برای بار دیگه به آدرسی که تهیونگ فرستاده بود نگاه انداختم و گوشی رو روی تخت پرت کردم.
دستی به صورتم کشیدم و به سمت کمد لباس رفتم.
نگاه کلی به لباسهایی که اخیرا خریده و توی کمد لباسم جا کرده بودم انداختم و بدون اینکه وسواس زیادی به خرج بدم، پیرهن بنفش ابریشمی که از ایتالیا خریده و تا بحال تن نکرده بودم رو همراه شلوار مشکی براق، انتخاب کردم. درسته هیچ وقت فکرش رو نمیکردم چنین روزی برسه که من برای ازدواجم با جونگکوک لباس انتخاب کنم و خودم به تنهایی بدون نظرش آماده بشم؛ اما حالا که این اتفاق افتاده بود چرا باید با ظاهر آشفته و پریشونی ظاهر میشدم. حالا که قرار بود نقش بازی کنیم پس باید از اول تا آخر، این نمایشنامه رو به خوبی بازی میکردم تا کارگردان جئون، رضایت کافی رو داشته باشه و برای تماشاچی شماره یکمون، ههسان، لذت بخش باشه.
خط چشم ریزی که خیلی وقت بود نکشیده بودم رو روی پلک چشمهام پیاده کردم و بعد از زدن عطری که به انتخاب هوسوک خریده بودم، نگاه آخری به خودم انداختم.
همه چیز تکمیل به نظر میرسید اما انگار یه چیزی این وسط کم بود. مجدد خودم رو از نظر گذروندم. دستم ناخودآگاه روی لبهای خشکم قرار گرفت. نگاهی به میز آرایش انداختم و بعد از پیدا کردن بالم لب، دست گرفتم و مقداریش رو روی لبهام کشیدم. بخاطر رنگی که داشت، لبهام سرختر و حجیمتر از همیشه دیده میشد. راضی بودم.
بالم رو روی میز گذاشتم. اما انگار بازهم چیزی کم بود. اینبار زیاد فکر نکردم چون نگاه پر از غم و لبهای خطیم که برای لبخند زدن به کش نمیومدن، حاکی همه چیز بود.
من داشتم با اولین عشق زندگیم ازدواج میکردم اما نه تنها حس خوبی نداشتم بلکه قلبم درد میکرد و برای نجات دادن خودش از این وضعیت تند میزد.
وسایلم رو برداشتم و قبل از اینکه خونه رو ترک کنم از ذهن گذروندم اگه الان آجوما و آجوشی اینجا بودن، برام خوشحالی میکردن؟ آجوما بغض میکرد و با دیدن لباسهای تیرهای که به تن کرده بودم، ذوق زده میشد یا دلش میگرفت؟ آجوشی با فهمیدن اینکه قرار بود با یک مرد ازدواج کنم عصبانی میشد یا احترام میگذاشت و تنها نگران آیندهام میشد و توصیههای پدرانش رو برام گوشزد میکرد؟
خیلی دلم براشون تنگ شده بود. باید قبل از ترک کردن کره، به دیدنشون میرفتم. باید رفع دلتنگی میکردم و برای آخرین بار باهاشون خداحافظی میکردم. چرا که قرار نبود دیگه به اینجا و این شهر برگردم. اگر میرفتم دیگه احتمال برگشتم به صفر میرسید.***
ضبط ماشین به صورت خودکار روشن شده بود. آهنگی که برای طی کردن مسیر خونه تا تالار انتخاب کردم آهنگ old money _ Lana del Rey بود. آهنگی که مدتی قبل توی شرکت گاهی وقتا بهش گوش میدادم. اما بلافاصله که چشم روهم میذاشتم تصویرش جلوی چشمهام نمایان میشد و باعث میشد کل روز حالم دگرگون بشه.
فاصلهی خونه تا تالار خیلی زیاد نبود. بعد از تموم شدن موسیقی در حال پخش، رسیده بودم. ماشین رو پارک کرده و بعد از نگاهی که به آینهی ماشین انداختم پیاده شدم.
