part 44

655 185 197
                                    

دستم رو‌ وسط فرمان ماشین گذاشتم و حین چشم غره رفتن به راننده‌ی عوضی، از صدای بلند بوق لذت بردم.
اگر حالت عادی بود، تنها از کنارش رد میشدم و واکنش خاصی نشون نمیدادم. اما این روزها بقدری ذهنم آشفته بود که حتی نمیتونستم به درستی تصمیم بگیرم، چه برسه از خطای یک راننده‌ی ناشی بگذرم و چشم پوشی کنم.
پا روی پدال گاز گذاشتم و سبقت گرفتم. هیچ حوصله‌ای برای موندن توی خیابون‌های این شهر نداشتم جوری که میخواستم هرچه زودتر به خونه برسم و خودم رو از اینهمه شلوغی و هیاهو نجات بدم.
بعد از چهل دقیقه موندن توی ترافیک، بالاخره به مهدکودک بچه‌ها رسیدم.
پیاده شدم و بخاطر نداشتن دستکشم، دست‌هام رو به جیب کتم پناه دادم.
مثل کار هرروزم منتظرشون موندم. منتظر دخترهایی که روز به روز بیشتر وابستشون میشدم. گاها حس میکردم، توی زندگی قبلیم اونا دخترای خودم بودن. چون این حجم از وابستگی کمی عجیب به نظر میرسید. شاید هم بخاطر صاف و سادگیشون بود که دوست داشتم باهاشون وقت بگذرونم.
با دیدن دو عدد دختر بامزه‌ای که دست تکون میدادن، دستم رو از جیبم بیرون کشیدم و منم متقابلا براشون دست تکون دادم.
هردوتاشون دست به دست هم بدو بدو به سمتم میومدن. همینکه رسیدن طبق عادتشون، بغلم کردن.
این بغلشون، بهترین قسمت روزم به حساب میومد
″حالتون چطوره کوچولوها؟ امروز چطور بود؟″
″امروز با معلممون موچی درست کردیم.″
چشمهام رو گرد کردم و حین باز کردن در ماشین گفتم: موچی؟
″آره موچی.. تو کیف اونی هست. الان بهت میدم بخوریش.″
کمربندهای ایمنیشون رو بستم و گفتم: باشه عزیزم نگه‌اش دار وقتی رسیدیم خونه درش بیار.
پشت فرمان نشستم و با سوالی که جونگسو پرسید، دستی که برای محکم کردن کمربندم رفته بود، بی‌حرکت موند.
″امروز میای خونه؟″
این چند مدت اصلا به خونشون نمی‌رفتم. چون به معنای واقعی از مادرشون فرار میکردم. از طرف دیگه میخواستم این فرصت رو به جونگکوک بدم تا با همسرش به خوبی وقت بگذرونه و کمی حال خوب از خودشون جا بذارن.
از توی آیینه نگاهش کردم و گفتم: نه عزیزم امروزم کار دارم. شاید فردا یا پس فردا بیام.
هابین، بدخلق گفت: هرروز همینو میگی. فردا کی میشه؟
لبخند تلخی زدم و گفتم: به زودی! فردا به زودی میرسه. فردای بی‌درد..
طول مسیر، با مرور نکات آشپزی هابین و جونگسو گذشته بود. درسته به تنهایی نمیتونستن موچی درست کنن، اما همینکه همراه معلمشون انجامش داده بودن، بهشون اعتماد به نفس داده بود‌. اونها که توی خونه اجازه‌ی آشپزی و ریخت‌وپاش کردن نداشتن، مهدکودک رفتنشون تنها امیدشون بود‌. جایی که میتونستن ذره‌ای کودکی کنن و مثل هم‌سن و سالهای خودشون بدون دغدغه، بازی کنن و شاد باشن.
با سوالی که جونگسو پرسید، ناگهان به چند ماه پیش برگشتم.
″جیمین.. تو موچی دوست داری؟″
این سوالی بود که اونوو ازم پرسیده بود و بعدش، به منوی غذاخوری شرکت، موچی رو اضافه کرده بود. تازه از نظر اونوو من شبیه موچی بودم. با یادآوریش لبخندی کنج لبم جا خوش کرد.
سر تکون دادم و گفتم: آره دوستش دارم. مزه‌ی شیرینی داره.
هابین دوباره به تعریف کردن موچی خودشون مشغول شد. همچنان که با لبخند شنوای حرف‌هاش بودم، موقتا کنار خیابون پارک کردم و ازشون خواستم پیاده بشن.
تا دم در طبقه‌ی مدنظر همراهیشون کردم و خم شدم تا ببوسمشون. هابین هم متقابلا از گونه‌ام بوسید. لبخندی بهش زدم و خواستم که در خونه رو بزنم و برگردم که جونگسو هول شده گفت: وای جیمین داشت یادمون می‌رفت.
