part 67

501 118 64
                                    

چشم باز کرد و بعد از واضح شدن میدان دیدش، نگاه به صورت غرق در خواب همسرش انداخت و حین نوازش کردن گونه‌ی چپش لبخند زد. جونگکوک طبق عادتش، روی شکم و با صورتی که نصف بیشتر اون توی بالشت فرو رفته و خر و پف ریزی از خودش داشت، خوابیده بود. جیمین با وجود حساسیتی که نسبت به صدا و نور حین خوابیدن داشت اما به خروپف‌های مردش عادت کرده بود.
بلند شد و روی تخت نشست. دستی به موهای ژولیده‌اش کشید و از تخت پایین اومد‌. نگاه به ساعت مچیش روی عسلی کنار تخت انداخت و بعد از برداشتن لباس‌های تمیز به سمت حمام اتاق رفت. دوش چند دقیقه‌ای گرفت و روبه‌روی آینه‌ی سرویس بهداشتی ایستاد و دستی به صورتش کشید. صورتش نیاز به اصلاح نداشت به همین تازگی تمیزش کرده بود. دست برد و لوسیون مختص پوستش رو برداشت و در سرویس رو باز کرد. حین پخش کردن لوسیون، خطاب به جونگکوک گفت: عزیزم.. بیدار شو!
مرد روی تخت، تکون ریزی بخاطر صدای بلند جیمین خورد اما بیدار نشد.
″جونگکوک! عزیزم پاشو. دیره.″
اینبار ناله‌ی نامعلومی سر داد و ملافه رو بالاتر کشید.
جیمین که از گوشه‌ی چشم شاهد کارهاش بود، سرکی کشید و اینبار بلندتر گفت: جونگکوک! پاشو دیگه!
همیشه بخاطر بیدار کردن جونگکوک کلی حرص میخورد. جیمین عادتش بود همیشه زودتر از ساعت آلارم بیدار میشد و جونگکوک رو هم از خواب بیدار میکرد.
نگاه آخر به صورتش توی آینه انداخت و بعد از شستن دستش بیرون اومد. حین خشک کردن دست‌هاش به سمت تخت رفت.
دست به کمر ایستاد و سر کج کرد.
″واقعا الان خوابی؟ من که بهت گفتم تا دیروقت بیدار نمون ولی آقا نشست و بازی بسکتبال دو تا تیم از قاره‌ی چی چی رو تماشا کرد. احتمالا تیم محبوبت هم باخته!″
وقتی واکنشی از مرد زیر ملافه ندید، دست برد و ملافه رو کنار زد.
″جونگکوک پاشو. امروز فرق میکنه باید زودتر بیدار شی.″
از کنار رفتن ملافه و برخورد هوای اتاق به بالا تنه‌ی برهنه‌اش نچی گفت و با چشم‌های بسته دنبال ملافه گشت.
دست روی سینه‌ی پهن مرد گذاشت و تکونش داد.
″یااا مثل خرس گرفتی خوابیدی. تا تو پاشی دوش بگیری و صبحانه بخوری ساعت دوازده رو هم گذشته.″
ناله‌ای کرد و با صدای گرفته‌ای گفت: جیمین خواهش میکنم بذار بیشتر بخوابم. ساعت چهار خوابم برد.
نگاه به چشم‌های بسته‌اش انداخت و جواب داد: میخواستی بخاطر یه بازی انقدر بیدار نمیموندی.
دوباره تکون خورد و دست به سینه شد و خودش رو روی تخت جمع کرد. جیمین که حرکاتش رو دنبال میکرد، با فکری که به سرش زد، دست‌های جونگکوک رو گرفت و کنار تخت محکم گرفت. روی شکمش نشست و بلند گفت: پاشو دیگه جئون. یادت نرفته که امروز چه روزیه؟
با همون صدای بم پرسید: چه روزی؟ ولنتاین؟
″دیوونه شدی؟ فصل بهار و ولنتاین؟″
ناچارا گوشه‌ی چشمش رو باز کرد و با ابروهایی که به علت برخورد نور پنجره بهم گره خورده بودن، گفت: چه روزیه؟
روی تنش خم شد و به صورت همسرش خیره نگاه کرد.
″یکم فکر کن رئیس جئون.″
آب گلوش رو قورت داد و اینبار چشم‌هاش رو بیشتر باز کرد. با لبخند و شیطنت خاصی گفت: روز عاشقی؟
به دنبال حرفش دست جیمین رو کشید و محکم توی بغلش گرفت‌.
جیمین از حرکت یهویی جونگکوک یکه خورد و گفت: الان وقت لاس زدنه جونگکوک؟
توجهی به سوالش نکرد و همونطور که بوی تن جیمین که فرقی با بهشت نداشت رو به ریه‌هاش میکشید، گفت: بذار یکم بیشتر بخوابم. نیم ساعت بعد سر سفره میبینمت.
جیمین سر بلند کرد و فاصله گرفت.
″امروز تولد جونگسوئه. کلی کار داریم که انجام بدیم. شرکت رو زودتر تعطیل میکنیم. سرمون شلوغه باید به همه‌ی کارها برسیم.″
دوباره دست جیمین رو گرفت و نزدیک‌تر برد. دست‌هاش رو دور گردنش حلقه کرد و گفت: نمیشه شرکت نریم؟
