part 12

646 183 158
                                    

جونگکوک با نگرانی روبه‌روش زانو زده بود و حالش رو میپرسید. هه سان هم در جواب با لبخند تصنعی جواب داد و گفت که حالش خوبه و نباید نگران باشه.
اما اینطور بنظر نمیومد.. هممون نگرانش شدیم ولی به پای اینکه تو این چند وقت اخیر همش سرپا بوده و یه شب خواب آرومی نداشته، گذاشتیم.
همگی دوباره به سر کارمون برگشتیم. هه سان کنار من بود و پوسترای مربوطه رو روی برد میزد. منم مشغول چیدن یه سری کتاب تو قفسه‌ها بودم که چشمم به هه سان افتاد.
به دیوار تکیه داده بود و دقیقا مثل چند دقیقه قبل دلش رو گرفته بود.
همینکه خواستم به کمکش برم، سریع پا تند کرد و به سمت سرویس رفت. این سری دیگه به شدت نگران شده بودیم. این نمیتونست فقط بخاطر یه خستگی ساده باشه.
جونگکوک از همه بیشتر نگران بود و ازش میخواست که در سرویس رو باز کنه.
بالاخره هه سان بعد چند دقیقه درو آروم باز کرد و بیرون اومد. حالش خوب نبود این از رنگ زرد و پریده‌اش معلوم بود.
بخاطر همینم وقتی جونگکوک بهش گفت که حتما باید یه سر به دکتر برن هیچ مخالفتی نکرد.
ماشین رو پارک کردم و به دنبالشون رفتم. تهیونگ منتظرم مونده بود و بامن هم قدم شد. توی بهش سرپایی اورژانس، هه سان روی تخت دراز کشیده بود و سعی میکرد جونگکوک رو با حرف‌هاش آروم کنه و مطمئنش کنه که حالش خوبه.
دکتر اومد و چکش کرد. زیاد طول نکشید اما جونگکوک بقدری بی قرار بود که هر ده ثانیه یکبار از دکتر سوال میپرسید از آخر دکتر کلافه شد و گفت: پسر جوون چرا انقدر آشفته‌ای؟ همسرته؟
جونگکوک دستی به سرش کشید و گفت: بله خانوم دکتر، همسرمه.
با شنیدن لفظ همسرم قلبم تیر کشید. هه سان همسر جونگکوک بود. کسی که همیشه آرزو میکردم به همه و همه کس بگم که من همسرشم.
″ نگرانش نباش اون کاملا سالمه..″
با شنیدن حرف دکتر دست از افسوس خوردن برداشتم و با خیال راحت نفس حبس شدم رو بیرون دادم.
خداروشکر که حالش خوب بود. اصلا این سرگیجه هاش همش بخاطر گریه و زاری هایی بود که برای مادرش کرده بود و شب بیداری های اخیر بود.
اما طولی نکشید که با ادامه‌ی حرف دکتر دوباره قلبم تیر کشید اما این سری بدتر بود.
″طبق تجربه میتونم بگم یه ووروجکی تو راه دارین که هنوز نیومده این همه آتیش بپا کرده... یه آزمایشم مینویسم که اطمینان بیشتری داشته باشین. اگر بخواین منتظر جواب باشین باید تقریبا دو ساعت اینجا بمونین.″
دیگه متوجه اطرافم نشدم. نه صدایی میشنیدم نه چیزی میدیدم. خودم رو به زور کنترل کردم تا پیششون از حال نرم.
با هر چه توانی که داشتم از اون اتاق لعنتی بیرون رفتم. آخرین چیزی که دیدم خوشحالی هه سان و شوکه شدن جونگکوک بود که سر از پا نمیشناختن. بغیر از این دیگه ندیدم و نخواستم که ببینم.
حس میکردم اکسیژن به حد کافی نبود. نیاز به هوای تازه داشتم. برای چند دقیقه کل مغزم سکوت کرده بود. یک سکوت مطلق!
این آرامش قبل از طوفان جنگ عقل و قلبم بود.
تپش قلبم رو حس نمیکردم اصلا هیچ درکی از شرایط و موقعیت فعلیم نداشتم.
شاید زمان متوقف شده بود. شاید بقدری این اتفاق برام سنگین بود که بخاطرش دق کرده بودم و کارم تموم شده بود. تنها چیزی که میدیم، فردی بود که پشت چشم‌های تارم ایستاده بود. حتی آگاهی از اون شخص هم نداشتم.
در اون لحظه اسمم رو هم میپرسیدن عاجز بودم که جواب بدم.
این وضعیت هر لحظه بدتر و بدتر میشد تا اینکه ناگهان حس کردم یک طرف صورتم سوخت. شدت سوزش در حدی بود که تونستم از سیاه چاله‌ی ذهنم بیرون بیام.
اگر در حالت عادی بود، جواب سیلی رو میدادم، ولی در حال حاضر ازش ممنون بودم. سرم رو برگردوندم و دنبال ناجیم گشتم.
تهیونگ بود. با نگرانی بازوهام رو گرفته بود و تکونم میداد: جیمین! جیمین!.. به خودت بیا! جیمین..
وقتی واکنشی ازمن ندید، خواست بار دیگه امتحان کنه. اما اینبار با دیدن قطره اشکی که سرازیر شد دستش رو پایین آورد.