مجددا کمبود لبخند رو روی صورتم حس میکردم. حقیقتا میلی برای لبخند زدن نداشتم اما برای رنگ و رو دادن برای فیلمی که قرار بود به نمایش دربیاد بهتر بود ازش استفاده میکردم.
لبخند ریزی زدم و از در تالاری که هیچ حس خوبی بهم نمیداد عبور کردم.
وقتی چند قدمی جلو برداشتم تهیونگ و ههسان رو تونستم ببینم. تهیونگ در حال تلاش برای تماس گرفتن با شخصی بود و ههسان با لباس هانبوکی که به تن داشت، روی ویلچر نشسته و با چشمهای منتظری به تهیونگ نگاه میکرد.
متوجه نبود جونگکوک شدم و نگاهی به ساعت مچی انداختم. تا الان باید میرسید.
نزدیکشون شدم و گفتم: سلام..
هردو به سمتم برگشتن و همزمان جوابم رو دادن. تهیونگ با شگفتی نگاهی به سرتاپام انداخت. لبخند زد و برای تماس گرفتنش از کنارم رد شد و به انتهای تالار رفت.
ههسان با ذوق نگاهم میکرد. دهن باز کرد و بعد از سرفههای مکرری که پشت سر گذاشت گفت: جیمین.. تو خیلی زیبا شدی.
لبخندی به تعریفش زدم و سعی کردم بدون یادآوری کاری که در حقم کرده بود؛ تنها به بازی کردن این نقش ادامه بدم.
″بچهها کجان؟ ″
دستی به پاپیون لباس سنتی که پوشیده بود، کشید و جواب داد: پیش پرستارم، خانم چا موندن.
سری تکون دادم و اینبار جویای جونگکوک شدم.
″جونگکوک چی؟ ″
با چشمهای گردش نگاهم کرد و گفت: آه نمیدونم.. از دیروز خبری ازش نیست.
نگران شدم و گفتم: یعنی چی؟ از دیروز نمیدونین کجاست ولی الان به فکر این افتادین که پیداش کنین؟
هول شد و جواب داد: نه جیمین.. اون اغلب اینطوری غیبش میزنه بدون اینکه به کسی خبری بده. بخاطر همین زیاد نگرانش نشدیم. ولی از یک ساعت پیش منتظریم که بیاد ولی همچنان خبری ازش نیست.
نگرانیم به جای دیگهای ختم شد و با خودم گفتم: نکنه منصرف شده؟
″ احیانا اتفاقی که نیوفتاده؟″
نگاهش رو دزدید و گفت: نه نه چه اتفاقی؟ اون کاملا راضیه ولی نمیدونم الان کجاست.
تا خواستم جوابی داده باشم، صدای تهیونگ رو شنیدم که گفت: جواب نمیده. من میرم شرکتش شاید اونجاست.
قدمی عقب برداشته بود که صداش زدم.
″ هیونگ! ″
برگشت و سوالی نگاهم کرد.
آب گلوم رو قورت دادم و گفتم: من میرم دنبالش.
تعجب کرد.
″چی؟ مطمئنی؟″
از مقابل چشمهای متعجب ههسان قدمی جلو برداشتم و گفتم: آره مطمئنم. فقط بهم بگو تا ساعت چند مهلت داریم.
ههسان بجاش جواب داد و گفت: دو ساعت وقت داریم.
لبخندی زدم و گفتم: خوبه.
قدمهای بزرگی برداشتم و از کنار تهیونگی که هاج و واج نگاهم میکرد رد شدم.
