با هیجان، دفترم رو باز کردم و دست به قلم شدم. بدون رعایت ترتیب کلمات و واژهها، تنها نوشتم. هرچه که قلبم میگفت رو روی کاغذ پیاده کردم.
«باورم نمیشه بالاخره داره اتفاق میوفته بالاخره دنیا داره به روی منم میخنده قراره خوشبخت بشم کنارش به خوبی و خوشی زندگی کنم. هنوزم نمیتونم باور کنم جونگکوک میخواد باهام حرف بزنه خودش همین صبح بعد تموم شدن کلاسش تو سالن بهم گفت که میخواد باهام راجع به موضوعی حرف بزنه. مطمئنم میخواد درمورد خودمون حرف بزنه بهم بگه اونم تو این دو سال و چهار ماه چشمش به جز من کسیو ندیده. میخواد بگه یه حسایی بهم داره.. وااای حتما قراره بگه باهم قرار بذاریم و وقت بگذرونیم.. خدای من از خوشحالی دلم میخواد فریاد بزنم بگم بالاخره قراره منم بعد از سالها بخندم منم مثل بقیهی آدما از تنهایی دربیام و خوشحال باشم اونم کنار جونگکوک.. یعنی قراره چطوری بهم بگه؟ یعنی اونم مثل من هیجان داره اونم الان قلبش تند تند میزنه اونم میخواد ساعت ها هرچه زودتر بگذرن تا فردا بشه و بهم بگه.. شاید میخواد دستامو بگیره به چشام زل بزنه بگه من از وقتی دیدمت فهمیدم تو همونی هستی که دنبالش بودم؟! یا نه نه نه اون اونقدرام رمانتیک نیست شایدم خجالت بکشه و با تته پته بگه که از من خوشش میاد و ازم بخواد که راجع به پیشنهادش فکر کنم اره همینه. ^_^ شایدم برام گل بخره نمیدونم واااای دفتر خوبم فکر کنم دارم از عشق جونگکوک دیوونه میشم.. الکی که نیست چندین ساله که این عشق و به دوش میکشم هیچ کس از این حسم خبر نداره حتی ههسان.. هه سانی که بهترین دوستمه وای اگه بفهمه که بهش نگفتم تک تک موهامو با اون دستای تاینیش از کلم میکَنه! آه خدای من خودت کمک کن همه چیز خوب پیش بره.»با شنیدن صدای آجوما خودکارمو لای دفترم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. با دیدن آجوما و آجوشی که داشتن دکوراسیون خونه رو عوض میکردن، لبخند زدم و از پلهها پایین رفتم.
سریع به سمت آجوما پا تند کردم و گفتم: آجوما مگه بهتون نگفتم هروقت خواستین وسایلهای سنگین رو جابهجا کنین صدام بزنین اینا وزنشون زیاده سختتون میشه.
آجوما سرش رو تند تکون داد و در جواب گفت: عا جیمین شی اینا وظیفه ماست شما نباید دست بزنی ما بخاطر همین کارهاست که اینجاییم.
آجوشی هم سر تکون داد و به تبعیت از همسرش گفت: حق با اونه پسرم ما داریم کارمون رو انجام میدیم مینوا میخواست یه گرد گیری کنه واسه همینم از من کمک خواست ما دوتایی از پسش برمیایم نگران نباش.
اخم ریزی روی پیشونیم جا خوش کرد.
″جوری میگین وظیفتونه که انگار من ارباب شمام! شما جای پدرومادر منین من بجز شما کی رو دارم این حرفارو نزنین که دلخور میشم.″
آجوما میخواست باز ادامه بده که با دیدن ساعت دیواری لعنتیای زیرلب زمزمه کردم و با گفتن «باید برم دانشگاه. دیرم شده!» مکالمهی سه نفرمون رو به اتمام رسوندم.
کولم رو از روی تخت و گوشیم رو از روی عسلی برداشتم و قدم تند کردم. پایین پله ها آجوما رو دیدم که یه ظرف دستش گرفته بود و منتظرم بود وقتی بهش رسیدم ظرف رو سمتم گرفت.
″جیمینا میدونم تو معدت به غذاهای دانشگاه حساسه بیا اینارو با خودت ببر تو راه بخور.″
YOU ARE READING
MY TRUST | KOOKMIN
Fanfiction«درسته سهمِ من نیستی! معاشقه هات ازآنِ نزدیکترین فرد زندگی من هست؛ اما هنوز هم دوستَت دارم!:)» MY TRUST | Fiction ❤️🩹📖 فیکشنی از جنس متفاوت با ژانر رئالیسم و انگست و تعهد ناخواسته!✨🌚 جیمینی که بخاطر حالِ خوبِ نزدیک ترین فرد زندگیش، از عشق خودش...