part 18

652 195 56
                                    

صدای بلند گو بلند شد. اینبار شماره‌ی پرواز من گفته شده بود. از سر جام بلند شدم که به دنبالش دستم از دست‌های سرد هه سان بیرون اومد. مدارک و کارت پروازم رو توی کیفم جا دادم.
رو به روی پنج تا از عزیز ترین آدم‌های زندگیم ایستادم و با لبخند مصنوعی شروع کردم به گفتن حرف‌های قبل از وداع..
دست اشاره‌ام رو بالا بردم و گفتم: گویا وقت پرواز من رسیده. گمانم تا نیم ساعت دیگه حرکت میکنه و منم باید دیگه برم و آماده بشم.
رو به آجوما که بلند شده بود و اشک‌هاش رو پاک میکرد کردم و به سمتش قدم برداشتم و اولین نفر اون رو به آغوشم کشیدم.
آهنگ هق هقاش لحظه‌ای قطع نمیشد.
″ پسرم بازم دیر نیستا خوب فکراتو کردی دیگه؟″
دستم رو به طور مکرر پشت کمرش کشیدم و جواب دادم: آجوما من سه ماهه که هر روز به این تصمیمم فکر میکنم و هربار به یک نتیجه‌ی مشخص میرسم و الانم همینطوره.
از بغلم بیرون کشیدمش و دست‌هام رو روی شانه‌های افتاده‌اش قرار دادم و ادامه دادم: تا چشم بهم بزنی من رفتم و برگشتم. نگران منم نباش من خوب از خودم مراقبت میکنم. لطفا توهم مراقب خودت و آجوشی باش و با نوه‌هات کلی وقت بگذرون.
آجوما قدری روی پاشنه‌ی پاش ایستاد و صورتش رو جلو آورد قصدش رو فهمیدم. بخاطر همین هم صورتم رو پایین آوردم تا راحت باشه. بوسه‌ی مادرانه‌ای روی پیشونیم کاشت و توصیه‌هایی که این چند ماه هرروز بهم یادآور میشد رو برای آخرین بار متذکر شد.
با کنار رفتن آجوما، همسرش روبه‌روم ایستاد و آغوش پدرانش رو سهمم کرد.
هر چند یک مرد منزوی و آرومی بود اما اونم توی بزرگ کردن من کم نذاشته بود و چیزی کمتر از پدرم نبود‌.
لبخند گرمی زد و ازم خواست که هرچه زودتر به دیدنشون بیام و مراقب خودم باشم.
این‌بار یونگی بود که به سمتم اومد. کلاه کپش رو از سرش برداشت و برای دفعات انگشت شماری آغوشش رو به روم باز کرد.
اون یک مرد بشدت مهربونی بود اما همیشه پشت نگاه سردش خود واقعیش رو مخفی میکرد تا از آدم‌ها صدمه‌ای نبینه و صدمه‌ای هم وارد نکنه.
آغوشش بوی حمایت میداد. مثل حمایت یک برادر و یک تکیه گاه!
زیاد طولش نداد و ازم جدا شد.
نگاه مطمئنش رو به چشم‌های نگرانم داد و گفت: من مطمئنم که همیشه بهترین راه رو انتخاب میکنی. بهت باور دارم هرچند دلم برات تنگ میشه اما ترجیح میدم که تشویقت کنم تا پیشرفتت رو ببینم و اونوقت لذت ببرم.
مثل همیشه حرف‌هاش تاثیر مثبت و مستقیمی روی قلبم و ذهنم گذاشت.
تعظیم ریزی با سرم کردم و گفتم: ممنونم هیونگ. من همیشه مدیونتم. منم دلم برات تنگ میشه اما امیدوارم بخاطر هوسوک هیونگم که شده یه سر بیای ایتالیا و منم بتونم ببینمت‌.