شاید دیدن جیمینی که به خوب بودن حالش تظاهر کرده و به دنبال مردی میرفت که قرار بود بدون میل باطنی باهاش ازدواج کنه؛ براش تازه و جالب بود. اما درواقع این بخشی از منِ جدید بود. منی که تحت هر شرایطی نقابی به چهره زده و به خوب بودن حالم وانمود میکردم. دیگه جیمین نوزده سالهای نبودم که بخاطر عشقم اشک بریزم و غمگین باشم. من جیمین بیست و هشت سالهای بودم که بخاطر تکتک روزها و شبهای تیره و سختی که پشت سر گذاشتم، به خوبی یاد گرفته بودم که در هر شرایطی بتونم حال خودم رو خوب نشون بدم تا توضیحی از حال بدم به بقیه ندم.
سوار ماشین شدم و با نهایت سرعتی که فراتر از حد مجاز بود به سمت معشوقهی سابقم حرکت کردم. میدونستم که توی شرکتش بود. پس با داشتن آدرسش زودتر به مقصد رسیده بودم.
پیاده شدم و بعد از دادن جواب نگهبان که بخاطر تعطیلات با شک و شبهه ازم سوال میکرد، بالاخره به طبقهی مد نظرم رسیدم.
بعد از برداشتن گامهای بلند پشت در ایستادم و بجای اینکه، یهویی وارد اتاق بشم درو زدم و پشت سرش گفتم: جونگکوک.. جونگکوک.. منم جیمین..
منتظر جواب نموندم و در رو باز کردم. با دیدن جونگکوک که سرپا ایستاده و درحال بستن کشوی میزش بود، کنجکاو نگاهش کردم و گفتم: هیونگ!
هول شده بود. با حال پریشونش جواب داد: جیمین تو اینجا چیکار میکنی؟
نگاه از ظاهر نامرتب و چشمهای پف کردهاش گرفتم و حین وارد شدن به اتاق گفتم: هیونگ ما باید بریم. بهتره آماده شی.
گیج پرسید: کجا؟
″ باید بریم تالار..″
ادامهی حرفم رو با دیدن جونگکوکی که روی زمین افتاده و سرش رو گرفته بود، قطع کردم.
نگران شده و به سمتش قدم برداشتم. بازوهاش رو گرفتم جسم لش شده از مصرف الکلش رو تکون دادم.
″هیونگ خوبی؟ چیشد؟ سرت درد میکنه؟″
″آره..″
آهی کشیدم و گفتم: متاسفانه وقت زیادی نداریم. باید مسکن بخوری و به خودت بیای.
″جیمین.. ″
″ بله؟ ″
″ جیمین چرا داری اینکارو میکنی؟″
تعجب کردم و پرسیدم: چه کاری؟
چشمهای پف کردهاش رو باز کرد و با صدای بمی گفت: چرا با من ازدواج میکنی؟
متوجه سوال بیمعنیش نشدم و دوباره گفتم: جونگکوک تو باید همین الان آماده شی وقت زیادی نداریم.
″ جوابمو بده. ″
″ جونگکوک اینجا دوش نداری؟ من قبلا..″
با دستی که روی صورتم قرار گرفت، سکوت کردم و اینبار مثل خودش خیره نگاهش کردم.
به چشمهام زل زده بود و انگار دنبال جواب میگشت.
لحظهای تالار و وقت کمی که داشتیم رو از یاد بردم و به چشمهای سیاهش که بخوبی میتونست هوش از سرم ببره، خیره شدم.
″چرا میخوای با من ازدواج کنی؟″
مثل خودش آهسته و با حالت گنگی جواب دادم: نمیدونم..
نگاهش بین چشمها و لبهام در چرخش بود.
لب زد: نمیدونی؟
″ نه نمیدونم.. فقط حس میکنم باید انجامش بدیم. شاید بخاطر ههسان..″
دوباره مست پرسید: فقط ههسان؟
دستی که گونهام رو نوازش میکرد، باعث حجوم خون زیادی به سمت صورت و دستهام میشد.
″ فکر کنم..″
″ پس من چی؟″
چشمهام گشاد شد و گفتم: منـ.. منظورت چیه؟
سرش رو نزدیکتر آورد و گفت: من چی؟ منو دوست نداری؟
شدت عجیب بودن سوالش، باعث شد به خودم بیام و ازش فاصله بگیرم.
