ماشین رو برای بار دیگه جلوی تالار پارک کردم و از آینهی بغل، به پارک کردن جونگکوک نگاه انداختم. کلاهم رو همراه کیفم دست گرفتم و پیاده شدم.
سوز سرد هوا به عمق وجودم نفوذ میکرد. جلوی در ایستادم و کمی منتظرش موندم و بهدنبالش وارد تالار شدم. از بخش ورودی گذشتم و به سالن اصلی رسیدم.
با دیدن ههسان و تهیونگ جلوی در شیشهای، سرعت قدمهام رو کاهش دادم.
نزدیک تهیونگ شدم و گفتم: ما رسیدیم.
تهیونگ با شنیدن صدام برگشت و با صدای ناشی از استرسش گفت: جیمین! ما که گفتیم زمان کمی داریم. چرا انقدر کشش دادین؟
نگاهی به جونگکوک پشت سرم انداخت و به سمتش رفت. دست به شونهاش گذاشت و به دنبال سوت کشیدنش گفت: اوه. چقدر جذاب شدین جفتتون.
سرش رو کنار گوشش خم کرد و با صدای پایینی مشغول گفتن یک سری چیزها به جونگکوک شد.
توجهی نکردم و کنار ههسان ایستادم. توی اون لباس هانبوک خیلی بامزه به نظر میرسید. اما پوشیدن این لباس، نشون دهندهی اهمیت این ازدواج براش بود. اون طبق رسوم و آیین عمل کرده و مثل والد و یا فامیل درجهی یک رفتار میکرد. اذیت کننده نبود، اما باعث ایجاد جو عجیبی میشد. هرچند که من خودم هم لباسهای برازندهای پوشیده و برای جونگکوک کت و شلوار شیکی انتخاب کرده بودم. اما هر سه نفر ما باید متوجه این قضیه میشدیم که همهی این کارها ساختگی و ظاهری بود. نه بیشتر نه کمتر!
نگاهش رو به بالا داد و گفت: جیمین..
لبخندی زدم و جواب دادم: بله؟
″ میتونم یه خواهشی ازت داشته باشم؟″
″البته! ″
″جیمین میشه من همراهیت کنم؟″
گیج نگاهش کردم و گفتم: همراهی؟ برای چی؟
به جونگکوکی که روی سکوی تالار ایستاده بود و با تهیونگ مشغول صحبت بود اشاره کرد و گفت: فقط از روی رسم!
متوجه منظورش شدم و بدون اینکه مخالفتی کنم با اکراه قبول کردم.
حق با اون بود. طبق رسم، باید پدر و مادر یا قیم یکی از زوجها از دستش میگرفت و به دست همسرش میسپرد و ازش قول میگرفت که تا آخرش به پاش میمونه و خیالش رو راحت کنه.
اما نه تنها این عروسی فرمالیته و ساختگی بود، بلکه من پدرومادر یا بزرگتری نداشتم که بخواد منو به طرف مقابل امانت بسپاره. شاید فقط ههسان رو داشتم. ههسانی که قرار بود به زودی از دستش بدم، میخواست منو به دست همسر سابق خودش امانت بسپره و با خیال راحت این دنیا رو ترک کنه.
کشیش با شنیدن سروصدا از طبقهی بالا، پایین اومد و توی جایگاهش قرار گرفت.
″اگر آماده باشین، بهتره شروع کنیم.″
تهیونگ سری تکون داد و پلهای بالاتر رفت و پوشهی سفید رنگی رو برداشت و مقابل خودش گرفت.
با دیدنش، تازه به یاد آوردم من و جونگکوک اصلا برای همدیگه نامهی ازدواج ننوشته بودیم تا جلوی همهی حضار، با صدای بلند و خطاب به همدیگه بخونیمش.
لبخند تلخی زدم و به خودم تذکر دادم که تمام اینها ساختگیه و قرار نیست به عنوان خاطرهی روز ازدواجم به یاد بیارم.
جونگکوک تنها، روی سکو ایستاده و منتظر به من چشم دوخته بود.
با دیدن نگاه گردش که پر از اضطراب بود، استرس وجودش به منم سرایت کرد و باعث تشدید فعالیت قلبم شد.
