part 64

810 152 157
                                    

پلک روی هم گذاشت و با خنده گفت: ببین کلا با گفتن «ـــُ» مشکل داری. همش «او» تلفظ میکنی.
جونگکوک آهی کشید و جواب داد: واقعا مهمه که من ــُ تلفظ میکنم یا او؟
جیمین سر تکون داد و گفت: البته که مهمه. کلی کلمه هستن که تنها با این تلفظات به ظاهر ساده معنای مختلفی پیدا میکنن.
سر خاروند و با کلافگی گفت: وای دیگه دارم گیج میشم.
خندید و با این کار، چشم‌های هلالیش به نمایش دراومد.
″این تازه اولشه. امروز باید فصل پنج رو تموم کنیم‌ جونگکوک.″
آهی کشید و در جواب گفت: یااا جیمینا.. ما کلی وقت داریم. میتونیم بعدا هم بخونیم.
اخم ساختگی‌ای کرد و نگاه گرفت‌.
″یادگیری زبان مگه به این راحتیاست؟ هرچقدر هم وقت خالی داشته باشی بازهم کمه.″
به صندلی تکیه داد و گفت: هنوز مشخص نیست که میتونیم بریم یا نه. راه‌های هوایی رو بستن. معلوم نیست که تا کی اینجاییم.
به سمت جونگکوک برگشت و تیز نگاهش کرد.
″داری تنبلی میکنیا!″
خندید و لب برچید.
″باور کن تنبل نیستم فقط دیگه سنی ازم گذشته. حوصله‌ی یادگیری رو ندارم. اونم زبان سختی مثل ایتالیایی.″
پوفی کشید و جدی گفت: اینا همش بهونست جونگکوک. مگه چندسالته که این حرفا رو میزنی. بعدشم حتی اگه بخاطر کرونا مرزها رو‌ ببندن هم من راهی پیدا میکنم که از اینجا بریم.
خودکار رو رها کرد و با تکیه دادن به میز، نگاهش کرد.
″یعنی انقدر از کره بدت میاد؟″
آه عمیقی پس داد و خیره به کتاب باز شده‌ی مقابلش گفت: مسئله کشورمون نیست. من نمیتونم توی این خونه زندگی کنم هرجایی میرم هه‌سان رو میبینم. جای جای این خونه پر شده از خاطرات تلخ اون..
به سمتش برگشت و ادامه داد: خونه‌ی خودم هم یادآور پدرومادرمه. نمیخوام با غم اون‌ها زندگی کنم.
″ما میتونیم خونه‌ی جدید بخریم.″
″خونه‌ی جدید حلال مشکل ما نیست. خونه‌ی جدید نمیتونه آخرین تصاویری که از هه‌سان داشتم رو از ذهنم پاک کنه. شاید برای تو سخت نباشه اما اون اولین و آخرین فرد باقی مونده‌ی من از گذشته‌ام بود و روزهای آخر عمرش خاطره‌های تلخ و دلخراشی باهاش داشتم. من دیگه چطور میتونم کنار رودخانه قدم بزنم؟.. چطور میتونم زیر بارون توی خیابون‌های این شهر راه برم؟.. چطور از جلوی بیمارستان رد بشم؟..″
جونگکوک با صدای آرومی پرسید: نتونستی فراموشش کنی؟
لبخند تلخی زد و گفت: من هیچوقت فراموشش نکردم و نمیتونم بکنم. فقط توی این مدت بخاطر مشکلات پی‌درپی زندگیمون، به گوشه‌ی ذهنم رفته بود.
″منم نمیتونم از یاد ببرمش. آسون نیست. اما این شرایط برای دخترها سخت‌تر از هر دوی ماست.″
دست روی ساعد جونگکوک گذاشت و گفت: دقیقا! بخاطر همینه که میگم رفتنمون به نفع هر چهار نفر ماست. این یک شروع جدیده!
لبخندی زد و دست جیمین رو نوازش کرد.
″میترسم کشور جدید برای بچه‌ها سخت باشه. حتی برای خودم..″
″نه عزیزم نگران نباش. اونا سن کمی دارن. بعد از مدت کوتاهی به شرایط عادت میکنن. حتی بعد از ده سال یاد این روزها هم نمی‌افتن. و درمورد تو..″
خودش رو جلوتر کشید و خیره به سیاهی چشم‌های همسرش ادامه داد: منم اولش برام سخت بود. اگه هوسوک هیونگ نبود به احتمال زیاد کم می‌آوردم. ولی تو، منو داری جونگکوک. با من هم برات سخته؟
لبخندش رو پهن‌تر کرد و سرش رو موازی سر جیمین قرار داد و آروم شمرده شمرده جواب داد: البته که نه! هرجایی که تو باشی مهم نیست که چقدر شرایط سخت و یا طاقت فرساست؛ قطعا با یک نگاه تو همه چیز آسون میشه.
گونه‌ی جیمین رو نوازش کرد و در ادامه گفت: فقط تو باش با من جیمین.. فقط باش!
مچ جونگکوک‌ رو گرفت و پلک اطمینان بخشی زد.
″من هستم. همیشه و همه جا کنارت. نگران هیچ چیز نباش. به شرطی که توهم همراه و پابه‌پای من بیای و پشتم‌ رو خالی نکنی.″
جونگکوک سرش رو جلو آورد و بوسه‌ای روی پیشونی جیمین گذاشت و گفت: مگه آسون بدستت آوردم که آسون از دستت بدم؟ من تا ابد پیش توئم عشق من.