″ هیونگ معلوم نیست چی داری میگی. همش اثرات الکله. ″
در مقابل چشمهای خمارش بلند شدم و گفتم: بهتره دوش بگیری. حتما تو این ساختمون جایی واسه استحمام هست. مگه نه؟
با ندیدن حرکتی از جانبش، دست به زیر بازوش بردم و توی بلند شدنش کمک کردم.
″ زود باش.. وقت داره میگذ...″
با کاری که کرد، سکوت کردم چشم بستم. بغلم کرده بود. وزنش رو روی شونههام حس میکردم.
دست به شونهاش گذاشتم و آروم زمزمه کردم: چیشده؟ پشیمونی هیونگ؟
صدای پوزخندش رو شنیدم که به دنبالش گفت: پشیمون؟ نه اتفاقا دارم مصممتر هم میشم.
متوجه منظورش نشدم اما گفتم: اگه بخوای میتونیم نریم و زیرش بزنیم. خودم یه جوری ههسان رو قانع میکنم.
″ شششش..″
اخم کردم و به نفسی که از گردنم میکشید، توجه نکردم. حتما بخاطر مستیش بود.
″ کاش فقط بخاطر ههسان قبولش نمیکردی.″
″چی میگی جونگکوک؟ ما قرار گذاشتیم.. ″
جوابی نداد و ازم فاصله گرفت.
با تکیه دادن به میزش ایستاد و گفت: توی اتاقم دوش هست. میرم زود میام. منتظرم بمون.
از لحن و حرفهای آخرش مشخص بود که به خودش اومده بود. اما چیزایی که چند دقیقه پیش گفت، نمیتونست تماما بخاطر مستی بوده باشه. منظورش از دوست داشتنش چی بود؟ نکنه از رفتارهای من چیزی متوجه شده بود شاید هم تهیونگ و یا ههسان درمورد احساسات سابقم بهش گفته بودن.
از شنیدن حرفهاش گیج شده بودم اما در حال حاضر زمانی برای تحلیلشون نداشتم.
قبل از اینکه داخل حمام بشه صداش زدم.
″جونگکوک! ″
برگشت و منتظر نگاهم کرد.
به فک صورتم اشاره کردم و گفتم: اگه اصلاحشون کنی خیلی بهتر میشه.
دستی به فکش که موهای کوتاه اما نامرتبی رشد کرده بود، کشید و سر تکون داد.
به دنبالش داخل اتاق شدم و به سمت کمد لباس سایز کوچکی که گوشهی اتاق بود رفتم.
امیدوار درش رو باز کردم و با دیدن چند دست لباس رسمی و شیکش، لبخند زدم.
اگر به انتخاب خودش میشد که اصلا اهمیتی به لباسش نمیداد. اما این مورد برای من مهم بود. هرچند این یک ازدواج سوری بود. بدون حس متقابل و بدون شباهت به یک ازدواج واقعی!
از بین کت و شلوارهای موجود، دو دست از اونها رو دست گرفتم و جونگکوک رو داخل اونا تصور کردم. اولی سرتاپا مشکی بود. اما دومی سرمهای با پیراهن سفید رنگ. هرچند علاقهی خاصی به رنگ مشکی داشتم اما نمیخواستم سرتاپا مشکی تن کنه. البته که این کمی نزدیک باورهای آجوما بود که همیشه میگفت نباید توی جشنها و عروسیها مشکی پوشید. چون شومه و ممکنه اتفاقات بدی رو بدنبال داشته باشه.
اولش میخواستم بپرسم پیراهن هر دست رو باهم عوض کرده تا کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید رو بهش پیشنهاد کنم. اما با یادآوری شبی که همین استایل رو داشت و با همین ترکیب رنگ، با ههسان ازدواج کرده بود؛ پشیمون شدم و بدون جابهجا کردنشون، روی تختش انداختم.
