با بالا انداختن ابروهام، به گارسون فهموندم که فعلا چیزی سفارش نمیدم.
″منکه گفته بودم نباید تو اون محوطه زیاد سرمایه گذاری کنی. با شرایط اقتصادی فعلی اون منطقه سود چندانی نمیکنه. ولی خب مشکلی نداره ضرر خاصی هم نکردی. میتونی جبرانش کنی هیونگ.″
آهی کشید و فکش رو خاروند.
″درسته ضرری نداشتم ولی خب میدونی رو اعصابمه. نمیخواستم اینطوری بشه. ″
لبخند گرمی تحویلش دادم.
″ بخاطر چندتا دونه ساختمون خودتو اذیت نکن اونوو. این اولین بارت نیست و آخریش هم قطعا نخواهد بود. اگه شکست تلقی کنیم، بهتره بگم که همهی ما با همین شکستها رشد میکنیم. قرار نیست همیشه عالی و بینظیر باشی. ″
″ تو بهش میگی شکست؟ ″
لبهام رو جلو کشیدم و جواب دادم: طوری که تو شکست رو معنی میکنی نه! من فقط به عنوان یک تجربه بهش نگاه میکنم. تا از دفعهی بعد سرمایه و وقتم رو صرف جاها و مناطق بهتری کنم. ازش درس میگیرم.
حین ثابت نگه داشتن دوربین، خندید و گفت: آه خدای من تو همیشه با حرفات آرومم میکنی. چه خوبه که چنین دیدگاهی به زندگی داری. همیشه نگرشت مثبته.
از شنیدن حرفهایی که این روزها عکسش رو تجربه میکردم، لبخند ساختگیای زدم و گفتم: چارهای جز امید نداریم. ما میتونیم همیشه به مسائل با دید منفی نگاه کنیم و افسوس بخوریم. نهایتا نه تنها چیزی بدست نمیاریم بلکه توان و انرژیمون رو هم از دست میدیم. از طرف دیگه میتونیم همون مسائل رو مثبت هم ببینیم. اونوقت شاید چیزی بدست نیاریم، اما یقینا چیزی رو هم از دست نمیدیم!
سری تکون داد و با دستش چشمهای خستهاش رو مالید.
″بعدشم هیونگ...″
″بعدش چی؟″
به زبان ایتالیایی ادامه دادم: من بهت افتخار میکنم.
ادامه حرفهام رو مجدد کانال عوض کردم و کرهای گفتم: تو همیشه موفقیتهای زیادی بدست آوردی. این یکی کنار باقی کارهات اصلا به حساب نمیاد.
حتی از پشت اسکرین هم میتونستم ستارههای توی چشمهاش رو ببینم.
زمزمه کرد: آه جیمین..
″پس بخاطر چندتا پروژهی فرعی، خودت رو ناراحت نکن و به فکر استراحتت باش. فردا دوباره با انرژی شروع کن. من بهت ایمان دارم هیونگ! ″
خنده زیبایی کرد و گفت: وای جیمین تو.. تو واقعا بهم افتخار میکنی و.. و ایمان داری؟
چشم رو هم گذاشتم و گفتم: البته! تو یکی از سرشناسترین اینجنرهای آسیا و جهانی. مگه میشه قبولت نداشته باشم؟
با ذوق خندید و گفت: وای خدای من! من..من اصلا.. چیزه یعنی.. کل حس بدی که داشتم از وجودم رفت.
خندیدم و به ذوق کردنش خیره شدم.
″خیلی ممنونم. من واقعا.. جیمین من خیلی خوشحالم که دارمت. ″
یهویی بود. اما واقعیتش، از این حرفش خوشم اومد. میدونستم حرف قلبش رو به زبون میاورد. این از حس خوبی که به تکتک سلولهام نفوذ میکرد، مشهود بود.
آروم زمزمه کردم: منم همینطور!
جوری که نشنید و گفت: چی گفتی؟ چیزی گفتی عزیزم؟
سرم رو به نشونه نه تکون دادم و گفتم: چیزی نگفتم. بهتره بری و بخوابی هیونگ الان ساعت سه شبه. تا الان باید میخوابیدی.
″ آه راست میگی. بخاطر مشغله ذهنی نمیتونستم بخوابم، اما بعد تماسمون راحت میتونم بخوابم. حرفات مثل مسکنه عمرِمن.″
«عمر من» واژهی زیبا و پر مفهومی بود. واژهای که اخیرا دلتنگ شنیدنش زمزمههاش از کنار گوشم شده بودم.
خندیدم و گفتم: هر وقت دلت گرفت، حس بدی داشتی، خواستی آروم بشی سراغ خودم بیا.
چشمکی زدم و به لبخند خسته اما سرمستش خیره شدم.
″ باشه باشه حتما. ″
دوباره خندید.