وقتی متوجه شد که دوباره به حالت طبیعی برگشتم، با ذوق اما آمیخته با نگرانی و ناراحتی بهم زل زد و گفت: هی جیمین خوبی؟ چی شدی؟ دو ساعته صدات میزنم اصلا متوجهی که روی زمین خاکی افتادی؟
نگاهی به اطرافم انداختم. چهار زانو روی زمین افتاده بودم. دست‌هام به طرز عجیبی مشت شده بودن و قفسه سینم با سرعت عجیبی بالا پایین میشد.
تهیونگ دست‌هاش رو جلو آورد و با آرامش مشت‌های دستم رو با نوازش دست‌های مردانش باز کرد و بین دست‌های بزرگ خودش محصور کرد.
شدت سقوط اشک‌هام بیش از قبل شده بود. دیگه صورت نگرانش رو نمیتونستم ببینم.
حتی نفهمیدم که چطوری شد سر روی شونه‌اش گذاشتم و گریه کردم. بغلم کرده بود و کمرم رو نوازش میکرد. اونم دلش به حال من می‌سوخت میدونست دردم چیه. میدونست از کجا ضربه خوردم. میدونست من توی این جنگ احساسات و منطقم کم آوردم و دیگه نمیتونم ادامه بدم.
هرکسی که از کنارمون رد میشد با تعجب و یا انزجار نگاهمون میکرد. اون لحظه تفکرات اونا مهم نبود...
شاید سر جمع پنج دقیقه بود که بغلش گریه کرده بودم.
در یک آن اصلا نفهمیدم که چرا و به چه دلیلی سرم رو از روی شونه‌اش برداشتم و خودم رو ازش دور کردم. رفتارهام بشدت ضدونقیض بودن. اصلا دست خودم نبود. سرم از درد منفجر میشد.
منی که تا دو دقیقه پیش بهش تکیه داده بودم، پسش زدم و بلند شدم. تهیونگ هول کرده بود، شاید فکر میکرد اشتباهی ازش سر زده اما نه! مشکل از من بود اختیار حالم دست خودم نبود. نمیخواستم تهیونگ بیشتر از این من رو توی این وضعیت لعنتی ببینه. من اصولا آدم ضعیفی نبودم اما این عشق لعنتی منو به این نقطه رسونده بود‌.
تلو تلو خوران بلند شدم و به سمت خروجی بیمارستان رفتم. حتی به ذهنم نرسید که نبودم ممکنه باعث سوءتفاهم بشه.
جلوی راهم رو نمیدیدم به قدری گریه کرده بودم که به هر چیزی نزدیک میشدم، چیزی شبیه به شبح میدیدم.
نزدیک خروجی بودم که ناگهان متوقف شدم‌. دلیلش خودم نبودم یکی از پشت بغلم کرده بود. از بوی عطر کلاسیکش فهمیدم کیه.
دوست داشتم بهش بگم ولم کنه تا برای ساعتی هم که شده به حال خودم باشم و به درد خودم بمیرم.
من حتی وقت پیدا نکرده بودم که دلیل حال بدم رو از خودم بپرسم و مثل همیشه خودم خودم رو آروم کنم.
سعی کردم از حصار دستاش بیرون بیام ولی اون قوی تر از منیکه حتی نای راه رفتن نداشتم، بود.
نجوای آرومش رو شنیدم. سعی داشت آرومم کنه.
″ جیمین.. آروم باش.. به خودت مسلط شو. تو تا اینجا اومدی. تحمل کردی! این یکی رو هم میتونی از پسش بربیای.. ششششش! عمیق نفس بکش.″
شاید حق با اون بود. من شب عروسیشونم دیدم و نقاب به چهره، تظاهر به حال خوبم کردم. مطمئنا اینم میتونستم.
وقتی دید تقلایی نمیکنم. حلقه دستاش رو شل‌تر کرد ولی بازم نذاشت از بغلش بیرون بیام.
من همین الان به آغوش نامردترین مرد زندگیم نیاز داشتم کسی که الان خودش رو خوشبخترین میدونه. ولی نمیدونه که یکی این طرف صدمتر دورتر، بخاطرش نفس کم آورده و طاقتش تموم شده.
نفسش رو آروم پس داد و گفت: میدونم الان نمیتونی حرفی بزنی. ولی فعلا بیا از اینجا بریم. خودم به جونگکوک زنگ میزنم و میگم ما رفتیم تا سوءتفاهمی پیش نیاد.
آروم حلقه دست‌هاش رو باز کرد و منتظرم موند.
حق با اون بود. باید میرفتم. نمیتونستم دیگه بمونم. چون موندنم مصادف بود با رسوایی دلم.
تهیونگ به سمت پارکینگ بیمارستان راه افتاد. منم پشت سرش بودم اما تمام حواسش به من بود.
سوویچ رو سمتش گرفتم. بدون هیچ حرفی ازم گرفت و در رو برام باز کرد. وقتی خودشم سوار شد، بی هیچ حرفی به راه افتاد.
کل راه به پهنای صورت اشک ریخته بودم. مغزم خسته تر از این بود که چیزی رو تجزیه تحلیل کنه. برای همینم متوجه نشدم که کِی و چطوری خوابم برده بود.

MY TRUST | KOOKMIN Where stories live. Discover now