راه رفته رو برگشتم تا در کمد رو ببندم که با دیدن چهرهی خودم توی آیینهی کوچک اتاق، لحظهای ایستادم و کارهایی که میکردم رو از نظر گذروندم.
لباسهای خوب و برازندهای به تن کرده و از تالار تا اینجا به دنبالش اومده بودم. و حالا مشغول انتخاب لباس بودم.
لحظهای از کارم پشیمون شدم و گفتم: نباید انجامش میدادم؟
نگاهی به پیرهن و شلوار براق تنم انداختم و ادامه دادم: نباید اینها رو میپوشیدم؟
″ چرا؟ اتفاقا خیلی بهت میاد.″
با شنیدن صداش ترسیده و قدمی عقب برداشتم.
″ ایراد لباست چیه؟″
با سوالی که کرد به سمتش برگشتم و نگاهش کردم. صورتش رو اصلاح کرده بود اما همچنان موهای بلندش به پشت گردنش چسبیده بود. نگاهم پایینتر اومد و با دیدن بالا تنهی لختش، سرفهای کردم و نگاهم رو گرفتم.
خندید و گفت: من اینجا حوله ندارم مجبور شدم همین شلوار رو به سختی تنم کنم ولی پیراهنم رو برداشتم تا موهامو باهاش خشک کنم.
از اینکه به رفتارم خندیده بود، سرخ شدم و رو گرفتم. لعنت بهت جئون. تحت هر شرایطی بازوهای خوش فرمش، نگاهم رو ازآن خودش میکرد.
خودم رو جمعوجور کردم و گفتم: لباسات کثیف بودن. بهتره لباست رو عوض کنی.
نگاهی به لباسهای روی تخت انداخت و گفت: اینا انتخابهای تو بودن؟
″ انتخاب که نه. فقط بهتر از بقیه بودن. ″
خندید و از آویزهای هردو گرفت و مقابلم ایستاد. با دیدن اندام ورزیدهاش مجدد سرخ شدم اما برای فرار کردن، خیلی دیر شده بود.
لبخند شیطونی به لب آورد و گفت: از بین اینها کدومش بیشتر مد نظرته؟
خیره به چشمهایی که پفش خوابیده بود گفتم: اممم من نظر خاصی ندارم. هرکدوم که تو بیشتر دوستش داری.
″ اوه. باشه بیا پس این کارو بکنیم. ″
کت و شلوار مشکی رو مقابل خودش گرفت و گفت: این..
اینبار کت و شلوار سرمهای رو جلوی خودش برد و گفت: یا این؟
بدون اینکه بخوام به اندامش نگاه کنم با اشاره به کت و شلوار سرمهای گفتم: این.
سری تکون داد و کتشلوار مشکی رنگ رو روی تخت پرت کرد. همینکه خواستم قدمی به عقب بردارم، لباسی که دستش بود رو به سمتم گرفت و ازم خواست تا بگیرمش.
از دستش گرفتم و منتظر حرکت بعدیش موندم.
پیراهن رو از آویز بیرون کشید و با ظرافت خاصی به تن کرد. با تکتک حرکاتی که انجام میداد نگاهم رو به خودش جلب میکرد. نمیتونستم در مقابل اندام بینظیرش فرار کنم. اون سینهها و بازوها همیشه مدهوش کننده بودن.
آخرین دکمهی پیراهنش رو بست و اینبار کت رو از آویز بیرون کشید. پوشید و روی تنش مرتب کرد.
دست به سمت شلواری که تنش کرده بود، برد و همینکه خواست پایین بکشه، گفتم: هیونگگگ!
با حالت تعجب ساختگی نگاهم کرد.
شلوار رو به دستش دادم و گفتم: بیرون منتظرتم. فقط یکم زودتر!
جلوی خندهش رو به زور گرفت و سر تکون داد.
در رو پشت سرم بستم و برای رهایی از حالتی که پیدا کرده بودم، دست به سمت یقهام بردم و با دیدن باز بودنش به گیجی خودم خندیدم.