″ الان دیگه واقعا باید بری. خستگی از سروروت میریزه. فردا هم که گفتی جلسه داری. نمیخوام بعدا به گوشم برسه، وسط جلسه خوابت برده. ″
″ نه نه نگران نباش. الان میرم و میخوابم.″
دستم رو بالا بردم و بای بای کردم.
″ خوب بخوابی هیونگ.″
مثل من دست تکون داد و گفت: قطعا که خوب میخوابم، بعد از شنیدن این حرفها مگه میتونم خواب خوبی نداشته باشم؟
″باشه باشه زبون نریز. بدو برو که چیزی نمونده تا ساعت چهار بشه. دو ساعت بعد باید بیدار شی!″
خمیازهای کشید و گفت: حق با توئه عزیزم.
بوسهای با چهار انگشتش فرستاد و گفت: دوست دارم. خداحافظ جیمینم.
با شنیدن کلمهی آخرش، آه ریزی کشیدم و مجدد دستم رو براش تکون دادم.
خیره به صفحهی گوشی که اپلیکیشن، ازم میخواست به کیفیت تماس امتیاز بدم؛ به این فکر کردم که چقدر دغدغههای من و اونوو فرق میکرد.
اون بخاطر چند ساختمان تجاری کوچک، در حومه شهر افسوس میخورد. من بخاطر درک این حقیقت که تا ماه آینده قراره خواهرم رو برای همیشه از دست بدم، حال بد عشق سابقم رو ببینم، خودم نابود بشم و بخوام دوباره از صفر بسازم.
چقدر شباهت داشت؟ تقریبا هیچ!
گوشی رو خاموش کردم و توی جیب کت خاکستری_پاییزهام انداختم.
برای کمتر حس کردن سردردم، پیشونیم رو به ساعد دستم تکیه دادم و چشم بستم.
این روزها سردردهای زیادی داشتم. با کوچکترین اتفاق سرم درد میکرد. تنش و اضطرابی که وسطش گیر کرده بودم دلیل اصلیش بود. هرروز یک ماجرای جدید اتفاق میافتاد. ماجراهایی که همگی پر از غم و درد بودن.
حقیقتا خسته بودم. خسته تر از هر کسی که توی این بحران نقش داشتن. خسته از روزهایی که مثل برق و باد میگذشت. جوری که کمتر از سی روز برای اون تاریخ حدسی لعنتی، مونده بود.
روزی که از بیماریش مطلع شدم، با خودم قسم خوردم که تا لحظهی آخر کنارش میمونم و همه جوره حمایتش میکنم. اما بعد از فهمیدن عشقی که به جونگکوک داشتم، دیگه نمیتونستم مثل سابق باهاش وقت بگذرونم. توی چند روز اخیر، تنها به دیدن دخترها میرفتم و برای دارو و خوراکیهاش رسیدگی میکردم. البته فهمیدن جونگکوک، کار رو آسونتر کرده بود. شرکتش رو رها کرده و تمام تمرکزش رو برای فراهم کردن خواستههای ههسان گذاشته بود. هرچند ههسان راضی نبود، اما منکه به خوبی میدونستم اون برای عذاب وجدان بعد از مرگ زنش، این کارها رو میکرد. کاری که هممون میکردیم. همگی مرگش رو قبول کرده و زمان کمی که داشتیم رو غنیمت میدونستیم.
به خوبی میدونستم که وقت کمی برای ساختن آخرین خاطراتم با بهترین آدم زندگیم داشتم. اما برای اینکه لحظات آخرش رو بیشتر با جونگکوک سپری کنه، کمی خودم رو از جمعشون دور کرده بودم. اولش فکر میکردم کار درستی میکنم، اما با تماسی که دیشب گرفت؛ فهمیدم اون چنین چیزی نمیخواد.
ازم خواست که به کافهی دانشگاه بیام. کافهای که یک زمانی پاتوق ما دوتا بود و بعدا به پاتوق اون دوتا تبدیل شد. آخرین خاطراتی که از اینجا داشتم اصلا زیبا نبودن. با یادآوریشون قلبم درد میگرفت.
دیزاین کافه تا حدودی عوض شده بود، اما اون میز کنار پنجره همچنان اونجا بود. میزی که با ذوق و شوق روش نشستم و منتظر اعتراف جونگکوک موندم؛ اما اون به جای تیک زدن به فانتزیهای ذهنم، با حرفی که زده بود برای همیشه از دانشگاه و کافهاش متنفر شده بودم. نه تنها اون خاطره نحس، بلکه اینجا جایی بود که از بهترین دوستم خواستم تا به پیشنهاد عشق چندین سالهام فکر کنه و قبولش کنه.
آهی از ته دل کشیدم که با قرار گرفتن دست شخصی روی کتفم، به خودم اومدم و سر بلند کردم.