متعجب پرسیدم: چی؟
″ما برای توهم موچی درست کردیم ولی تو چیزی ازش نخوردی.″
″آه راست میگی منم داشت یادم میرفت.″
″نمیشه بیای خونه باهم بخوریم؟″
لبخندی به دختر کوچکتر زدم و گفتم: امروز که نمیتونم اما قول میدم از سری‌های بعد حتما میام و از غذاهایی که درست کردین میخورم.
موچی که به کاغذ روغنی پیچیده شده بود رو از دستهای کوچولوی جونگسو گرفتم و ذوقی از خود نشون دادم.
″اوه ممنونم جونگسو شی. این قراره بهترین موچی‌ای باشه که توی عمرم خوردم.″
هردو لبخند زدن و هابین گفت: الان نمیخوری؟
نگاهی به موچی انداختم و گفتم: وقتی رفتم تو ماشین میخورم و حتما درمورد مزه‌اش بهتون میگم. باشه؟
هرچند راضی نشده بود، اما ناچار قبول کرد و همراه خواهرش وارد خونه شد. خونه‌ای که با رمز درش رو باز کرده بودم.
بعد از تکون دادن سرسری دستم، درو بستم و بجای آسانسور از پله‌ها استفاده کردم. همینکه به طبقه‌ی پایین‌تر رسیدم، صدای بازوبسته شدن در شنیدم. کنجکاو گردنی دراز کردم تا شخصی که از خونه خارج شده بود رو ببینم، اما با ندیدن چیزی راهم رو ادامه دادم.
شاید هم صدا از طبقه‌های بالاتر اومده بود. توجه خاصی نکردم و به راهم ادامه دادم.
هر روز سردتر از دیروز میشد. برف‌ چندانی نباریده بود اما بخاطر روزهای پایانی پاییز، هوا به سردترین دمای خودش رسیده بود.
بعد از خوردن موچی جونگسو و هابین که کمی شیرینیش بیش از نرمال بود، راه افتادم و موزیک بی‌کلام مورد علاقم رو پلی کردم. توی دریایی از افکارم غرق شدم. کار همیشگی روزهای اخیرم...
ذهنم به قدری درگیر مسائل مختلف بود که حتی نمیتونستم به فکر پاساژ و یا شرکتم توی میلان باشم.
طبق تقویم چیزی نزدیک به بیست روز تا اون تاریخ نحس مونده بود. تاریخی که قرار نیست هیچ وقت یادم بره!
علاوه‌بر اون روز نحس محفوظ در آینده، از این روزهای کمی که برامون مونده هم قطعا خاطره‌های خوشی به یادم نخواهد موند. چرا که از وقتی با هه‌سان درمورد تصمیم مزخرفش حرف زدیم؛ هیچ ارتباطی باهاش نداشتم.
سخت بود. خیلی هم سخت بود. اینکه آخرین شخص از گذشته‌ات رو اینطوری از دست بدی. و سخت‌تر از اونم این بود که این لحظه‌های آخر با کدورت میگذشت. هیچ جوره نمیتونستم پیشنهادش رو قبول کنم. دلیل منطقی برای عملی کردنش نمیدیدم. درسته همیشه برای حال خوبش تلاش کرده بودم، اما این سری نمیتونستم پا روی غرور و خواسته‌های خودم بذارم. هرچند میدونستم همچنان جونگکوک رو دوست داشتم، اما این فقط یک دوست داشتن ساده بود. نه مثل سابق عاشقش بودم، نه برای رسیدن بهش به هردری میزدم. اون فقط بخشی از گذشته‌ی سیاه من بود. بعد از مرگ هه‌سان هم مدتی اینجا میموندم تا از وضعیت روحی و روانی دخترا مطمئن بشم. بلافاصله بعدش میرم. من جایی توی سئول ندارم. نه که نداشته باشم، خودم نمیخواستم که داشته باشم.
باید برم. موندنم تنها باعث یادآوری آدم‌هایی میشه که زمانی دوستشون داشتم. پدرومادرم، هه‌سان، هه‌سوک و از همه پررنگ‌تر، جونگکوک! میخوام فرار کنم و نبینمش. چون نمیتونم تضمین کنم که با نبود همسرش دوباره احساساتم بهش برنمیگرده. البته که خودم نمیخوام باهاش باشم. چون من اونو سالها پیش خواسته بودم و الان بدست آوردنش فایده‌ای نداشت. من جونگکوک رو زمانی میخواستم که بهش تکیه کنم. نه الان که به تنها بودن عادت کردم و قوی شدن ویژگی بارزم به حساب میاد. هیچ جوره نمیخواستم باهاش ازدواج کنم. کاملا بی‌معنی بود. چرا باید با مردی ازدواج میکردم که همسرش در آستانه‌ی مرگه و خودش صاحب دوتا دختره. از همه اینها گذشته، اون کسیه که میتونست منو انتخاب کنه اما نکرد! من نمیتونم این حقیقت رو فراموش کنم که اون با وجود اینکه میتونست با من باشه، بهترین دوستم رو انتخاب کرد و نبودنش رو هر روز و هر لحظه بیشتر بهم ثابت کرد. کاش میتونستم از معشوقه‌ی جونگکوک، برای زنش بگم و با یک دلیل قانع کننده‌ای ازش بخوام که بیخیال این فکر بشه. اون تمام این مدتی که ازش دوری کرده بودم، هرروز تماس میگرفت و پیامک میداد. چند باری هم تا خونه‌ام اومده بود اما همیشه جواب ثابتم رو میشنید.