با مچ دست مشت شده‌اش ضربه‌ای به شونه‌ام زد و گفت: یااا پارک جیمین! اگر بخوام بیام تنها بخاطر هوسوک نیست اینبار دلیل‌های دیگه‌ای هم برای اومدن دارم و اونم قطعا تویی دونسنگ من.
لبخندی زدم و دوباره تعظیمی براش کردم و توجهی به هاله‌ی اشک توی چشمش نکنم.
و اما سخت ترین قسمت خداحافظی جایی بود که هه سان دخترش رو به دست همسرش سپرد و به سمتم قدم برداشت.
خودش رو با کیفش مشغول کرد تا مانع ریزش اشک‌هاش بشه اما خب نتونست موفق بشه.
همینکه بازوهام رو به اندازه دوبرابر شونه‌هاش باز کردم، کنترل خودش رو از دست داد و باصدای بلندی زد زیر گریه.
مثل همیشه طاقت دیدن اشک‌هاش رو نداشتم. اون برام عزیز بود با وجود تمام این اتفاقات اون همچنان خواهر مهربون من بود کسی که در تمام این هجده سال معنی پناه رو میداد.
نفسی از موهای لَختش کشیدم و گفتم: هه سانم خواهش میکنم اینطوری گریه نکن خودت میدونی من طاقت دیدن اشک‌هات رو ندارم عزیز دلم. بهم قول بده که بعد از رفتنم هم دلگیر نشی. باشه؟
هه سان که معلوم بود گوشش به حرف‌هام نبود با دست‌های ظریف و بدون نایش ضربه‌های پی در پی‌ای به قفسه سینه‌ام میزد.
لابه‌لای هق هق هاش شروع کرد حرف‌هاش رو به زبون آوردن.
″ جیمـ جیمین ... بی‌بیـ معرفت! میخوای بری و تنهامون بذاری...هق! هنوز دخترم نتوتسته...اسـ اسمتو صدا بزنه... بعـ بعد تو میخوای بری! اونم به مدت چنـ چند سال! ″
هق هق هاش اجازه به ادای بقیه کلماتش نکرد.
طره‌ای از موهاش رو که جلوی صورتش ریخته بود و بخاطر اشک‌هاش خیس میشد رو کنار زدم. گونه‌ی سرخ شده‌اش رو بوسیدم و صورتش رو بین دوتا دستم گرفتم و باصدای آرومی نجوا کردم: عزیز دلم خودمم میدونم باید اینجا میبودم. ولی توهم باید به من حق بدی. من دنبال یه تجربه جدیدم دنبال پیشرفت و رشدم. بعدشم تو اینجا تنها نیستی. پدرتو داری دختر شیرینت جونگسو رو داری..
به اینجای حرفم که رسیدم نگاهی به پشت سر هه سان انداختم و با جونگکوک چشم تو چشم شدم.. شاید توهم میزدم اما احساسم مدعی بود که ته چشم‌هاش یه غمی نهفته شده.
دوباره نگاهم رو به دختر روبه‌روم دادم و ادامه دادم: جو.. جونگکوک رو داری. اون.. اون همسرته! خیالم از بابت تو راحته اون مرد قوی‌ای هستش. می‌تونه به خوبی از تو و دخترت مراقبت کنه! نگران منم نباش. منم.. منم خودم رو دارم هیونگ رو دارم تنها نیستم اونجا هم کلی دوست‌های هیونگ هستن که کره‌ای‌ان. سعی میکنم دوست‌های خوبی هم واسه خودم پیدا کنم تا کمتر احساس تنهایی کنم.
هه سان پلکی زد و برای مدت طولانی چشم‌هاش رو بسته نگه داشت و بعد باز کردنش در ادامه اضافه کرد: باشه همه چی قبوله! فقط ازت یه خواهشی دارم.
″ چیه عزیزم؟ بگو اگر تونستم انجامش بدم، حتما عملیش میکنم.″
دستش رو روی دست‌هام گذاشت و پایین آوردشون و بین دستاش گرفت: شاید برسه روزی که ازت بخوام برگردی و ممکنه چیزی باعث شده باشه که من همچین چیزی ازت بخوام. پس به هیچ عنوان نه نیار و فقط بیا! من درکت میکنم و بی دلیل و تنها بخاطر دلتنگی ازت نمیخوام که بیای. پس توهم این قول رو بهم بده.
نه تنها حرف‌هاش بلکه از چشم‌هاش هم میتونستم جدیتش رو احساس کنم. بدون هیچگونه چون و چرایی قبول کردم.
اون هم برای عوض کردن جو سنگین بینمون طبق عادت بچگیمون انگشت کوچیکش رو بالا آورد. منم به تبعیت انگشت کوچیکم رو بالا آوردم و دور انگشتش حلقه زدم و انگشت‌های شصتمون رو بهم زدیم.
لبخند غمگینی زد و جلو اومد و شقیقم رو بوسید و گفت: زودِ زود برگرد. اما با کلی موفقیت و پیشرفت چیزی که دنبالشی! امیدوارم اونجا بهت سخت نگذره چینگوی من.
برای آخرین بار بغلم کرد و ازم خواست که مراقب خودم باشم و در فاصله‌های کوتاهی باهاش در تماس باشم.
هه سان بی میل ازم جدا شد و کناری ایستاد.
اینبار نوبت جونگکوک بود. دخترش رو به آجوما سپرده بود. نزدیکتر اومد و تنها دستش رو برام دراز کرد با دیدن این حرکتش دلخور شدم. یعنی حتی نمیخواست مثل بقیه بغلم کنه؟