با لبخند مهربونش نگاهم میکرد. ناخودآگاه بلند شدم. میخواستم دستش رو بگیرم که خودم رو توی بغلش پیدا کردم.
″میخواستی بغلم نکنی؟″
″نه نه.. من..″
″بعد از چند هفته دیگه منو هیچ وقت نمیبینیا. بهت گفته باشم. ″
از اینکه نیومده، مرگش رو یادآور شده بود اخم کردم.
تا خواستم محکمتر بغلش کنم، ازم جدا شد و به سمت مقابل رفت. پا تند کردم و صندلی رو عقب کشیدم. لبخندی زد و با احتیاط نشست.
حین نشستن پرسیدم: حالت چطوره؟ دیروز مطب رفتی؟
کیف دستیش رو کنار گذاشت و گفت: بد نیستم. آره رفتم. حرفهای همیشگی رو شنیدم. ازم خواست دیگه پیشش نرم.
نگران پرسیدم: چرا؟
″چون فایدهای نداره. فقط دوز داروهای مسکنمو بیشتر کرد. جوری که فقط بخوابم و چیزی رو حس نکنم.″
با آرامش خاصی جملات رو بیان میکرد. برعکس من که با شنیدنش، قلبم آشفته میشد.
شنیدن حقایقی که از خیلی وقت پیش ازش فرار میکردم، نه تنها عادت نمیشد بلکه مرور هر بارهاش ادامه دادن رو برام سختتر میکرد.
نفسش رو پس داد و گفت: میخوای یه قهوه داغ سفارش بدیم؟
چشمکی زد و ادامه داد: دقیقا مثل اون قبلنا.
لبخند کوچکی زدم و دستم رو بلند کردم. پسری که چند دقیقه پیش برای گرفتن سفارش، به میزمون سر زده بود؛ با دیدن دستم به سمتون اومد و بعد از تعظیم کردنش پرسید: چی میل دارید؟
″دوتا قهوه داغ لطفا.″
″چشم حتما.″
به راه رفته پسر خیره بودم که با شنیدن حرفش توجهم بهش جلب شد.
″وقتایی که بعد از هر کلاس اینجا میومدیم، هیچ وقت این روزا رو تصور نمیکردیم. تو همیشه میگفتی قراره یه مهندس مشهور توی سئول بشی و منم به دنبالش ازت میخواستم که تو شرکتت بهم یه کار بدی. من حتی راضی بودم به عنوان یک خدمه تو شرکتت کار کنم تا ازت دور نباشم.″
لبخندی زد و خیره به منوی روی میز ادامه داد: یادمه اینجا یه دختر قد کوتاه و بامزهای کار میکرد. از بس اینجا اومده بودیم، عاشقت شده بود. ولی تو با چشم غرههای برزخیت، بیچاره رو از عاشق شدن پشیمونش کردی. حتی وقتی بهت اعتراف کرد، تنها پول قهوه یا هرچی که بود رو حساب کردی و رفتی.
خندید. دیدن خندههاش باعث کش اومدن لبهام میشد.
″دقیق یادم نمیاد کدوم دخترو میگی.″
دستش بالا برد و گفت: قدش تا شونههات میشد. موهاشم بلوند کرده بود. همیشه هم لنز قهوهای میذاشت.
کمی فکر کردم و با یادآوری اون دختر سیریش گفتم: عااا همونیکه گاها تعقیبم میکرد.
خندید و سر تکون داد.
″آره آره همون. اسمشو یادم نمیاد.″
″منم یادم نیست.″
″معلوم نیست الان کجاست و چیکار میکنه. زمان زیادیه نزدیک به ده ساله!″
″آره...″
خیره به پسری که قهوهها رو روی میز میذاشت، گفت: یادته هروقت کلاسا رو میپیچوندیم میومدیم اینجا؟ یبارم خواستیم یکی از کلاسهای ترم دو رو نریم و بیایم اینجا که استاد مچمون رو گرفت و نذاشت بیایم.
مرور خاطرات باهاش شیرین بود اما همین خاطرات بعد از رفتنش پر از غم و درد میشد جوری که یادآوریش باعث گوشه نشینی بغض سنگینی کنج گلوم میشد.
″یادته کلاس استاد کیم رو نرفتیم و به همین کافه اومدیم ولی خود استاد رو دیدیم که اینجا بود و داشت با یکی از دخترهای کلاس لاس میزد؟″
″عااا اونو یادته؟ اون موقع موبایل خوبی نداشتم که ازشون عکس بگیرم و بعدا از استاد اخاذی کنم.″
خندیدم و به بخار خارج شده از فنجان خیره شدم.
″روزهای خوبی بودن. شیرین! هرچند بخاطر مادرم حالم خوب نبود اما وقت گذروندن با تو باعث میشد کمتر حس کنم بدبختم.″
خیره نگاهش کردم.