سری از روی تاسف به خودم تکون دادم و روی صندلی مدیریت نشستم. چقدر دلم برای اتاقم و شرکت تنگ شده بود.
دستی به روی میز کشیدم و با دیدن کشویی که کامل بسته نشده بود، یاد چند دقیقه قبلی افتادم که جونگکوک چیزی رو اینجا قایم کرد.
کنجکاو شده بودم اما برای فضولی نکردن توی کارهاش، اهمیتی ندادم و برای اینکه ذهنم رو از اتفاقات چند دقیقه پیش دور کنم، موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و مشغول چک کردن پیامهام شدم.
مثل همیشه صدر نشین پیامهایی که بهم ارسال میشد، مختص اونوو بود. با دیدن اسم و اکانتش لبخند تلخی زدم و روی پروفایلش ضربه زدم. عکسش مربوط به آخرین دیتمون بود. همونجایی که قول دیدن مجددش رو داده بودم.
آهی کشیدم و با شنیدن صداش سرم رو بالا بردم و گوشیو خاموش کردم.
″ خب من آمادهام.″
نگاهی اجمالی بهش انداختم و با دیدن موهای نیمه خیسش گفتم: هیونگ بیرون سرده بهتره موهاتو کامل خشک کنی.
دستی به موهاش کشید و گفت: ولی تو گفتی زمان کمی داریم.
″ درسته ولی سلامتیت مهمتره. این روزها هوا خیلی سرده باید بیشتر مراقب باشی. ″
خندید و گفت: ولی من چیزی برای خشک کردن موهام ندارم. پیراهنمم کاملا خیس شد.
اخمی کردم و بلند شدم.
″ تو اونهمه لباس داری. چطور میگی چیزی برای خشک کردن موهات نداری؟ ″
″ ولی آخه...″
با دیدنم که به سمت اتاق میرفتم، حرفش رو قطع کرد و دنبالم راه افتاد.
با عجله به سمت کمد لباسش رفتم و بعد از کمی گشتن بالاخره تونستم تیشرت نخی پیدا کنم.
به سمتش برگشته و دستش رو گرفتم. روی تخت نشوندم و روبهروش ایستادم.
″اگه بسپرم به خودت ممکنه تا یک ساعتم خشکش نکنی.″
تیشرت رو روی سرش انداختم و با حرکات دورانی مشغول خشک کردنش شدم.
چشمهاش رو بسته بود و با لبخندی که گوشهی لبش جا خوش کرده بود، همراه حرکات دستم سرش رو تکون میداد.
خیره به پلکهای بستهاش بودم که با باز کردن ناگهانیش، هول کردم و نگاهم رو دزدیدم.
خنده بیصدایی کرد و بهم خیره شد.
تیشرت رو روی گردن و پشت گوشهاش کشیدم و با حرفی که زد، سرعت دستهام کم شد.
″جیمین.. درمورد چیزی که تو آفیس گفتم. دوست داشتنت.. من منظو...″
″ خب تموم شد. فقط کاش کلاه داشتی تا سرما نخوری. ″
با دیدن بیتوجهیای که نسبت به حرفش نشون دادم؛ آهی کشید و گفت: آه راست میگی. هوا.. هوا خیلی سرده. بهتره دیگه بریم.
مودش عوض شده و از روی تخت بلند شد.
تیشرت رو کنار کمد گذاشتم و پشت سرش قدم برداشتم.
وقتی داخل آسانسور شدیم، نگاهی به موهای تقریبا خشک شده اما شلختهاش انداختم و گفتم: شونهی جیبی نداری؟
″ شونهی جیبی؟ نه. ″
لبهام رو برچیدم و گفتم: خب اشکالی نداره.
روبهروش ایستادم و دستهام رو بالا بردم.
با تعجب نگاهم کرد. لبخند ژکوندی زدم و پنجههام رو داخل موهای لختش بردم. موهاش رو کمی مرتب کردم و طرههایی از اون رو به پشت گوشش رسوندم.
