«4 سال بعد»
″ باشه هیونگ نگران نباش.″
در حالیکه سعی داشتم با لبخندی که به آقای میکل میزدم تا یه جورایی از این رفتارم عذر بخوام، با عجله گفتم: اوکی چند ساعت بعد همگی دور هم جمع میشیم. هیونگ یکی از سهامداران شرکت اینجاست پس باید برم!
از اینکه میکل کرهای نبود و هیچ ایدهای از زبان من نداشت خداروشکر کردم.
بعد از قطع تماس هوسوک و کنار گذاشتن گوشیم اشارهای به فنجان قهوهاش کردم و گفتم: آقای میکل من واقعا بخاطر تماس نابههنگامی که داشتم ازتون عذر میخوام. واقعا یک تماس اضطراری بود و مجبور شدم پاسخگو باشم.
میکل مردی بور با سر کچل و پوست لکه دارش که حاصل سن و سالش بود، گویا با بهانهای که جور کرده بودم قانع شده بود.
پس با نگرانی ساختگی که بخاطر گیر بودن سودش پیش من بود گفت: همه چیز روبه راهه آقای پارک؟ کمکی از من ساختست؟!
توی دلم خندیدم و بخاطر دروغ مصلحتی که گفته بودم ذرهای شرمنده شدم اما سریع از بحث پیش رو خارج شدم.
دستهام رو توی هوا تکون دادم و با لبخند اضافه کردم:
نه نه نه! چیز خاصی نیست مربوط به زندگی شخصیمه! ممنون بابت نگرانی.
چرخی دور صندلیم زدم و از سرجام بلند شدم.
برای اینکه حس صمیمیت و نزدیکی بهش القا کنم به ناچار روبهروی میکل نشستم و منتظر موندم تا قهوهاش تموم بشه...مرد بدی بنظر نمیومد نه از لحاظ ظاهری یا چیز دیگهای! چون اصولا این موارد برای من مهم نبودن! خوب توصیف کردن من ختم میشد به اینکه آیا توی کارنامهی شراکتش با بقیه جا نزده و یا کلاه برداری انجام نداده؟!
و از اونجایی که سوکجین -دستیار شخصیم- یکی از بهترینها توی این زمینه بود که کارهای قبلی و فعلی و تا حدودی مستقبل آدمها رو مشخص کنه، توی این راه خیلی کمکم کرده بود و این مرد از اولین و آخرین محدوده من، یعنی تایید شدنش از طرف سوکجین رد شده بود پس اونقدرام آدم سختی بنظر نمیرسید.وقتی اولین بار ایمیل شخصیش رو دیدم قیافش برام خیلی آشنا بود تا همین الان که روبهروم نشسته و ذهنم که برای یادآوری بهتر یاری میکنه، میدونم یکی از همانهایی بود که وقتی اولین بار توی جشن معارفه منو دیده بود، پوزخند مضحکی کنج لبهای باریک اما بی فرمش قرار داده بود و با تمسخر جوری که من بتونم بشنوم به همسر و شریک خودش از حدسیات نامعقولش تعریف میکرد. اینکه من اگر باعث افت شرکت هوسوک نشم خودش یک پیشرفته چرا که از ظاهر من به این نتیجه رسیده بود که ممکنه یک فرد بشدت شکننده و ضعیف بوده باشم.
اما اون حرومزاده نمیدونست که الان زمان جنگ جهانی نیست که هرکس قدرت بازوی بیشتری داشته باشه برندست! الان عصریه که هر کس ترفند و راهکار بهتری ارائه بده پیرزو میدانه!
از اونجایی که آدم عقدهای نبودم سعی کردم توجهی به رفتار گذشتش نداشته باشم و به پیشنهادهایی که سود خوبی میتونست برای هردو طرف داشته باشه تمرکز کنم.
بعد از اینکه نزدیک به نیم ساعت فک زده بود و دو فنجان قهوه دیگهای برای خودش درخواست داده بود، بالاخره تصمیم گرفت از کلافه کردن بیش از حد من پیشگیری کنه و اونجارو ترک کنه.
بعد از اینکه تا انتهای راهرو همراهیش کردم مسیر رفتهام رو برگشتم.
ناگهان نگاهم به در بستهی اتاق اونوو افتاد!
لبخندی زدم و از اینکه به زودی قرار بود مثل دوسال پیش قفل اتاقش باز بشه و منشی جدیدی که بجای منشی رومخش، بریا، که همون اوایل اومدنم توسط اونوو اخراج شده بود، جلوی اتاقش بشینه و اولین نکتهای که به منشی جدید یادآور میشد این بود که «جیمین تحت هر شرایطی میتونه به اتاقم بیاد، پس نیازی به کسب اجازه نداره».
نگاهی به ساعت بالا سر منشی خودم انداختم.
تقریبا یک و نیم ساعت مونده بود تا برسه! باید هرچه زودتر خودم رو به فرودگاه میرسوندم. با این حجم از ترافیکی که مسیر فرودگاه داشت به سختی میتونستم خودم رو سر وقت برسونم.
نگاهی به آنجلا که سخت مشغول کارش بود کردم و گفتم: آنجلا من باید برم. طبق برنامهای که داده بودی امروز قرار از پیش تعیین شده نداشتم پس اگر کسی بعد از من اومد بگو امروز نمیتونم پاسخگو و حاضر باشم.