″سر جمع دو سال نشد که اینجا میومدیم و دیوونه بازی درمیاوردیم.″
″کم بود اما باارزش بود.″
سر تکون داد و گفت: روزها داشت مثل همیشه عادی میگذشت، تا اینکه یک روز اومدی و دقیقا همین کافه حرفهای عشقت رو به من منتقل کردی. شدی واسطه من و جونگکوک.
با دست گذاشتن به این بخش از خاطرات گذشته، نگاهم پایین رفت.
نفس عمیقی کشید و به پشت صندلی تکیه داد.
″من محرم اسرارت نبودم. اون موقعها چیزی از عشقت بهم نگفته بودی. از همه جا بیخبر. خودمم یه دختری بودم که با خودم فکر میکردم خدا با گرفتن مادرم، جونگکوک رو تو مسیرم قرار داده. از شنیدن حرفهات خوشحال شدم ولی هیچ وقت فکرش رو نمیکردم به زبون آوردن اون حرفها چقدر میتونست برات سخت باشه.″
نگاهم همچنان پایین بود که گفت: چرا سرت رو پایین انداختی؟ بخاطر عشقی که به همسرم داشتی حس بدی داری؟
تلخ خندید و جلو اومد. دست به زیر چونهام برد و سرم رو بالا آورد.
با چشمهای شفاف شده از نم بارونیش، گفت: هیچ وقت.. هیچ وقت بخاطر عشق پاکی که داشتی شرمنده نباش. تو قبل از من عاشقش بودی. نه تنها عاشق اون، بلکه انقدر به فکر من بودی که پا روی احساسات خودت گذاشتی و برای وصلت من و جونگکوک عشقت رو توی قلبت، محفوظ نگه داشتی و چیزی ازش نگفتی.
دستش رو کشید و جرعهای از قهوهاش خورد و دوباره گفت: هر کسی جای تو بود، نه تنها نمیذاشت من با جونگکوک ازدواج کنم؛ بلکه رابطهاش رو با منم قطع میکرد. اما تو..
اینبار اون سرش رو پایین انداخت. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: مسئله اینجاست تو مثل اونا نیستی. تو یه فرشتهای. فرشتهای که از اول زندگیم با من همراه بود. فرشتهای که خودخواهانه میخوام تو زندگی بعدیمم باشه. تو آیینهای از همون خدایی هستی که بهش ایمان داری.
لبخندی از حرفهای دلنوازش زدم و کمی از قهوهی تلخم خوردم.
″این مدت خیلی فکر کرده و کلی از خاطراتمون رو مرور کردم. از روزی که باهات آشنا شدم تا زمانی که برای آخرین بار دیدنت بهت زنگ زدم و ازت خواستم برگردی پیشم. با مرور هر کدوم از اینها، فقط به یه نتیجه میرسیدم. اینکه تو مهربونترین و بهترین آدم زندگی من بودی. جوری که هیچ وقت نمیتونم جواب خوبیهات رو بدم.″
″ ههسان.. من کاری کردم که علاوه بر خواسته قلبیم، شرایط مجابم کرد. اگر توهم شرایطش پیش میومد این کارها رو میکردی.″
خندید و گفت: دقیقا! تو همیشه قوی بودی نیازی به آدم ضعیفی مثل من نداشتی.
″ههسان..″
″اما این سری منم میتونم کمکت کنم. برای اولین و آخرین بار..″
کنجکاو نگاهش کردم و منتظر ادامهی حرفش موندم.
″نمیدونم میشه اسمش رو کمک گذاشت یا جبران؟ شایدم خواهش!″
″خواهش؟″
لبخندی زد و جواب داد: آره بهتره بگیم خواهش.
″چه خواهشی؟″
خیره به فنجان نصف شده از قهوهاش گفت: این خواهشم آخرین چیزیه که ازت میخوام.
به واژهی «آخرین» حساسیت پیدا کرده بودم. پس اخم کردم و گفتم: میشنوم.
مردد پرسید: میتونی آخرین خواستهی منو بجا بیاری؟
مشکوک نگاهش کردم و گفتم: بستگی داره که درخواستت چی باشه.
حالا که کمی استرس گرفته بود، با دزدیدن نگاهش جواب داد: چیزی که به نفع همهست.
علاوهبر کنجکاوی، استرس مهمان تکتک سلولهای تنم شد. هربار که اینطوری جدی حرف میزدیم، یک شوک بزرگی بهم وارد میشد. اینبار قرار بود چه اتفاقی بیوفته؟!
″گوشم با توئه!″
نفس لرزانی از روی اضطرابش کشید و برای کم کردن استرسش، باقی موندهی قهوهاش رو خورد.
″من.. میخوام که.. یعنی فکر نکن که دارم.. منظورم برداشت بدی نکن.. من فقط..″
با جدیت مانع از ادامه دادن آشفتگی ذهنش شدم و گفتم: ههسان! آروم باش و بگو که درخواستت چیه. نفس عمیق بکش.