از کاری که کردم، پشیمون شدم. چرا که باعث لرزش دستهام شده بود. اما دیگه خیلی دیر بود. باید تا آخرش انجامش میدادم.
سرم رو خم کردم و نگاه کلی به موهاش انداختم.
متعجب به چشمهام خیره بود و هر از گاهی نگاهش روی لبهام ثابت میموند. کمکم از زدن بالم رنگیم، پشیمون میشدم.
با باز شدن در و نگاه همچنان مبهوت جونگکوک به خودم اومدم و عقب کشیدم.
جلوتر از جونگکوک راه افتادم و وارد حیاط شرکت شدم.
با خوردن سردی هوا به سروصورتم، تازه متوجه کارهایی که کرده بودم شدم.
ضربهی آرومی با کف دستم به پیشونیم زدم و با خودم گفتم: احمق! مثل آدمهایی رفتار نکن که انگار از این وصلت راضی هستی و با رضایت ازدواج میکنی.
با شنیدن صداش چشم باز کردم و گفتم: هان؟
″خوبی؟ ″
″ آره.. آره.. بیا بریم. ″
مجدد جلوتر قدم برداشتم و به سمت ماشینم رفتم.
قبل از سوار شدن به سمتش برگشتم و گفتم: آدرس رو میدونی؟
حین باز کردن در ماشین گفت: نه. باید کدوم تالار بریم؟
″ آه. دنبالم بیا. ″
سوار شدم و ماشین رو روشن کردم. با اینکه دو ساعت زمان داشتیم اما چیزی حدود یک ساعتش رو هدر دادیم. قرار بود دیر برسیم.
پس دوباره با سرعتهای غیرمجاز خیابونها رو سپری کردم. در طول مسیر تمام سعی خودم رو کردم تا به رفتارها و حرفهایی که زده بودم فکر نکنم. وگرنه، استرس میگرفتم و خودم رو سرزنش میکردم.
به خوبی میدونستم که وقتی کنارش قرار میگرفتم، زمان و مکان، موقعیت رو فراموش میکردم. اون به خوبی میتونست ارتباطم رو با منطقم قطع کنه.ادامه دارد..
~~~~~~~~
دیش دیش سلام😁
ببینین پارت جدید فیک موردعلاقتون اومده😌
خب بگید ببینم منتظر روز ازدواجشون بودین مگه نه؟
کوتاه نبود خدایی فقط پارت بعد چون طولانیه نمیشد همه رو یکجا آپ کنم.
سوالات این پارتم:
1. نظرتون درمورد رفتارهای ضدونقیض جیمین چیه؟ از یه طرف خودش و جونگکوک رو برای این عروسی آماده میکنه از طرف دیگه نمیخواد توی عروسی شرکت کنه!
2. منظور حرفهای جونگکوک چی بود؟ حالا که متوجه عشق جیمین شده برای نگه داشتنش چه کارهایی قراره بکنه؟
3. و اما درمورد مومنتهای کوکمینیمون بگین🥰
حدستون رو برای پارت بعد رو حتما بگین اینکه عروسی قراره چه اتفاقاتی بیوفته.درمورد واکنش جونگکوک به چیزهایی که جیمین توی دفترش نوشته قراره فلش بک بخوره نگران نباشین.
خب حمایت یادتون نره. نظر تکتک شماها برام مهمه. دوستون دارم. 🤍
BINABASA MO ANG
MY TRUST | KOOKMIN
Fanfiction«درسته سهمِ من نیستی! معاشقه هات ازآنِ نزدیکترین فرد زندگی من هست؛ اما هنوز هم دوستَت دارم!:)» MY TRUST | Fiction ❤️🩹📖 فیکشنی از جنس متفاوت با ژانر رئالیسم و انگست و تعهد ناخواسته!✨🌚 جیمینی که بخاطر حالِ خوبِ نزدیک ترین فرد زندگیش، از عشق خودش...