برای اینکه دور از ادب نشه دستشو گرفتم و لبخند بی کیفیتم رو روی صورتم جاخوش کردم.
همینطوری دنبال کلمه هایی برای فرار از استرسم بودم که با کاری که کرد لحظه ای تپش قلبم از چیزی که بود صدتا بالا رفت. دستمو به سمت خودش کشیده بود و به دنبال این کارش تو بغلش افتاده بودم. بغلی که دوست داشتم هر روز بعد از اومدن از سرکار تنها به اون پناه ببرم و آروم بگیرم. اما الان زمانی سهم من شده بود که میخواست برای رفتنم بدرقم کنه.
بغضم داشت بیشتر میشد تا اینکه کنار گوشم زمزمه کرد: مراقب خودت باش جیمینی. دلم برات تنگ میشه! لطفا آسیبی نبین و با موفقیت بیشتری برگرد آقای مهندس!
شاید هر چیزی از ذهنم پاک میشد اما این یک تیکه از حرف‌هاش که به زیباترین شکل ممکن با بغض نامحسوسی به زبون آورده بود رو چطور میخواستم از یاد ببرم؟!
آروم من رو از بغلش که مثل بهشت زمینی بود، جدا کرد و دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و ادامه داد: هروقت توی هر موقعیتی کم آوردی میتونی روم حساب کنی شاید نتونم به اندازه هوسوک و بقیه کمکت کنم اما مطمئن باش میتونم گوش شنوای خوبی برات باشم.
حرف‌هاش تموم شده بود اما من همچنان خیره به چشم‌هاش نگاه میکردم.
به خودم اومدم و گفتم: ممـ ممنونم! ممنونم هیونگ!
شاید اگر زمان دیگه ای بود هیچ وقت بهش هیونگ نمیگفتم اما میخواستم از همون لحظه شروع به فراموشیش بکنم.
نگاهم رو به چشم‌هاش که نگرانی و غم ازش پیدا بود انداختم و با بغض ته گلوم گفتم: لطفا مراقب هه سان و دخترت باش و همچنین مراقب خودت! شاید گفتنش مسخره به نظر برسه ولی هه سانو دستت امانت میسپرم پس مراقبگر خوبی باش.
لبخندی زد و چشم‌هاش رو روی هم فشرد و با همین کارش اطمینان داد که حواسش به همه چیز هست‌.
کنار رفت و خدا میدونست چقدر ازش ممنون بودم چون چیزی نمونده بود که دربرابر چشم‌های شب رنگش کم بیارم.
به سمت آجوما رفتم و به طفلی که بغلش گرفته بود نگاهی انداختم. کلاه روی سرش رو که تا پیشونیش اومده بود رو کمی بالا دادم و پیشونیش رو بوسیدم و دستش رو به آرومی نوازش کردم.
حتی دلم برای این کوچولو هم تنگ میشد. کوچولویی که دختر معشوقم بود!
نگاهی به ساعت مچیم انداختم و با دیدن گذشت حدود ۲۰ دقیقه قدمی عقب برداشتم و روبه همشون کردم و با بیرون کشیدن کارت پروازم گفتم: همگی مراقب هم باشین منم قول میدم سالم برم و سالم برگردم. دوستون دارم خدانگهدار!
گفتم و برای بار آخر آغوش سرسری همشون رو پذیرا شدم اما اینبار جونگکوک تنها به یک دست دادن اکتفا کرده بود اینبار دیگه به دل نگرفتم و خودم رو که دوست داشتم دوباره بغلم کنه سرزش کردم که نباید همچین چیزی رو بخوام.
دیگه وقتی برام موندن نداشتم با چشمم دنبال گیت خروج گشتم و با پیدا کردنش رو بهشون کردم و برای آخرین بار ازشون خداحافظی کردم.
همیشه از وداع و خداحافظی متنفر بودم اما نه به اندازه‌ای که الان بودم. کاش هیچوقت همچین اتفاقاتی نمیوفتادن که من هم مجبور به ترک کردن دارایی‌هام بشم.
پشتم رو بهشون کردم و به دنبالش قطره اشکی که روی صورتم افتاده بود رو با دست خالیم پاک کردم.
میدونستم هه سان تو بغل آجوما داره اشک میریزه اما دیگه نمیتونستم برگردم و نگاه کنم. چون اگر برمیگشتم نمیتونستم تضمین کنم که زیر همه چیز نزنم و موندگار نشم.
بغض عجیبی توی گلوم بود به قدری که حتی نمیتونستم بزاق دهانم رو قورت بدم.
با دست‌های لرزانم در بطری آبم رو باز کردم و جرعه‌ای خوردم.
با هر قدم که بیشتر دور میشدم همونقدر صدای گریه‌ی هه سان برام کمرنگ تر میشد.
ببخشید هه سان اما تو خودت هم یکی از دلایلی هستی که باعث رفتن منی! فقط دعا کن که بتونم همسرت رو از یادم ببرم.
دیگه به گیت رسیده بودم و صدایی نمیشنیدم برخلاف میلم برای آخرین بار به عقب برگشتم.
همشون داشتن برمیگشتن و تنها کسی که ایستاده بود و با چشم‌هاش بدرقم میکرد جونگکوک بود!