دست دراز شدهی ههسان، باعث شد حواسم پرت بشه و به خودم بیام.
دست بردم و برای بلند شدنش، کمک کردم.
″ولی ههسان تو سختت میشه. بهتره روی..″
حرفم رو قطع کرد و گفت: من مشکلی ندارم. بیا فقط انجامش بدیم.
با دیدن جدیتش، سکوت کردم و برای راست ایستادنش بازوم رو جلو کشیدم.
دست به روی ساعدم گذاشت و بعد از باز کردن اخم پیشونیش، خیره به سکوی روبهرو گفت: بریم.
نفس عمیقی پس دادم و بخاطر رعایت حال ههسان، آهسته قدم برداشتم.
با هر قدمی که توی سکوت تالار برداشته میشد، کل ده سال اخیر مثل یک پلی بک از جلوی چشمهام رد شد. روزی که دیدمش، روزی که عاشقش شدم، روزی که به خودم اعتراف کردم، روزهایی که فکر کردم اونم عاشق منه، روزی که عشقش رو به ههسان اعتراف کردم، روزی که به اصرار ههسان توی شب عروسیش شرکت کردم، روزی که خانوادهی سه نفرشون رو دیدم، روزی که..
یک قدمی جونگکوک ایستاده بودیم که ههسان با فشاری که به بازوم وارد کرد، از روی پله بالا رفت و منتظرم موند.
کنارش ایستادم و به چشمهای غمگین و پرحرفش خیره شدم. اونم متقابلا نگاه از من برنمیداشت.
ههسان با دست بیسویی، دستم رو گرفت و خیره به دستهای جفتمون داخل دست دراز شدهی جونگکوک گذاشت و بعد از سرفههای ریزی، با صدای لرزونی شروع به صحبت کرد.
″جئون جونگکوک و پارک جیمین، هر دوی شما رو به همدیگه امانت میسپرم. امیدوارم بتونین سالهای گذشته رو جبران کنین و کنار هم زندگی خوبی رو تجربه کنین.″
تعجب کردم و جلوی خودم رو گرفتم تا بهش نگم که اون اندازهی من درد نکشیده پس چه چیزی رو میخواد جبران کنه؟ اصلا جونگکوک میخواست چیو جبران کنه؟ یا چیزی برای جبران کردن باقی مونده؟
نگاهش کردم که چشمهای گرد اما خستهاش رو بین نگاه جفتمون به حرکت درآورد و بعد از پایین بردن دستش گفت: این آخرین چیزی بود که میتونستم در حقتون بکنم. من.. من.. آه منظورم اینه امیدوارم کنار هم خوشبخت باشین.
نزدیکم ایستاد و آهسته بغلم کرد. لبخند کوچکی زدم و آروم دستم رو به کمرش گذاشتم.
″منو ببخش جیمینا..″
از حرفی که زده بود تعجب کردم اما چیزی نگفتم.
″ببخش که نذاشتم زودتر چنین روزی رو تجربه کنی. ″
حالا منظور واقعیش رو میفهمیدم. لبخندم تلخ شد و همچنان سکوت کردم.
از بغلم بیرون اومد و سرش رو پایین انداخت. نگاه از سر پایین افتادهاش گرفتم و به دور شدنش چشم دوختم. سختش بود، اما برای جدا نکردن دستهایی که همین چند لحظه پیش بهم رسونده بود، بدون اینکه کمکی از ما بخواد، با قدمهای کوچکی به سمت نزدیکترین صندلی تالار رفت و با لبخندی که پر از غم و درد بود به دو مردی که به اصرارش قرار بود ازدواج کنن، چشم دوخت.
KAMU SEDANG MEMBACA
MY TRUST | KOOKMIN
Fiksi Penggemar«درسته سهمِ من نیستی! معاشقه هات ازآنِ نزدیکترین فرد زندگی من هست؛ اما هنوز هم دوستَت دارم!:)» MY TRUST | Fiction ❤️🩹📖 فیکشنی از جنس متفاوت با ژانر رئالیسم و انگست و تعهد ناخواسته!✨🌚 جیمینی که بخاطر حالِ خوبِ نزدیک ترین فرد زندگیش، از عشق خودش...