خنده‌ای به صدای بچگانه‌ی مرد کرد و با لبخند جواب داد: نه عزیزم. باید بریم. بلند شو. تو باید با جونگسو بری خرید و حواسش رو پرت کنی‌.
به نظر میومد چاره‌ای جز قبول کردن نداشت. آهی کشید و کنار گوش جیمین آروم گفت: پس بلندم کن.
فاصله گرفت و همینکه خواست دست مرد رو بکشه، جونگکوک دوباره گفت: منظورم اینه بوسم کن.
شاید در طول روز بارها این خواهش رو از جونگکوک میشنید و هربار با شنیدنش قلبش تند میزد. خودش هم عاشق بوسه‌های اول صبحشون بود مخصوصا بوسه‌هایی که گاها به شیطنت‌های بیشتر و فراتری ختم میشدن.
سر خم کرد و با موهای نم‌داری که روی صورت جونگکوک پخش شد، آروم بوسیدش. سرش رو عقب کشید و تا خواست حرفی بزنه، جئون دستش رو کشید و روی تخت درست کنار دستش پرت کرد و روی تنش خیمه زد. جیمین زیر بود و جونگکوک با چشم‌هایی که حالا کاملا واضح میدید، نگاه به صورت براق جیمین انداخت و بی‌هیچ حرفی مثل همیشه بوسه‌ی آروم اما پر حرارتی رو شروع کرد.
دست‌هاش دور گردن و بین موهای بهم ریخته‌ی جونگکوک در گردش بود که با عمیق‌تر شدن شدت بوسه، پای چپش رو بالا برد و دور کمر جونگکوک حلقه کرد.
گاز نسبتا محکمی از لب پایین جیمین گرفت و بعد از شنیدن آه خفه‌ شده‌ای از انتهای گلوش، لبخند پر رضایتی روی لبش نشست و فاصله‌ی کوتاهی گرفت. نگاه به دو تیکه سرخ و حجیم روی صورت جیمین انداخت و بی‌طاقت شد. دوباره سر پایین برد و بوسید. بوسه‌ای که هردو برای انجامش وقت داشتن حتی جیمینی که از دیر بودن و گذشت زمان شکایت میکرد.
زبونش رو دور لب های جیمین به حرکت درآورد و اینبار فراتر رفت و با لب‌هاش زبون جیمین رو گرفت و سرش رو بالا پایین برد. چندبار این حرکت رو تکرار کرد و به بوسیدنش ادامه داد.
آب دهن جفتشون باهم ترکیب شده و تا زیر چونه‌اش راه پیدا کرده بود، با چنگی که به موهای جونگکوک زد، کمی فاصله گرفت و خیره به خیسی لب‌های همسرش گفت: اگه‌.. اگه.. به ما باشه تا فردا.. همو میبوسیم.
جونگکوک نوک بینیش رو بوسید و با لبخند جواب داد: من که مشکلی ندارم عشق من.
سر کج کرد و نگاهش کرد.
″منم.. منم عزیزم.. همش دوست دارم نگاهت کنم، ببوسمت و توی بغلت بخوابم ولی خب باید به کارهامون برسیم.″
نفسی از تن برهنه‌ی جونگکوک گرفت و ادامه داد: امروز روز جونگسوئه. دوست دارم خوشحال باشه و بخنده. میخوام امروز رو یادش بمونه.
فاصله‌اشون رو بیشتر کرد و کنار جیمین، طاق باز دراز کشید. ساعد دستش رو روی پیشونیش گذاشت و جواب داد: شاید اولین تولدش باشه که بهش خوش بگذره.
″چطور؟″
خیره به سقف اتاقشون گفت: از همون اولین تولدش جو خونه بهم ریخت و هیچ وقت نشد تولدی که دلش میخواست رو براش بگیرم. دخترهام کودکی جالبی نداشتن.
سر بلند کرد و دستش که روی سینه‌ی جونگکوک بود رو به حرکت درآورد.
″بخاطر همینکه میخوام گذشته‌اشون رو یادشون بره. نمیخوام خاطره‌ی بدی از این دوران زندگیشون داشته باشن. اونا باید شاد باشن و توی عکساشون بخندن.″
شونه‌ی جیمین رو نوازش کرد و به سمتش برگشت.
″گاها فکر میکنم تو بابای واقعی اونایی.‌ چقدر خوشحالم که انقدر بهشون اهمیت میدی.″
پیشونی جیمین رو بوسید و ادامه داد: ممنونم فرشته‌ی من.
لبخند زد و به ترقوه‌ی جونگکوک نگاه کرد.
″فرشته؟″
بینی بزرگ و مردانه‌اش رو بین موهای نم شده‌ی جیمین گم کرد و نفس‌های بلند و عمیقی رو کشید.
″آره فرشته.‌ فرشته‌ی نجات. نه تنها من، بلکه ناجی دخترهامم هستی. اونام بهت علاقه دارن و میدونم که چقدر عاشقتن.″
فرق سرش رو بوسید و ادامه داد: ممنونم که هستی و نجاتمون دادی فرشته‌ی من. از بین تموم غم‌ها و دردها.. انگار تو همون طناب نجات وسط باتلاق زندگیم بودی.
نزدیک‌تر رفت و فاصله‌ی بین ترقوه‌هاش رو بوسید. این حرف‌ها احساس خوبی رو بهش تزریق میکرد. حسی پر از عشق و احترام.

MY TRUST | KOOKMIN Where stories live. Discover now