آنجلا که با دقت به حرفام گوش میداد سر تکون داد و گفت: چشم آقای پارک!
ممنونی گفتم و به سمت اتاقم برگشتم بعد از برداشتن گوشی و سوییچ ماشینم در اتاق رو بستم.
با دیدن آنجلا که فاصلهی کمی با من داشت هینی گفتم و سوالی نگاهش کردم.
آنجلا از همون سال اول بخاطر توانایی و استعداد بالایی که داشت به پیشنهاد خودم به عنوان منشی من ارتقاء شغلی پیدا کرده بود.
اون برای من یادآور دوستی از سئول بود. اون فرد کسی نبود جز هه سان! کسی که خیلی دلتنگش بودم و این روزها خیلی کم ازش خبر میگرفتم.
مثل اون صمیمی بود و حس خوب و لطیفی به من منتقل میکرد. هرچند نمیتونست جای اون رو برای من بگیره اما اون تنها دوست ایتالیاییِ دخترِ من بود!
با چشمهای روشنش که حالا ریزش کرده بود گفت: میخوای بری دنبالش؟! اومده؟
″ چی؟ چی میگی؟″
انگشت اشار رشو جلوی بینیش قرار داد و گفت: ششششش٫ ممکنه کسی بشنوه چقدر بلند حرف میزنی؟!
″بله؟ مگه کار خلافی میکنم که کسی بخواد ببینه و یا بشنوه! ″
″آه جیمین هزار بار گفتم مردم خوششون میاد شایعه بسازن و اذیتمون کنن. اونا که نمیتونن درک کنن ما فقط دوتا دوستیم پس مجبوریم تو شرکت رابطه منشی و رئیس خودمون رو حفظ کنیم.″
کلافه پوفی کشیدم و گفتم: آخر از دست تو دیوانه میشم. منم هزار بار در جوابش گفتم من یکی از رؤسای این شرکتم کسی بخواد از حد خودش خارج بشه بی چون و چرا اخراج میشه!
آنجلا نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: زود باش سوالم رو جواب بده. اومده؟
گویا اون قرار نبود من رو راحت بذاره قدمی عقب برداشتم و گفتم: آره.
در حالیکه قدمهایی در جهت خلاف برمیداشتم چشمکی زدم و گفتم: و من میرم دنبالش!
آنجلا که قصد داشت به سوال کردنهای مکررش ادامه بده، حالا با دیدن پاتند کردن من، کلافه دستش رو لای موهای طلاییش برد و با صدای نسبتا بلندی گفت: آقای پارک بعد از تموم شدن پروژه باید برای من توضیح بدین تا صورت جلسه رو کامل کنم!
برگشتم و بخاطر شیطنت لابهلای حرفاش خندهای کردم.
رو به رانندهی شرکت کردم و گفتم: سوویچ بی زحمت!
سوییچ رو به سمتم گرفت و سوالی نکرد.
هرچند برای من فرقی نداشت که با راننده که به قول اون یک مزاحم بود، یا خودم به تنهایی دنبالش برم. اما روز اول برگشتش به میلان بود. پس نمیخواستم به ذوقش بخوره.
طول مسیر با آهنگهای د ویکند طی شد. اما حواس من پیش لیریکهای آهنگ نبود.
در واقع ذهنم درگیر یک سری موضوعهایی بود که چند مدتی بود ذهنم رو درگیر کرده بود و این مسیر نسبتا طولانی دچار این خوره ذهنی من شده بود.
یک استرس تعریف نشدنی داشتم. خودم دلیلش رو نمیدونستم قطعا مطمئن بودم که از هیجان دیدار دوبارش بعد از مدت طولانی نبود. اما استرس چرا؟!
من استرس داشتم برای روزهای پیش رو و آینده!
و این استرس تا زمانی که توی سالن انتظار فرودگاه نشسته بودم ادامه داشت.
بعد از شنیدن فرود هواپیمای پاریس_میلان از صندلی فلزی سالن انتظار بلند شدم و دسته گلی که طول راه تهیه کرده بودم رو دستم گرفتم.
به سمت محلی که قرار بود اونجا ببینمش قدم برداشتم.
بعد از نیم ساعت که وارد کیت شده بود، دنبالش گشتم. دنبال یک چهرهی آسیایی با چشمهای کشیده و جذاب.
بعد از گذشت نزدیک به پنج دقیقه، بالاخره مردی رو که به لطف قد بلند و هیکل ورزیدهاش از همهی حاضران فرودگاه متمایز بود، پیداش کردم پس دستهام رو بالا بردم و تکون دادم.
با دیدنم مثل من دستهاش رو برام تکان داد و به سمتم قدم برداشت.
وسایل خودش رو که شامل چمدان و یک کوله پشتی بود، دنبال خودش میکشید.
بالاخره لحظه موعود رسیده بود بعد از بیست و چهار ماه که به قول اون براش بیست سال بوده روبهروم ایستاده بود.
VOUS LISEZ
MY TRUST | KOOKMIN
Fanfiction«درسته سهمِ من نیستی! معاشقه هات ازآنِ نزدیکترین فرد زندگی من هست؛ اما هنوز هم دوستَت دارم!:)» MY TRUST | Fiction ❤️🩹📖 فیکشنی از جنس متفاوت با ژانر رئالیسم و انگست و تعهد ناخواسته!✨🌚 جیمینی که بخاطر حالِ خوبِ نزدیک ترین فرد زندگیش، از عشق خودش...