از خدا خواسته سکوت کرد و با دستهای قفل شده از اضطرابش، نفس عمیقی کشید.
″من.. آه..″
دوباره سکوت کرد.
ترسم بیشتر از چند دقیقه پیش شد. این حجم از اضطراب نشون دهندهی یک بحران جدید بود.
″آروم باش. اگه حالت خوب نیست میتونی بعدا هم بگی.″
خودشو جمعوجور کرد و گفت: نه..نه امروز میگم. بعدا وقت نداریم. همین الان میگم.
″باشه پس منتظرم.″
شجاعت کافی برای زل زدن به چشمهام پیدا کرد و اینبار رسا گفت: من میخوام تمام این هفت، هشت سالی که از عشقت دور موندی رو جبران کنم.
گیج نگاهش کردم و ادامه داد: هم تو، هم اون لایق یه زندگی خوب هستین.
″خب درخواستت چیه؟″
با نگاه جدی اما نگرانش ادامه داد: من ازت میخوام با جونگکوک ازدواج کنی!
ابروی چشم راستم، با تصور اینکه اشتباه شنیدم بالا رفت و گفتم: چی؟ نشنیدم.
زمزمه کرد: شنیدی خوبم شنیدی.
محکمتر اما با استرس بینهایتی گفت: من میخوام تو و جونگکوک باهم ازدواج کنین.
″ازدواج؟″
آروم پرسیده بودم، چون همچنان فکر میکردم اشتباه شنیداری رخ داده.
بیحوصله گفت: جیمین! من میخوام توی این سه هفته باهم ازدواج کنین و من..
با فریادی که زدم، با ترس دستهای قفل شدهاش رو همراه با خودش، عقب برد.
″ازدواااااج؟″
″هی.. جیمین آروم باش. جیمین..من.. خواهش میکنم..″
با چشمهایی که مطمئن بودم از حدقه بیرون زده بود، با حیرت گفتم: ههسان من نه تنها وقت، بلکه حوصلهی شوخیهای بیمزه و چرتوپرت رو ندارم.
لبهاش لرزید و گفت: به من میاد که شوخی کنم؟ با این شرایطی که دارم چرا باید شوخی کنم؟ چرتوپرت؟ این موضوع کجاش چرته؟
عصبی دستی به صورتم کشیدم و گفتم: برو سر اصل مطلب!
با چشمهای نم شدهاش گفت: ا..اصل مطلب همینه. شما باید باهم ازدواج کنین.
مشت محکمی به میز زدم و از پشت دندونهای چفت شدهام گفتم: انقدر اون کلمهی لعنتی رو نیار!
ترسیده بود. اما کم نیاورد و گفت: جیمین! یه دقیقه آروم باش تا بهت توضیح بدم.
همینکه خواستم بگم «چه توضیحی»؛ با قرار گرفتن دست لرزانش روی لبهام، ناخواسته سکوت کردم.
چشم بستم و سعی کردم به معنی حرفش فکر کنم. منظورش چی بود؟ ازدواج؟ ازدواج با جونگکوک؟ آخه چرا؟ برای چی؟ این دیگه چه فکر مزخرفی بود؟
با صدای آرومش چشم باز کردم: بهت گفتم.. این آخرین خواستهی منه. خواهش میکنم.. خواهش میکنم نه نیار.
″ههسان..″
دوباره دستش رو روی لبهام گذاشت و ادامه داد: چیزی نگو.. بذار من حرف بزنم. بذار بخاطر آخرین خواهشم، التماس کنم.
دستش رو با ملایمت کنار زدم و با نهایت کنترلی که روی صدا و رفتارهام داشتم گفتم: التماس؟ التماس چی؟
کاسهی چشمش بخاطر تجمع اشکهاش هلال آبی تشکیل داده بود که با پلک زدنش، از بین رفت.
راضی به دیدن مرواریدهای نگاهش نبودم. من هیچ وقت نمیتونستم با گریه کردنش کنار بیام. حتی توی چنین موقعیتی!
″جیمین.. من نذاشتم تو به جونگکوک برسی. من اگه نبودم، تو با آدمی که دوستش داشتی ازدواج میکردی و انقدر سختی نمیکشیدی. من مسبب همهی بدبختیهات بودم. جیمین من..″
″ههسان من قبلاً هم گفتم؛ این انتخاب من بوده. من خواستم که شما دو تا..″
عصبی شد و گفت: خب انتخابت اشتباه بوده و الان میتونیم جبرانش کنیم.
بخاطر سردردم اخم کردم و گفتم: جبران چی ههسان؟ جبران عمری که رفت؟ عشقی که فراموشش کردم؟ حسی که مرده و چیزی ازش باقی نمونده؟ عشقی که الان صاحب یه زندگیه و کلی فاصله بینمونه؟ دقیقا چیو میخوای جبران کنی؟
قطره اشکش مهمان صورت لاغرش شد.