هه‌سان در لحظه‌های آخر زندگیش هم، به خودخواه بودنش ادامه میداد. اون برای آرامش خاطر داشتن از همسرش و بچه‌هاش، چنین تصمیمی گرفته بود. نمیتونستم درک کنم چرا این همه اصرار می‌کرد؟ چرا جونگکوک جلودارش نبود؟ نکنه بهش چیزی نگفته بود و فعلا میخواست رضایت منو کسب کنه؟ چرا به این فکر نمی‌کرد که شاید جونگکوک نمی‌خواد با من باشه و ترجیح میده، نامادری برای دختراش بیاره. شایدم مجرد زندگی کنه و هر از گاهی با آدم‌هایی مثل سونگوون هم‌خوابه بشه.
اون لعنتی چرا از جانب خودش فکر میکرد و تصمیم میگرفت؟
پنجره‌‌ رو که به اندازه‌ی بند انگشت باز بود رو بستم و ماشین رو پارک کردم. امروز باید تماس تصویری با هوسوک میگرفتم تا به عنوان سهامداران اصلی توی قولنامه‌ی شرکت ساخت و ساز بی‌ام فرانسه حضور داشته باشم. این مدت تمام کارها رو به دوش کشیده بود اما به قدری مهربون بود که جیکش هم درنمیومد. با اینکه خبری از این اتفاقات نداشت و فکر میکرد برای تفریح اینجا اومدم، همچنان اعتراضی نمی‌کرد. مدیونش بودم. باید هرچه زودتر جبران میکردم.
نگاهی به قفل قهوه‌ای رنگ در حیاط انداختم و با کلید بازش کردم. این روزها کسی خونه‌اش رو با کلید باز نمیکرد و با سیستم هوشمند کارشون رو راحت‌تر کرده بودن. منم باید انجامش میدادم؟
شونه‌ای بالا انداختم و در رو پشت سرم بستم. واقعیتش نمیخواستم حتی یکی از آجرها رو جابه‌جا کنم. جای‌جای این خونه یادآور پدرومادرم بودن. چطور میتونستم دستکاریش کنم؟
با یادآوریشون نفس عمیقی بیرون دادم و با بغض نگاهی به باغ بزرگ اما بی‌روح عمارت انداختم. شاید اگر شخصی از جلوی خونه‌ام رد میشد، حسادت کرده و با خودش فکر میکرد که صاحب این عمارت جزو خوشبخت‌ترین های این شهره.
اما خبر نداشت که صاحب این خونه، تنهاترین آدم این منطقه بود. جوری که کسی جز من از در این خونه رد نمیشد. کسی حتی سراغم رو نمی‌گرفت. آشنا و فامیل‌ها که همون دوران کودکی تنهام گذاشتن و هیچ ‌وقت جویای احوالم نشدن.
پوزخندی زدم و حین رد شدن از سنگ‌فرش‌های سفید رنگ فکر کردم که چقدر زندگی میتونه نامرد باشه. چند سالی میشد که صدای مادرم رو نشنیده بودم؟ صبر کن ببینم اصلا صداش چه شکلی بود؟
با سوالی که توی ذهنم شکل گرفت ایستادم. خیره به ساختمان قدیمی عمارت، لابه‌لای خاطراتم به دنبال صدای مادرم بودم. چهره‌اش بخاطر عکس‌های توی آلبوم از خاطرم نمیرفت. اما صداش چی..؟ صدای جفتشون از یادم رفته بود.
چقدر تلخ! من حتی بیاد نمی‌آوردم که پدرم با چه صدایی، اسمم رو به زبون می‌آورد.
بغض کردم و برای اینکه به گریه تبدیل نشه، به راهم ادامه دادم.
به زودی هه‌سانم قرار بود پیششون بره.
یعنی حالشون خوب بود؟ دنیای بعدی چهرشون سالم بود یا صورتشون سوختگی داشت و باعث شرمشون میشد؟ گاها حسرت اینو میخوردم که چرا برای آخرین بار نگاهشون نکردم. کاش دست آجوما رو پس میزدم و خودم رو به اون آمبولانس نحس میرسوندم تا توی ذهنم، آخرین تصویر ازشون رو بخاطر بسپرم. اینو به خوبی میدونستم که اگر میدیدمشون شرایط برام سختتر میشد. اما آخرین باری که دیدمشون، نمیدونستم آخرین باره. پس به خوبی بغلشون میکردم و از گونه‌هاشون میبوسیدم. ازشون قول میگرفتم تا توی دنیای بعدی همدیگرو ملاقات کنیم. من نمیدونستم اون روز ساعت ده صبح، آخرین بار بود!