نمیدونم چرا ولی این کارش منو تا مرز دیوانگی برده بود. بعد اینکه متوجه برگشتنم شده بود، لبخندش رو بزرگتر کرد و دستش رو بالا آورد و به چپ و راست تکون داد که نشون از خداحافظی بود. از این فاصله‌ی دور هم نم اشک چشمش رو میتونستم ببینم. شاید توهم بود شاید هم مثل بقیه از روی دوستی ساده برای رفتنم دلگیر شده بود.
من هم به تبعیت دستم رو بالا آوردم اما من به اندازه اون انرژی نداشتم. بای بای کردن من بیشتر شبیه به پشه پروندن بود.
قطره اشکی که با دیدنش گوشه چشمم جمع شده بود، مهمان صورتم شد. زمزمه‌ای که زیر لب کردم از این فاصله نمیتونست توجهش رو جلب کنه!
″ مراقب خودت باش قلبم. ازت خواهش میکنم یاد و ذهنم رو راحت بذار تا بهتر بتونم فراموشت کنم. خواهش میکنم..″
با رسیدن نوبت من، لحظه‌ی آخر قبل از برگشتن چیزی که نباید رو به زبون آروم لب زدم: دوستت دارم عشق اول من! خدانگهدار!







سلام سلام به خوشگل ترین ریدرای دنیا🥰😍
اینم از پارت ۱۸!
خوب بهتره بگم اینجا فصل یکمون تموم میشه. جیمین وارد دنیای جدیدش میشه.
میدونم یکم کشش دادم ولی این آخرین پارت بود که شما یک جیمین شکننده و حساس رو دیدین.
جیمینی که قراره ظاهر بشه خیلی قوی تر و سرسخت تر خواهد بود.😌
هر آدم قوی ای که اطرافمون میبینیم حتما گذشته‌ی سختی داشتن که ازشون یک انسان قوی ساخته🤗

طبق قولم دوشنبه آپ کردم. اما از این به بعد پارت ها شرطی میشن.
چون پارت قبل چندان حمایت نشد💔😪
پس پارت بعدی با شرط 4.3 K ریدینگ، پابلیش میکنم✨🌈
سوال این پارتم ← 1:بنظرتون جونگکوک دلتنگ جیمین میشه و یا اصلا براش مهم نیست؟
2: و اینکه بنظر شما کی بیشتر از همه جیمینو یادش میمونه؟

مثل همیشه حمایت یادتون نره😌💚
ووت، کامنت، شِیر، اد، فالو🍬🛸
دلارام خیلی دوستون داره💅🏻🌸

MY TRUST | KOOKMIN Where stories live. Discover now