لبخندش جون گرفت و عمیق‌تر شد. و این لبخند با قرار گرفتن لب‌های جونگکوک‌، از بین رفت و بجای کش آمدن، مشغول جواب دادن بوسه‌های معشوقش شد. لذت‌بخش‌ترین قسمت روزش مربوط به زمانی بود که جونگکوک، گاه و بی‌گاه میبوسیدتش و این کار رو برای دفعات زیادی تکرار میکرد. بوسیدن جونگکوک در هر شرایط و زمانی باعث حال خوبش و به پرواز دراومدن پروانه‌های درونش میشد.
زبونش رو بی‌محابا داخل حفره‌ی دهن جیمین کرد و با دستی که به پشت گردنش کشید، با ریتم خاصی سرش رو عقب و جلو برد. همیشه در بوسیدن غالب بود اما عاشق زمان‌هایی بود که جیمین گوشه‌ای از خونه، دور از نگاه دخترها خفتش میکرد و میبوسیدتش. این بوسه‌ها، عقده‌ی تمام بوسه‌های ده سال گذشته بودن که حالا فوران کرده و هر دو مرد رو با عطش بیشتری به سمت هم میکشیدن.
جیمین به کمک آرنجش به میز تکیه داده و فضای خوبی رو برای جونگکوک مهیا کرده بود. دست از بوسه برداشت و با نفس زدن‌های مکررش، با بوسه‌های ریز و درشتی که روی چونه‌ی جیمین میذاشت، به سمت گردن دراز و جذابش رفت و هربخشی از اون رو که بو میکشید، با زبونش خیس میکرد. اولین بوسه‌ی عمیق و پرصداش رو جایی بین دو ترقوه‌ی جیمین کاشت و همینکه خواست بوسه‌های بعدی رو ادامه بده، در اتاق به صدا دراومد. اهمیتی نداد و به کارش ادامه داد. بعد از دومین بوسه، نوبت سومی بود اما به نظر میرسید کوچولوهایی که پشت در بودن، زیادی گشنشون شده بود.
″بابا جیمین، بابا جونگکوک ما گشنمونه..″
جونگکوک با حرص سرش رو عقب کشید و گفت: غذا آماده نشده یکم بعد میایم. ما داریم زبان میخونیم.
با شنیدن خنده‌های ریز جیمین به سمتش برگشت و تا خواست سراغ ادامه‌ی کارش بره، جیمین مانع شد و آروم گفت: بهتره که بریم شام بخوریم.
با ناراحتی گفت: ولی آخه ما..
نوک بینی جونگکوک رو گاز ریزی زد و درحالی که میخندید، بلند شد.
″دخترها گشنشونه.″
مچ دست جیمین رو گرفت و مانع دور شدنش شد. با تخسی تمام گفت: خب منم گشنمه.
جیمین منظورش رو فهمید و با خنده گفت: فعلا بیا شاممون رو بخوریم بعدا یه شام مفصل برات دارم.
با ذوقی که از چشم‌هاش هم بیرون میزد، به سمتش خیز برداشت و گفت: واقعا؟ جیمین تو..
چیزی نگفت و بلند شد. دوباره خندید و بعد از مرتب کردن یقه‌ی لباسش در اتاق رو باز کرد. دخترها رو بغل کرد و به سمت آشپزخونه رفت.
مرد بزرگ‌تر دنبالشون راه افتاد و پرسید: شام چیه؟
″خورشت کیمچی.″
هابین با خوشحالی گفت: وااای من خورشت کیمچی خیلی دوست دارم مخصوصا اگه با ماهی باشه.
″با ماهیه عزیزم.″
جیغ کوتاهی از سر ذوق کشید و محکم بغلش کرد.
″خیلی دوست دارم بابا جیمین.″
″منم همینطور دخترم.″
مردی که به دنبال دو دخترش و جیمین راه افتاده بود، با شنیدن مکالمه‌ی شیرین دختر و همسرش لبخندی زد و برای لحظه‌ای زمان و مکان از دستش خارج شد. اون چنین صحنه‌ای رو حتی توی خوابش هم نمیدید. هیچوقت فکرش رو نمیکرد که روزی برسه جیمین بابای دوم دخترهاش بشه و جیمین هم دخترهای اون رو با عنوان «دخترم» صدا بزنه. عجیب شیرین بود و میترسید که همه‌ی این‌ها یک رویا باشه و بعد از به هوش اومدنش خودش رو غرق در الکل و سیگار پیدا کنه.
با صدا زدن‌های جیمین، به رویا نبودن اتفاقات و حقیقی بودنش پی برد. لبخندی زد و کنار جونگسو نشست. اول برای جونگسو و هابین غذا کشید و بعد کاسه‌ی جیمین رو پر کرد. لبخندی برای تشکر گرفت و کاسه‌ی خودش رو جلو کشید.
هابین با شیرین زبونی گفت: اممم خیلی خوشمزست.
جیمین که از تعریف‌های دختر کوچک‌تر لذت میبرد، خندید و گفت: چون می‌دونم دوستش داری، برای تو پختمش.
جونگکوک با لبخند گفت: منم جاجانگمیون دوست دارم.
″باشه فردا هم جاجانگمیون درست میکنیم.″
بوس هوایی در جواب جیمین فرستاد و مشغول خوردن غذاش شد. البته که بیشتر حواسش به خوردن جیمین و دخترها بود تا خودش. با وجود گذشت یک ماه، همچنان نگران وضعیت جیمین بود هرچند دیگه جای ترس و نگرانی نبود اما قلب عاشق جونگکوک که منطق نداشت.

MY TRUST | KOOKMIN Kde žijí příběhy. Začni objevovat