بغض گلوم رو قورت دادم، همینکه خواستم در اصلی رو باز کنم؛ صدای در حیاط مانع شد.
یعنی کی بود؟ بازم هه‌سان؟ خسته نشده بود با اون وضعیتی که داشت هر چند روز یکبار اینجا میومد؟ نباید انقدر خودش رو اذیت میکرد.
راه رفته رو برگشتم. بخاطر نداشتن چشمی، سریع باز کردم.
خودم رو برای مواجهه با چشم‌های ملتمس هه‌سان آماده کرده بودم که با دیدن شخص لبخند به لب پشت در با تعجب چند بار پشت سرهم پلک زدم. برای اینکه مطمئن بشم واقعیته و خواب نیست، دستی به چشمم کشیدم.
لبخندش با دیدنم پررنگ تر شد.
″پارک جیمین! خیلی وقته که ندیدمت.″
دهن باز شده از تعجبم رو بستم و با ناباوری گفتم: هیونگ!
جلو اومد و بغلم کرد. یک بغل ساده و نه چندان صمیمی.
″راستش.. دلم برات تنگ شده بود.″
با شنیدن مجدد صداش، از شوک بیرون اومدم و کنار رفتم. تنها گفتم: بیا تو.
سرتکون داد و پیروی کرد.
درو بستم و هم‌قدمش شدم. کت اورسایز قهوه‌ای روشن، چکمه‌های هم رنگش و شلوار و شال گردن سیاهش استایل مسافر لندنی بود.
″خونه‌ات هیچ تغییری نکرده. البته بخاطر اینکه توهم اینجا نبودی..″
ایستادم و با نمه شوک توی صدام گفتم: هیونگ.
متقابلا ایستاد و سوالی نگاهم کرد.
″کِی اومدی؟″
سرفه کوتاهی کرد و گفت: فکر کنم دو روز و سه شب.
از دیدنش خوشحال بودم. اینبار بهت و حیرت رو کنار گذاشتم و بی‌محابا بغلش کردم.
متوجه تعجبش شدم. مهم نبود که در گذشته اون بهم اعتراف کرده بود و من ردش کرده بودم. اون تنها کسیه که بدون قضاوت متوجه احساساتم شد و سعی کرد کمکم کنه اما بخاطر علاقه‌اش جا زد و رفت. من بهش نیاز داشتم. به عنوان یک دوست، رفیق، ارشد.. هرچه که بود، حضورش برام مهم بود. اما اون بدون درنظر گرفتن شرایط روحی من، به علاقه‌اش اعتراف کرد. کاری که کاش هیچوقت انجامش نمیداد.
اما با وجود تمام این اتفاقات، در شرایط موجود اون میتونست تنها شخصی باشه که درکم میکنه و کمک حالم باشه. کسی که ذره‌ای بهش تکیه کنم.
به آرامی دستش رو روی کمرم گذاشت.
″منم دلم برات تنگ شده بود. خیلی سال گذشته! ″
″آره.. خیلی.″
جدا شدم و به چشمهایی که حالا شفاف‌تر شده بودن خیره شده و گفتم: خوش اومدی.
خندید و گفت: ببین کی به کی میگه خوش اومدی. خودتم جدیدا اومدی نه؟
سر تکون دادم و حین هدایت کردنش به داخل ساختمان گفتم: اره چیزی نزدیک به شش هفته.
سریع در رو باز کردم و ازش خواستم وارد خونه بشه.
درحالیکه چکمه‌هاش رو درمی‌آورد گفت: و قراره این بیست روز رو هم اینجا باشی؟
با غم توی نگاهم سر تکون دادم. چاره‌ای جز موندن داشتم؟ باید میموندم و شاهد اتفاقات شوم آینده میشدم.
روی مبل نشست و آخی از روی آسودگی کشید.
″این سه روز رو کجا بودی؟″
″پیش خواهرم بودم. اون به تازگی مادر شده. برای دیدن پسرش رفتم و همونجا هم موندم. اما طول این مدت با جونگکوک و هه‌سان در ارتباط بودم.″
به سمت قهوه ساز رفتم و گفتم: اونا همه چیو بهت گفتن؟
″البته! دقیقا بخاطر همین اینجام.″
سر از آشپزخونه‌ی کنار هال پذیرایی کشیدم و گفتم: یعنی..
″یک هفته پیش بود که از رفیق قدیمی یه ایمیل گرفتم. اون.. اون ازم کمک خواسته بود.″
با شنیدن کلمه‌ی «کمک» ابرو بالا انداختم.
″گفت حال روحی خودش و شرایط همسرش اصلا خوب نیست. به محض اینکه خوندمش باهاش تماس گرفتم. وقتی از کل ماجرا باخبر شدم، به سرعت خودمو به سئول رسوندم. درسته هیچ وقت نمی‌خواستم به این کشور برگردم ولی.. نمیتونستم رفیقم رو توی چنین شرایطی ببینم.″
لبخند تلخی زدم و به سمت قهوه‌ساز رفتم. هردو کاپ رو پر کردم و پیشش برگشتم.
″به مدت یک ماه از شرکت مرخصی گرفتم.″
″شرکت؟ کدوم شرکت؟″
″شرکتی که اونجا کار میکنم.″
با تعجب پرسیدم: مگه..
خودش ادامه داد و گفت: من اونجا به عنوان مدل کار میکنم. فکر کنم اصلا تلویزیون نگاه نمیکنی و توی شبکه‌های اجتماعی وقت نمی‌گذرونی. من یکی از ده مدل معروف انگلیسم.
با خوشحالی و چشمهای گشاد شده خندیدم و گفتم: واقعا؟ اوه خدای من این عالیه.
سرتکون داد و گفت: من هیچ علاقه‌ای به رشتم نداشتم پس به محض پیدا کردن شغل بهتری، قیدش رو زدم.
″کارت درسته. خوبه که به دنبال چیزی که میخواستی رفتی.″
″آره. قرار نبود برده‌ی خواسته‌های پدرم بشم. عاشق تو شدن برام بد تموم نشد.. باعث شد از اینجا برم و توی شغلی که میخواستم مشغول به کار بشم.″
از این که به علاقه‌ی دیرینه‌اش اشاره کرده بود، معذب شدم. من تمام سعی خودم رو کرده بودم تا جوری باهاش رفتار کنم که گویا اتفاق خاصی بینمون نیوفتاده. اما اون بلافاصله بعد از پنج دقیقه به اون روزها اشاره کرده بود.
شلخته لبخندی زدم و خودم رو با کاپ مشکی رنگ قهوه مشغول نشون دادم.
متوجه بی‌ملاحظگیش شد و بحث رو عوض کرد: درسته تو خبری از من نداشتی اما من کم و بیش اخبارت رو میشنیدم. واقعیتش بهت افتخار میکردم و میکنم. جزو مهندسین تاثیر گذار دهه‌ی جاری شدن، اصلا کار آسونی نیست. هم تو هم هوسوک کارتون حرف نداره.
لبخندی زدم و تشکر کردم.
″اما رئیس بودن همیناش خوبه. خودت اختیار اینو داری هروقت که خواستی سرکار نری و تا روزی که خواستی توی مرخصی باشی.″
″درسته! اما برای فرد با مسئولیت اونقدرام آسون نیست.″
به پشت مبل تکیه داد و گفت: آه جیمین. من تنها چیزی که ندیدم مسئولیت پذیری انسانها بوده. چیزی که گفتی برای آدمی مثل تو صدق میکنه.
برای عوض کردن بحث به قهوه‌اش اشاره کردم و گفتم: دلت برای این شهر تنگ شده بود؟
لبخند شیرینی زد و گفت: بیشتر از شهر دلم برای آدمهاش تنگ شده بود. خانواده‌ام، دوستام... اما بخاطر بحرانی که هست هیچ جوره نمیتونم به فکر رفع دلتنگی باشم.
نفس عمیقی کشیدم و سر تکون دادم. حق داشت.
″وقتی پشت گوشی گریه کرد و گفت توی بدبختی بزرگی گیر کرده و کسی رو نداره، بدون لحظه‌ای فکر کردن تصمیم گرفتم اینجا بیام و کمی هم که شده کمکش کنم.″
شنیدن بیچارگی جونگکوک مثل همیشه، باعث درد گرفتن قفسه سینه‌ام میشد.
″شبی که اینجا رسیدم بدون اینکه به خونه‌ی سابقم برم؛ به دیدنش رفتم. توی اتاق تاریک شرکتش با کلی شیشه‌ی خالی دورش نشسته و با حال خرابش گوشه‌ای کز کرده بود.″
کمی قهوه‌اش رو سر داد و با بغض ادامه داد: لحظه‌ای که برای آخرین بار دیدمش و اینجا رو ترک کردم، هیچ وقت فکرش رو نمیکردم روزی میاد که تو چنین شرایطی ببینمش. اون به معنای واقعی شکسته بود. موهای بلند و ژولیده با لباسهای کثیف، تصویر اون جونگکوک ساده و شیک پوش رو از ذهنم پاک کرد. صداش گرفته بود و اسم ناجیش رو صدا میزد.
خیره نگاهم کرد و با تلخندی ادامه داد: اون همه چیو بهم گفت. همه چی! از اول زندگیش تا نقطه‌ی ییچارگیش. با تک‌تک جمله‌هاش اشک ریخت و درد کشید. منم پابه‌پاش گریه کردم.
بغضش به چونه‌اش اثر گذاشت و باعث لرزشش شد.
″گفت که همسرش بیمار بوده اما چیزی بهش نگفته و تمام این سالها از هم دور بودن. از بچه‌هایی گفت که قربانی شدن و نتونست براشون پدر خوبی باشه. از عشقی که داغ نرسیدن بهش دوباره تازه شده بود و قلبش رو به درد می‌آورد.″
با دیدن چشمهای بارونیش، بغض عجیبی گلوگیرم شد. جوری که حتی توان حرف زدن رو ازم گرفته بود.
″سخت‌تر.. ″
اولین قطره اشکش رو ریخت و ادامه داد: سخت‌تر از وضعیت جونگکوک، دیدن هه‌سان گوشه‌ی تختش زیر سرم بود. از اون دختر شاد و خوش‌خنده چیزی جز چند تیکه استخوون نمونده.
اشک گونه چپش رو پاک کرد و گفت: درسته خیلی زیاد نمیشناختمش اما هرچه که باشه دیدن آدمی که چیزی تا مرگش نمونده و درد میکشه خیلی دردناکه.
برای گریه نکردن تلاشم رو کرده بودم اما موفق نشدم و آهسته اشک ریختم.
″وقتی که دیدمش توی بهترین حالت ممکن در طول روزش بود اما چه حالی! صداش خسته بود و پر درد.. برای صبحت کردن و ادای کلمه‌ها زحمت میکشید. میگفت این چند روز اخیر بخاطر اشک و گریه‌های مداومش وضعیتش بدتر از همیشه شده. ″
با نگرانی گفتم: منظو.. منظورت چیه؟
با چشمهای اشکی جواب داد: اون حالش اصلا خوب نبود.
درد قلبم بیشتر شد و با ناباوری نگاهش کردم. سه روزی میشد که ندیده بودمش. یعنی چی به روزش اومده بود؟
″با هه‌سانم صحبت کردم. به خواسته خودش دوتایی، بدون اینکه جونگکوک چیزی بفهمه. درسته به سختی حرف میزد اما تونست هرچیزی که دیده و شنیده بود رو بهم بازگو کنه. اینکه هدفش از تصمیمش چیه.″
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: اون در این مورد..
دماغش رو کشید و گفت: درمورد هرچیزی که فکرش رو بکنی حرف زد. نگرانی‌هاش، دغدغه‌هاش، اشتباهاتش، دلواپسی‌هاش.. همه و همه!
چیزی نگفتم و همراه اشک‌هایی که حالا بیشتر هم شده بودن، به ادامه‌ی حرفاش گوش دادم.
″جیمین.. میدونم شرایط تو بدتر از همه ماست. بهترین دوستت در حال ترک کردن این دنیاست، عشق سابقت حال روحی خوبی نداره، خودتم که بخاطر همه‌ی اینها وضعیت خیلی بدی داری. اما.. ″
نگاهش کردم.
″اما نمیتونم درک کنم چرا آخرین خواسته‌ی بهترین دوستت رو عملی نمیکنی؟″
پلک زدم و نفس عمیقی از روی کلافگی کشیدم.
″ می‌دونم به من ربطی نداره اما خودت وضعیت رو ببین! هه‌سان تا چند روز آینده برای همیشه میره. اونوقت تو میمونی و یک دل پر از حسرت که چرا خواسته‌اش رو عملی نکردی!″
با گرفتن سری که دردش شروع شده بود جواب دادم: چرا هیچکس درکم نمیکنه؟! من نمیخوام با جونگکوک ازدواج کنم. کجای این نامفهومه؟ چرا اصلا باید باهاش ازدواج کنم؟ چه دلیلی داره؟
″دلیل واضحتر از اینکه با این کارت میتونی شرایط رو بهتر کنی؟ نه تنها هه سان بلکه خودتم به چیزی که از سالها پیش میخواستی میرسی.″
با بهت نگاهش کردم و گفتم: خوبه که میدونی من اونو چند سال پیش میخواستم و الان هیچ میلی برای بدست آوردنش ندارم!
خودش رو عقب کشید و گفت: تو داری دروغ میگی! تو هنوزم دوستش داری.
عصبی شدم و گفتم: من دیگه دوستش ندارم. اون فقط عشق و عاشقی دوران اوایل دانشگاه بود. من دیگه اون جیمین سابق نیستم.
هول شده گفت: میدونم میدونم.. تو زمین تا آسمون با اون پارک فرق داری. ولی الان وقت به رخ کشیدن غرورت و قدرتت نیست. الان تنها وظیفه‌ای که داریم خوشحال کردنشه!
آهی کشیدم و گفتم: نمیفهمم چرا با ازدواج من و جونگکوک خوشحال میشه؟
اشکش رو پاک کرد و گفت: شاید هنوز کل داستان رو نمیدونی و یه سری چیزها برات رازه!
گیج نگاهش کردم و گفتم: منظورت چیه؟
″منظورم چیزیه که خودت به مرور میفهمیش. تنها کاری که باید انجامش بدی، قبول کردن و ازدواج کردنته.″
طاقت نیاوردم و گفتم: ولی من توی رابطه‌ام.
منتظر چشم‌های متعجبش بودم که نرم خندید و گفت: چا اون وو؟
کسی که تعجب کرده بود من بودم.
ت″و.. تو از کجا میدونی؟″
″گفتم که خیلی چیزها رو نمیدونی. هم هه‌سان گفت هم اینکه من جزو تنها کسایی هستم که اونوو باهاش در ارتباطه.″
تعجبم بیشتر شد.
″میدونم جونگکوک دل خوشی از اونوو نداره. اما من رابطه‌ام رو باهاش حفظ کردم. وقتی برای آخرین بار اومد کلاس کنار‌ من نشسته بود. بدون اینکه برای کسی فاش کنه؛ کنار گوشم زمزمه کرد که میخواد از اینجا بره.
با اینکه بخاطر کدورتش با جونگکوک و چندتا از بچه‌های دیگه خیلی باهاش صمیمی نبودم اما برای معصومیت خاصی که توی نگاهش بود؛ ازش خواستم بعد از مهاجرتش هم باهم در ارتباط باشیم. اونم خوشحال شد و قبول کرد. هر از گاهی باهم حرف میزدیم. تا اینکه یه روز یه پیام عجیبی بهم داد. اون بهم گفت هیچ وقت نمیدونسته که پسری به زیبایی پارک جیمین توی دانشگاهمون تحصیل میکرده وگرنه هیچ وقت اونجا رو ترک نمیکرد.″
با حیرت نگاهش کردم که بدون توجه به چشمهای اندازه توپ پینک پونکم ادامه داد: دقیقا از روزی که باهات هم‌خونه شده بود تمام اتفاقاتی که توی خونه و شرکت بین تو و اون میوفتاد رو بهم تعریف میکرد. من از تک تک رفتارهایی که باهاش میکردی خبر داشتم. از ضدونقیض هایی که اونوو چیزی ازشون سر درنمیاورد اما من به خوبی میدونستم بخاطر جونگکوک و عشقیه که فراموش نشده!
″نه.. من.. فقط″
″چیزی برای توضیح دادن وجود نداره. درسته شنیدن احساسات کسی که من روزی برای بدست آوردنش تلاش کرده و به نتیجه نرسیده بودم سخت بود، اما اتفاقا همین کار اونوو باعث شد کم‌کم از یاد ببرمت و به عنوان یک دونسنگ بهت نگاه کنم.″
سر پایین انداختم.
″تمام رفتارهایی که با اون داشتی فقط یک چیز رو ثابت میکنن تو جونگکوک رو دوست داری اما مثل نوزده بیست سالگیت دیوونش نیستی. این بهترین راهی بود که رفتی. اما..″
قضاوتگرانه نگاهم کرد. جوری که حتی با سر پایین افتاده هم متوجه‌اش شدم.
″اما بدترین کاری که کردی وارد رابطه شدن با اونوو بود. میدونم توهم نیازهای خودت رو داری. باید پارتنر داشته باشی ولی.. به این دقت نکردی که ممکنه طرف مقابلت بهت حس پیدا کنه و اونوقت کارت سخت میشه؟ درمورد احساسات اونوو نمیخوام حرفی بزنم. چیزی که مهمه اینکه تو همچنان جونگکوک رو دوست داری اما بقدری به نبودش عادت کردی و قوی شدی، یه جورایی پسش میزنی تا اون جیمین ضعیف و شکننده‌ی گذشته رو به یاد نیاری.″
از اینکه مثل کتاب حرف‌های دلم رو میخوند حس خوبی نداشتم. اون حتی اجازه نداد با وجود اونوو از خودم دفاع کنم.
″درسته.. درسته قبلا اینطوری بودم. ولی من تصمیم گرفتم بعد از برگشتم به میلان باهاش نامزد کنم.″
پوزخندی زد و گفت: اگه میخواستی نامزد کنی دوسال وقت داشتی. این حرف‌ها کسی رو قانع نمیکنه.
عصبی شدم و به سیم آخر زدم.
بلند شدم و با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم: میدونی چیه؟ حق با توئه! من هیچ وقت عاشق اونوو نبودم و بخاطر خودم و گذشته‌ام باهاش وارد رابطه شدم همه اینا درسته. اما این حرف‌ها باعث نمیشه که نخوام با جونگکوک، همسر دوستم ازدواج کنم.
مثل من ایستاد و گفت: چقدر باید بهت بگم؟ تو این کارو میکنی تا هه‌سان رو خوشحال کنی و عذاب وجدانت راحت باشه.
″نمیتونم بخاطر خوشحالیش با کسی ازدواج کنم که هیچ میلی برای داشتنش ندارم. شماها نمیتونین منو مجبور کنین.″
ناباور دهن باز کرد و گفت: ولی جیمین اون بهترین دوستته! اون کسیه که بعد از چند روز برای همیشه از دستش میدی. کسی که دیگه نمیتونی ببینیش.
سرم رو گرفتم و داد زدم: بسه! بسهههه.
همشو میدونستم لازم نبود انقدر یادآوری کنه و قلبم رو به درد بیاره.
اینبار اون صداش رو بالا برد و گفت: جیمین به خودت بیا! یه نگاه به وضع هه‌سان بنداز! اصلا ازدواج کن و بعد از فوتش، ازش جدا شو و برو میلان با اونوو نامزد کن. اینطوری نه عذاب وجدان هه‌سان همراهته نه اونوو!
″دیوونه شدی؟ مگه بچه بازیه؟ اگه اونوو بفهمه چی؟ قلبش نمیشکنه؟ ازم ناامید نمیشه؟″
″اون خیلی وقته ازت ناامیده.″
با چشمهای متعجب نگاهش کردم و گفتم: تو چی گفتی؟
بدون اینکه جوابم رو بده، اضافه کرد: تو..
بغض مانعش شد. دستی به فکش کشید و ادامه داد: تو خودت رو از رفیقت گرفتی و نمیبینی که چه حالی داره. دارم بهت میگم بخاطر رفتارت به قدری گریه کرده و اشک ریخته که صداش تغییر کرده. بعدشم.. اون.. اون سه روزی میشه که ویلچر نشین شده.
با شنیدن جمله‌ی آخرش با قلبی داغون شده و چشمهای ناباور بهش زل زدم.
″چی؟ تو چی گفتی؟ ویـ..ویلـ..ویلچر؟ چرا؟ اون.. ویلچر چرا خدای من؟ تهیونگ ویلچر دیگه چه کوفتیه؟″
با اشک سرش رو پایین انداخت و گفت: منیکه رفیق همسرشم با دیدن چنین وضعیتی قلبم درد گرفت و با یادآوریش گریه‌ام میگیره. اونوقت تو حتی از این موضوع خبر نداری.
از شدت بغض و دردی که توی سرم پیچیده بود، روی مبل افتادم و با چشمهای شوکه و بارونی به قهوه‌ی ناتموم خیره شدم.
ویلچر؟ این آخریش بود‌.
جلوی دیدم با گرفته شدن دستی تغییر یافت.
دستش رو جلوم گرفته بود. منتظر بالا اومدن نگاهم موند.
با نگاه خیسم سرم رو بالا آوردم و از پشت دید تاری نگاهش کردم.
″بیا بریم به دیدنش. بیا بریم و بهش بگو موافقی. این روزها هیچ وقت برنمیگردن.″
بازهم تکرارش کرده بود. چرا نمیفهمید به هیچ وجه نمی‌خواستم قبول کنم؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
دستش رو بیشتر جلو کشید و گفت: برای آخرین بار بهت میگم میای بریم و همه چیو درست کنیم؟ من اینجا نیومدم دست خالی برگردم. جیمین دستت رو بهم بده و بیا.
دستم رو تا نزدیکی دستش برده بود. باید میرفتم؟ قبول میکردم؟ اون همه قول و قرارهایی که به خودم داده بودم چی؟ اونوو؟ زندگیم توی میلان؟
امیدوار نگاهم کرد. نگاهش کردم و لحظه‌ای اونوو رو دیدم که با لبخند ازم میخواست تا دستش رو بگیرم.
ترسیدم و دستم رو جوری که انگار برق گرفته باشه عقب کشیدم. کلافگی و عصبانیت رو میتونستم از نگاهش بخونم.
اهمیتی ندادم و ایستادم.
دستی که نزدیک دست دراز شده‌اش بود رو تا مچش بردم. گرفتم و پایینش آوردم.
بی‌حوصله دستی به صورت خیسش کشید و با عصبانیت خاصی کیف چرمش رو از روی میز برداشت و به سمت در رفت.
قبل از ترک خونه ایستاد و بدون اینکه برگرده گفت: همینجا بمون. با خودت و غرورت. وقتی که از دستش دادی هم حسرت الکی نخور. تو میتونستی کمکش کنی اما نکردی.
گفت و چکمه‌هاش رو بدون کشیدن زیپش پوشید و با کوبیدن محکم در، خونه رو ترک کرد.
مجدد روی مبل افتادم و نفس های پی در پی‌ای برای ذره‌ای آروم شدنم کشیدم. اما مگه فایده‌ای هم داشت؟

~~~~~~~~~~~~~

سلام عزیزای دلم. بگید ببینم با مومنتای جدید چه میکنید🥳 تولد بانیمونم که هست😍
خوشگلا اینم از پارتی که مهمون جدیدمون رخ نمایی کرد. منکه دلم برا تهیونگ تنگ شده بود. شماها چی؟

سوالات این پارتم:
1. چقدر حرف‌های تهیونگ رو قبول دارین؟
2. منظور تهیونگ از ناامیدی اونوو از جیمین چی می‌تونه باشه؟
3. شما جای جیمین بودین، دستتون رو تو دست تهیونگ میذاشتین؟

خیلی خوشحال میشم نظرتون رو بامن به اشتراک بذارین.
مثل همیشه ووت، کامنت، شیر، فالو یادتون نره💛💜
دلارام عاشقونه💋♥️

MY TRUST | KOOKMIN Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin