با صدای زنی که از پشت بلندگو به زبان انگلیسی خبر از نشستن هواپیما میداد، چشم باز کردم.
کش و قوسی به بدنم دادم و نگاهی به ساعت مچیم انداختم. ساعت یازده شب به وقت سئول بود. یعنی طبق معمول چهارده ساعت توی پرواز بودم.
بعد از نشستن هواپیما با راهنماییهای مهماندار پیاده شدم.
یه اضطراب عجیبی داشتم که طبیعی بود. این قرار بود یه تجربه جدید و کاملا متفاوتی باشه.
بدنبال تحویل گرفتن چمدونهام به سمت خروجی فرودگاه، پشت سر خدمههایی که چمدونها رو پشت سرشون میبردن قدم برداشتم.
هوسوک گفته بود تمام سعیش رو میکنه تا خودش رو برسونه اما گویا اتفاقی افتاده بود که نمیتونست قول بده که حتما میاد.
بخاطر همین تصمیم داشتم خودم با گرفتن ماشین به آدرسی که قبلاً از هوسوک گرفته بودم برم.
به زبان انگلیسی از خدمههایی که به تبعیت از من در سمت خروجی فرودگاه ایستاده بودن، راهنمایی میخواستم؛ که با شنیدن اسمم از زبون شخصی کاملا غریبه، لحظهای تعجب کردم و به روبه روم نگاه کردم.
پسر جوونی که به نظر میرسید اهل کره باشه، با دیدن نگاه سوالیم نزدیکتر اومد و دستش رو به سمتم دراز کرد.
″ جیمین شی به ایتالیا خوش اومدی. من اونووئم. چا اونوو! دوست هوسوک هیونگتم.″
بعد شنیدن اسم هوسوک، دستش رو گرفتم و طبق عادت تعظیم کوتاهی کردم.
″ خوشبختم اونوو شی. مسلما شما منو میشناسی پارک جیمینم.″
لبخندی زد و گفت: بهتره بریم خونه تا بتونی استراحت کنی حتما خیلی خسته شدی.
دستم رو عقب بردم و گفتم: درسته.. اما هوسوک هیونگ رو نمیبینم. فکر کنم نشد که بیاد نه؟
″ اوه دقیقا.. اتفاقا خیلی هم ناراحت شد که نمیتونه به بدرقت بیاد. از طرفی هم شماره تماس جدیدی نداری که بتونه باهات تماس بگیره.″
سری براش تکون دادم و گفتم: نه اشکالی نداره من درکش میکنم اون سرش خیلی شلوغه.
دوباره لبخندی زد و روبه خدمهها کرد و به زبان خودشون، گفت که بارها رو تا ماشین اون بیارن.
توی این مدتی که تصمیم به مهاجرت گرفته بودم تا حدودی زبان ایتالین یاد گرفته بودم اما نه در حدی که بتونم کامل بفهمم و روان صحبت کنم.
پشت سر اونوو راه افتادم. پاهام بشدت درد میکردن. مدام نشستن باعث شده بود تعادل کافیای نداشته باشم. اما به هر سختیای که بود مقاوت کردم تا زمین نخورم. نیاز به استراحت عمیقی داشتم.
در طول راه به پسری که همین چند دقیقه پیش باهاش آشنا شده بودم دقت کردم.
پسری خوش چهره با قد بلند که تقریبا هم قد جونگکوک بود. با یادآوری دوبارهی جونگکوک آهی کشیدم و به ادامهی آنالیزم رسیدم. چشمهای اصیل کره.ای داشت با اینکه چشمهای ریزی داشت اما بشدت صورتش رو جذاب میکرد. دماغ قلمی و متناسب صورتش در کنار رنگ پوست سفیدش نمایانگر یک چهرهی هانگول بود.
اندامش اونقدرها هم ورزیده نبود اما میتونست تایپ مورد علاقه خیلی از دخترای کرهای و حتی ایتالیایی باشه.
با رسیدن به ماشینش که اسم مدلش رو نمیدونستم اما میتونستم حدس بزنم گرون قیمته، دست از دید زدن و تجزیه کردن قیافش برداشتم.
در صندوق عقب رو باز کرد و بدون اینکه اجازه بده کمکش کنم، همه وسایلهام رو اون تو جا کرد و مابقی رو روی صندلی عقب ماشین گذاشت.
تشکری کردم و اون هم درمقابل به لبخند زدن اکتفا کرد. همینکه میخواستم برم بشینم، قدم پیش گذاشت و در ماشین رو برام باز کرد با این کارش خندم گرفته بود.
مثل جنتلمن ها رفتار میکرد!
خودش هم به خنده افتاده بود بعد از سوار شدنش دلیل کارش رو توضیح داد.
″ جیمین شی تو امروز خستهای بذار تا جایی که میتونم کمکت کنم. ″
″خیلی ممنونم اونوو شی! ″
لبخند خجولی زد و شروع کرد به صحبت کردن: هوسوک تقریبا سه ماه پیش بود که بهم گفت قراره یکی از دوستهای دانشگاهش بیاد میلان. اولش حدس زدم جونگکوک باشه. چون اون همسن ماست و گفتم احتمالا همراه همسرش میاد اینجا.
با شنیدن اسمش چشم روی هم گذاشتم. یکی از بدیهای اومدن پیش هوسوک و دوستهاش همین بود. من و جونگکوک همچنان یک سری نقاط مشترکی داشتیم که باعث یادآوری هرلحظش میشد!
توجهم رو به حرفهای اونوو دادم.
″ اما وقتی گفت یکی از دونسنگاشه تعجب کردم و گفتم حالا اونم مثل بقیست و اگر آستانه تحملش کم باشه زودتر اینجا رو ترک میکنه و برمیگرده اما وقتی هوسوک درمورد نمرات و کارهای مدیریتی و کارآموزیهات که توی سئول انجام میدادی بهم گفت، بیشتر مشتاق و کنجکاو شدم که زودتر باهات آشنا شم.″
برگشت به سمتم نگاهی انداخت و گفت: برای آدمهای زرنگ و قویای مثل تو ایتالیا میتونه گزینه خوبی باشه آقای پارک!
دوباره لبخند زد و منم ناخودآگاه لبخندی روی لبم نقش گرفت. از تعریفهایی که میکرد، دروغ چرا؟! خوشم اومده بود. همهی آدمها نیاز به تعریف و تمجید دارن مگه نه؟!
″ ممنونم اون وو شی. ناامیدتون نمیکنم.″
مشتش رو بالا آورد و با حالت کیوتی گفت: فایتینگ...
″ فایتینگ!″
هردو خندیدیم و دیگه حرفی بینمون ردوبدل نشد.
میلان بخاطر اختلاف هفت ساعتی که با سئول داشت، ظهر بود نگاهی به ساعت ماشینش انداختم و ساعت مچیم رو روی سه و چهلوپنج دقیقهی ظهر تنظیم کردم. این اولین اقدامم برای تغییرم بود!
ESTÁS LEYENDO
MY TRUST | KOOKMIN
Fanfic«درسته سهمِ من نیستی! معاشقه هات ازآنِ نزدیکترین فرد زندگی من هست؛ اما هنوز هم دوستَت دارم!:)» MY TRUST | Fiction ❤️🩹📖 فیکشنی از جنس متفاوت با ژانر رئالیسم و انگست و تعهد ناخواسته!✨🌚 جیمینی که بخاطر حالِ خوبِ نزدیک ترین فرد زندگیش، از عشق خودش...