جونگکوک بشینم ولی حالا با این کار اونوو به خودم اومدم و جوابش رو با یک لبخند مسخره‌ای دادم.
کنارم نشست و درو بست. هر دو منتظر جونگکوک بودیم. بعد از دیدن ما دوتا، سرش رو عقب کشید و با عصبانیت خاصی پشت رول نشست. در رو به قدری محکم بسته بود که هر دو سرجامون تکون خوردیم. اونوو که متوجه حالت‌های جونگکوک شده بود، اخمی کرد و از آینه نگاهش کرد. هرچند نگاه جونگکوک روی من قفل بود.
راه افتاد اما چندین بار راه رو اشتباه رفت. طول مسیر در سکوت گذشت تا اینکه اونوو نگاهم کرد و بعد از دیدن سر سنگین شده‌ام، دست برد و سرم رو روی شونه‌اش گذاشت.
″چشم‌هات رو ببند عزیزم..″
لبخندی زدم و سرم رو روی بازوی پهنش قرار دادم. همینکه چشم بستم، با حس کردن انرژی نگاه جونگکوک مجدد چشم باز کردم.
باهاش چشم تو چشم شده بودم. تماما سعی داشت که حس شرمندگی رو در وجودم بیدار کنه. ولی منکه کار اشتباهی نمیکردم. در واقع کار عجیبی هم نبود. تنها به شونه‌اش تکیه داده بودم. کاری که جونگکوک بارها خودش انجام داده بود.
تا زمانی که بخوایم به بیمارستان برسیم، چشم بستم و سعی کردم به هیچ چیزی فکر نکنم. حتی رفتارهای جونگکوک رو به آخرین حرف‌های هه‌سان ربط ندم و تنها به این ربطش بدم که از اونوو بدش میاد و دلیلش همینه.

~~~~~~~~
سلام به همگی.
خوشحالم که کمی سرم خلوت شد که براتون پارت جدید نوشتم. متاسفانه برنامه‌م خیلی شلوغه💔
ابتدای پارت دلنوشته‌ای رو میبینید که آخر داستان جیمین این‌ها رو به دفترش اضافه میکنه.🖤
این پارت شاهد برگشت دوست پسر جیمین بودیم. کسی که می‌دونم همتون منتظرش بودین.
سوالات این پارتم:
1. تعبیر خواب جیمین چی میتونه باشه؟
2. آیا جیمین پای حرفش مونده و پیش جونگکوک میمونه؟
3. چرا جونگکوک حالت‌هاش عوض شد؟ ترسش از چیه؟ چرا سریع نظرش عوض شد و گفت که جیمین هم همراهش بیمارستان بره؟
4. جیمین قراره توی شرایط مختلف دست کدوم رو بگیره و دست اون یکی رو پس بزنه؟

و اینکه میخوام بهم بگین که انتظار دارین پارتهای آینده چه اتفاقاتی بین جونگکوک و اونوو و از همه مهمتر جیمین رخ میده؟ کی بازنده میشه و کی برنده؟
خیلی خوشحال میشم در کنار خوندناتون، به دوست‌هاتون و آرمی‌هایی که می‌شناسین معرفی کنین.
لاب یو آل💗

MY TRUST | KOOKMIN Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang