part 5

722 196 58
                                    


دستش رو روی دستم گذاشت و گفت: جیمین می‌خوام امشب توهم باشی. تو تنها رفیق و برادرمی امشب برام خیلی خاصه لطفا نه نیار!
نگاهم رو از چشم‌های معصومش گرفتم.
لحن صداش به حد کافی منو متأثر میکرد که دعوتش رو قبول کنم.
امشب قرار بود جونگکوک برای اولین بار به طور رسمی با خانواده‌اش که شامل مادر و خواهرش بودن با خانواده هه سان آشنا بشن و قول و قرار های مراسم ازدواج رو هر چه سریع تر بذارن.
دو ماهی نمیشد که رابطشون شکل گرفته بود. از این همه عجله کردنشون سر درنمیاوردم. انگار همه چیز دست به دست هم داده بودن تا من زودتر دق کنم.
توی این مدت کوتاه هه سان روز به روز شاداب تر شده بود. البته اگه دل‌نگرانی هایی که برای مادرش داشت رو فاکتور می‌گرفتیم.
جونگکوک هم دست کمی از هه سان نداشت. بخاطر شخصیت جدی و سختی که داشت زیاد تو ظاهرش معلوم نبود که چی تو ذهنش میگذره و چه حالی داره.
ولی بازم معلوم بود داره فصل جدیدی از زندگیش رو با کلی حس خوب شروع میکنه. اما شوق و ذوقش به هه سان نمیرسید یه جورایی این کارو مثل یک اجبار شیرین پذیرفته بود. لبخندهاش ساختگی بودن. توجه زیادی از خودش نشون نمیداد. همه‌ی این‌ها بخاطر نبود عشق بود.
و اما من! منی که فقط از دور تماشاشون میکردم.
هه سان همچنان مثل قبل بود و تغییری نکرده بود و چیزی از معرفتش کم نشده بود. اما خب دیگه بحث‌هایی که داشت همیشه به جونگکوک ختم میشد.
توی هر مکالمه‌ای که داشتیم، جونگکوک هم وجود داشت. نه تنها بحث و مکالمه، بلکه جونگکوک توی خیلی از تایم‌هایی که من و هه سان قبلا سپری میکردیم، حضور داشت.
گاها فکر میکردم شاید این منم که نفر سوم دیتاشونم و باعث میشد حس مزاحم بودن بهم دست بده. اما همیشه هه سان بود که ازم میخواست تو بعضی از دیتاشون که اکثرا به کافه دانشگاه ختم میشد، باشم.
تحملش، سخت ترین کار دنیا بود. اوایل رابطشون به مدت یه هفته از اتاقم بیرون نیومدم. آجوما آجوشی و خود هه سان بشدت نگرانم بودن اما با بهونه دلتنگی برای پدرمادرم از سرم بازشون کردم.
هه سان هرچند اوایل رابطش بود و ممکن بود مثل بقیه فراموشم کنه و غیبتم مهم نباشه، اما تا جایی که متوجه شده بودم حتی بخاطر نگرانی که بهم داشته دو روز اشتهای غذا خوردنش رو از دست داده بود و اولین دیت رسمیشونم لغو کرده بود چون توانی برای رفتن نداشته.
اما جونگکوک همینطور که روزها میگذشت با من مثل رفیق همسرش رفتار میکرد. بهم احترام میذاشت و متقابلاً بخاطر سن بیشترش انتظار این رفتارارو از من هم داشت. یه جورایی با من احساس راحتی میکرد اما من این رو دوست نداشتم. حتی بیشتر از هه سان با من حرف میزد و گاها چند ثانیه‌ای خیره نگاهم میکرد اما هیچ کدوم از این‌ها حالم رو خوب نمیکردن. جنس رابطمون رو دوست نداشتم. همش اذیت بودم اصلا دوست نداشتم ببینمش. در به در دنبال راه فرار بودم و میخواستم هر چه زودتر ازدواج کنن و این دوران سریع‌تر بگذره. انگار منتظر آخرالزمان بودم. فقط خواهان گذشت زمان بودم.
خودمم متعجبم که چطور طاقت میارم و نفس میکشم. نفس من شده بود نفس یکی دیگه اما من نمیتونستم کاری جز تماشا کردن و حسرت خوردن بکنم.
سرمو پایین انداختم و آروم گفتم: هه سان اصرار نکن اصلا چه دلیلی داره من امشب بیام؟
″یا جیمینااا ... دلیلی بزرگتر و مهمتر از اینکه تو جای برادر نداشته منی و من دلم میخواد توهم تو این شب پیشم باشی؟ ″
واقعا دلم نمی‌خواست اونجا باشم به حد کافی حس مزاحم بودن منو اذیت میکرد اما حوصله بحث کردنم نداشتم.
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: حالا ببینیم چی پیش میاد. تا پنج دقه دیگه استاد میاد بهتره بریم کلاس.
شروع کلاس بهونه خوبی بود تا از اون مخمصه نجات پیدا کنم این روزا همش دنبال بهانه بودم تا باهر دوتاشون مواجه نشم.
درسته حال خوب هه سان برام خوشایند بود. اما حال دلم به قدری خراب بود که نمیتونستم به چیز دیگه ای دقت کنم.

MY TRUST | KOOKMIN Where stories live. Discover now