″اتفاقا میخوام همهی اینها رو جبران کنم. جوری که بعد از مرگم، عذاب وجدان نداشته باشم.″
بدون درک شرایطش، حرفی که نباید رو زدم: بخاطر اینکه عذاب وجدان نداشته باشی چنین تصمیم احمقانهای گرفتی؟
صدای شکستن قلبش به گوشم رسید اما حق کاملا با من بود. اون نمیتونست صرفا بخاطر آرامش داشتن بعد از مرگش، عزیزانش رو مجبور به کاری که هیچ میلی به انجامش نداشتن بکنه.
″من.. من.. میدونم که.. که این کار شاید جوری به نظر بیاد که انگار دارم مجبورت میکنم. اما.. جیمین تو.. تو هنوزم دوستش داری. چرا به عنوان یک فرصت بهش نگاه نمیکنی؟″
از چیزی که شنیده بودم، شوکه شدم و با خندهی مضحکی گفتم: فرصت؟ اوه خدای من عجب فرصت طلاییای!
اخمهام رو پررنگتر کردم و گفتم: همچنان حس میکنم همهی حرفات شوخی بوده و اگه بخوای بهتره درخواست حقیقیت رو بهم بگی.
خشمگین شد و داد زد: جیمیییین!
بین گریههای دردناکش ملتمس گفت: خواهش میکنم.. تو.. تو لایق یه زندگی خوب.. خوبی هستی. هم تو هم جونگکوک. هشت سال چیزی نیست میتونین جبرانش کنین. اتفاقا قدر همو بیشتر میفهمین.
″ههسان تمومش کن! این چرندیات چیه میگی؟چه ازدواجی؟ چه فرصتی؟ مگه بچه بازیه؟ چرا باید با همسرت ازدواج کنم؟ چه دلیلی داره؟ این چه کاریه داری میکنی؟ میخوای مجبور شم و بگم آره؟″
سرعت اشکهاش بیشتر شده بود.
″جیمین.. من.. نمیخوام مجبورت کنم. این اجبار نیست. به نفع خودته!″
عصبی خندیدم و گفتم : چه نفعی؟ اینجا کی داره سود میکنه؟ چرا داری این کارو میکنی؟ بخاطر چی لعنتی؟
پلکی زد که باعث پایین اومدن قطرههای جوانتر شد.
″بخاطر تو.. بخاطر اون. من نه لیاقت اینو داشتم که همسر جونگکوک باشم و نه رفیق تو. برای همینه که خدا نمیخواد بیشتر از این تو این دنیا بمونم و مانع حال خوب شما بشم.″
″این چرت و پرتا چیه داری میگی ههسان؟ مگه خدا چه مشکلی با تو داره؟″
بیتوجه به آخرین حرفم، ادامه داد: من بهت قول میدم.. قول میدم که باهاش خوشبخت میشی. اون باهات خوب رفتار میکنه. قدر تو و عشقت رو میدونه. جونگکوک با منیکه انقدر خودخواه بودم، به این خوبی کنار اومد چه برسه تویی که تفاوتی با فرشتهها نداری.
رو گرفتم و با آهی که از عمق وجودم کشیدم، گفتم: این دیوونگیه ههسان دیوونگی!
″باشه اصلا دیوونگیه. هرچیزی که تو اسمش رو میذاری. دیوونگی، حماقت، اجبار! هرچی که تو بگی. ولی از دید منم بهش نگاه کن. من هیچ فرصتی برای دیدن خوشحالی آدمهای اطرافمو ندارم. من میدونم که تو و جونگکوک کنار هم حالتون خوب میشه. شما بهم احتیاج دارین. اگه باهم ازدواج کنین مطمئن میشم که تا آخرش باهم میمونین و منم..″
بغضش ترکید و با هق هق ادامه داد: منم وقتی برم زیرخاک خیالم راحت میشه. با آسودگی میمیرم. نه نگران احوال تو میمونم نه جونگکوک و.. و نه بچههام. از اون بالاهم حواسم بهتون هست. به تکتکتون..
حالا که کار از کار گذشته بود، آخرین تیری هم که داشتم رو نشونه گرفتم و گفتم: تو نگران من نباش.. من.. من خیلی وقته تو رابطهام.
تعجب کرد و در سکوت نگاهم کرد. شاید هم به این فکر میکرد که دروغ میگم.
″من دوسالی میشه که..″
″اون کیه؟″
از اینکه باورم کرده بود، ازش ممنون بودم. چون هیچ حوصلهای برای توضیح دادنش نداشتم.
ابرو بالا انداختم و گفتم: چا اونوو.. همکارم.
اونوو رو میشناخت. متعجبتر از قبل نگاهم کرد و اینبار گفت: اینم به من نگفتی؟ اینکه دوساله توی رابطهای؟ من و تو کِی انقدر از هم دور شدیم؟ من بیماریم رو بهت نگفتم چون دونستش هم فایدهای نداشت. اما تو..
″میخواستم بهت بگم ولی فرصتی پیش نیومد.″
با بهت نگاهش رو ازم گرفت و گفت: فرصت؟ کلی موقعیت بود که بخوای درموردش بهم بگی ولی نگفتی. میدونی چیه؟ این نشون میده که اونوو تنها برای از یاد بردن جونگکوک توی زندگیته.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم و خواستم مخالفت کنم که ادامه داد: اگه.. اگه جونگکوک رو فراموش کرده بودی، حتما درموردش بهم میگفتی. اون بدبختم وارد این بازی کردی در حالیکه همچنان فکرت با جونگکوکه.
کاری که میکرد، تحمیل تفکراتش بود.
عصبی شدم و گفتم: ههسان تمومش کن. من دارم با منطق و مدرک میگم تصمیمی که گرفتی کاملا بیهودست. بعدشم من.. من دیگه عاشقش نیستم. اون یه حسی بود که زمانی دچارش بودم. اما الان دیگه..
″نههههه.. تو همچنان دوستش داری. این چیزیه که چشمهات میگه. آره منم جای تو بودم سعی میکردم فراموشش کنم. ولی مگه عشق از یاد میره؟ خصوصا عشق اول! تو فراموشش نکردی، فقط به گوشهی تاریک ذهنت سپردیش. ″
دست مشت شدهام رو سفتتر کردم و با خشم گفتم: آره! آره! عشق هیچ وقت از یاد و ذهنت نمیره. اما با نرسیدن بهش، میتونی توی قبرستون قلبت، دفنش کنی. جوری که هیچ وقت شانسی برای اظهار وجود نداشته باشه.
″جیمین..″
دست بردم و حین درآوردن کیف پولم گفتم: درسته همیشه پشتت بودم و حمایتت کردم، هر چیزی که گفتی رو قبول کردم، هر تصمیمی که گرفتی عملیش کردم، اما اینبار نمیتونم.
تعدادی اسکناس روی میز گذاشتم و از روی صندلی بلند شدم.
در کمال ناباوری نگاهم کرد و گفت: جیمین.. کجا داری میری؟ جیمین من حرفم تموم نشده.
آخرین نگاهم رو بهش انداختم و گفتم: حرفی برای گفتن و شنیدن نمونده. مراقب خودت باش.
رو گرفتم و اولین قدم لرزانم رو برداشتم. همینکه که خواستم دومین قدم رو بردارم چیزی مانعم شد.
سرم رو پایین انداختم و با تعجب نگاهش کردم. عصبی گفتم: لعنتی داری چیکار میکنی؟
روبهروم زانو زده و سرش رو خم کرده بود.
دیدنش تو چنین وضعیتی آخرین چیزی بود که از گوشه ذهنم میگذشت.
از بازوهای نحیفش گرفتم و بدون توجه به اینکه ممکنه دردش بگیره؛ سعی کردم بلندش کنم اما با نهایت مقاومت، اجازه نداد و همونطور روی زانوهاش نشست.
″پاشو ههسان این چه کاریه؟ بلندشو همین الان!″
با گریه درحالیکه سرش پایین بود، گفت: جیمین خواهش میکنم.. بخاطر خودت، بخاطر جونگکوک، بخاطر هرکسی که دوستش داری. بذار با خیال راحت چشم ببندم و برم. خواهش میکنم..
خیره به موهای لختش گفتم: تو با این کارهات میخوای مجبور بشم و چیزی که نمیخوام رو قبول کنم؟
هقهق کرد و جواب داد: مجبورت نمیکنم ولی کاری میکنم غرورت رو کنار بذاری و کاری که به نفعته رو انجام بدی. تو هنوزم دوستش داری.. حق خوشبختی رو از خودت و اون نگیر.
اینهمه اصرارش نمیتونست تنها بخاطر من باشه. هرچه که بود، اصلا خوشایند نبود جوری که حتی زانو زدنش هم نمیتونست راضیم کنه.
طاقت نیاوردم و اینبار حرف دلم رو زدم و با بغض گفتم: آره ههسان من دوستش دارم. درسته مثل سابق عاشقش نیستم اما من هیچ وقت نمیتونم مثل یه هیونگ بهش نگاه کنم. نمیتونم بدون جا ننداختن ضربان قلبم بغلش کنم. نمیتونم.. ولی نمیخوام باهاش باشم. بین دوست داشتن و خواستن فرق هست. چیزی که من دارم بهت میگم!. دوستش دارم اما نمیخوامش. ما تو سرنوشت هم نیستیم. همینقدر ساده! ما آدمهای هم نیستیم.
سرش رو بالا آورده بود و با چشمهای بارونیش نگاهم میکرد. باورش نمیشد من همون جیمینی هستم که همیشه بدون چون و چرا خواستههاش رو قبول میکردم. اما اینبار متأسف بودم. من همیشه نمیتونم طبق خواستهی بقیه پیش برم. من هم انسان بودم. علاوه بر احساسات، غرور هم داشتم. غروری که چندسال طول کشید تا توی وجودم رخنه کنه. گذشته از تمام اینها، اونوو چه میشد؟ اونوویی که چشم انتظار من بود. چطور میتونستم قید اون چشمها رو بزنم و بخاطر آسودگی ههسان با جونگکوک ازدواج کنم. جونگکوکی که معشوقه داشت. جونگکوکی که تکلیفش با خودش معلوم نبود. اصلا نظر اون رو پرسیده بود؟ اون قبول کرده بود؟ قطعا نه! اون اگر میخواست با من باشه، همون اولش میتونست این کارو بکنه.
ناباور زمزمه کرد: جیمین..
بوسهای به پیشونیش زدم و حین بلند شدنم گفتم: پاشو برو خونه. بچههارو تا یک ساعت بعد، از مهدکودک میارم.
″جیمین..″
دست بردم تا مجدد بلندش کنم، اما همچنان بجای همکاری، مقاومت کرد.
حال من بدتر از اون بود، عقب عقب رفتم و تونستم از کنارش رد بشم.
از خیلی وقت پیش، باید از کنار خیلی چیزها میگذشتم تا امروز، رد کردن حرفهاش انقدر سخت تموم نمیشد.
نگرانش بودم. دوست داشتم تا خونه برسونمش اما از لحاظ روحی، خودم شرایط بدتری داشتم.
بدون توجه به هق هقهای بهترین دوستم، توی کافهای که زمانی پاتوق جفتمون بود؛ از اونجا بیرون زدم.
کاش میتونستم اون کافه رو برای همیشه نابود کنم. کافهای که علاوه بر خاطرات خوب، پر از خبرهای بد و نفرت انگیز بود.
سوار ماشین شدم و بدون اینکه استارت رو بزنم؛ فرمان به دست، به جلو خیره بودم.
نتونستم طاقت بیارم و فریاد زدم. میخواستم تمام انرژیهای منفی تنها با اون فریادم از بین بره، ولی مگه به این آسونی بود؟ بلند شدن از زیر حرفهایی که تکتک استخوانهای وجودت رو میشکست و لهت میکرد.
این دردها با فریاد تموم نمیشدن. تنها راه چارهاش مرگ بود! طوریکه چشم ببندی و هیچ اهمیتی به باقی زندگیت که فرصت ادامه دادنش رو داشتی، نکنی. فقط بری.. بری از دنیایی که پر از درد بود.
بری و اینهمه غم رو تجربه نکنی.~~~~~~~~~~~~~~~~~
سلام به خوجگلای من♥️🙂
امروزم اومدیم با یه پارت خفن طور. منکه عاشق این پارتم به شخصه.
خب بگید ببینم چطور بود پسند کردین؟
تو این پارت به وضوح تغییرات جیمین رو توی چند سال اخیر رو مشاهده میکنین.سوالات این پارتم:
1. چرا هه سان درمورد احساسات جونگکوک، چیزی به جیمین نگفت؟
2. با حرفای هه سان درمورد اونوو و رابطش با جیمین موافقین؟
3. شما اگه جای جیمین بودین چیکار میکردین؟ قبول میکردین و به اونوو خیانت میکردین اما در عوض به عشقتون میرسیدین؟ یا اینکه قبول نمیکردین، اما همیشه با کمبود بزرگی زندگی میکردین؟
4. نظرتون درمورد آخرین حرفهای جیمین چیه؟ منکه عاشقش شدم.خب گوگولچههای من، همچنان منتظر ادامه پارت ها بمونین. در ادامه شاید چیزهای جالب تری هم ببینین و بشنوین.
مثل همیشه حمایت یادتون نره. اگه نمیتونین اینجا کامنت بذارین با ناشناس تلگرامم در خدمتتونم.
✨ووت، کامنت، شیر، اد، فالو✨
دلارام عاشقونه 💋💛
YOU ARE READING
MY TRUST | KOOKMIN
Fanfiction«درسته سهمِ من نیستی! معاشقه هات ازآنِ نزدیکترین فرد زندگی من هست؛ اما هنوز هم دوستَت دارم!:)» MY TRUST | Fiction ❤️🩹📖 فیکشنی از جنس متفاوت با ژانر رئالیسم و انگست و تعهد ناخواسته!✨🌚 جیمینی که بخاطر حالِ خوبِ نزدیک ترین فرد زندگیش، از عشق خودش...