با صدای نوتیف گوشیم، سرم رو بالا آوردم و دستم رو برای برداشتنش دراز کردم.
طبق حدسم، پیام از طرف جونگکوک بود. بدون وقت تلفی، سریع بازش کردم.
″متاسفم امروز هم نمیتونم بیام. یکی از کارگرها از ساختمان افتاده و سرش ضربه دیده. باید برم بیمارستان.″
با اخم، تا انتهای پیام رو خوندم و جوابش رو تنها با یک باشهای دادم.
عصبی بودم و تمرکز کافی برای رسیدگی به امور شرکت رو نداشتم. خودکار رو گوشهای از میز پرت کردم و بیهدف بلند شدم.
امروز، سومین روزیه که از خونه فراریه و خودش رو مخفی میکنه.
نه تنها عصبی، بلکه نگران هم بودم. از فردای همون روزی که موضوع باطل کردن ازدواج رو پیش کشیده بودم، پیداش نبود.
همون شب خونه رو ترک کرده و به تنهایی خودش پناه برده بود.
روز بعدش، آماده نشسته و چشم به راهش بودم. ولی تماس گرفت و گفت که بخاطر تصادفش نمیتونه خودش رو برسونه. اون لحظه استرس گرفتم و اظهار نگرانی کردم. این اضطراب با نیومدنش به خونه بیشتر هم شد. تماسهام رو رد نمیکرد ولی جواب واضحی هم نمیداد. صداش از پشت گوشی خش داشت و مشخص بود که حال خوبی نداره.
به هر نحوی که شده، بچهها رو سرگرم کردم و خودم به سختی خوابیدم. از شدت نگرانی فشار خونم بالا رفته بود و قلبم با سرعت زیادی میکوبید. هیچ کدوم از اینها رو به روی خودم نیاوردم و منتظر فردای اون روز موندم.
صبح با ترس ناشی از کابوسهای همیشگیم بیدار شدم. امیدوارانه نگاهی به اطرافم انداختم تا شاید جونگکوک رو کنارم، روی تخت ببینم. اما نبود!
نگاهی به پنجره و هوای تاریک بیرون انداختم. درسته تاریک بود اما چیزی تا طلوع خورشید نمونده بود. خوابم نمیبرد و ناچارا بیدار شدم و صبحانهی سرسری برای دخترها درست کردم.
با فکری مشغول، بچهها رو به مهدکودک رسوندم و در طول راه، تماس جونگکوک رو گرفتم.
قبل از اینکه بهانهاش رو بشنوم، دلیل نیومدنش رو پرسیدم ولی دوباره جواب نامعلومی داد. از لحنش مشخص بود که دلیل تراشیهای مسخرهای برای فرار کردن از گفتن حقیقت به زبون میآورد. زیاد اذیتش نکردم و سکوت رو بهترین راه دیدم.
″ جیمین.. میشه فردا بریم؟ آه میدونی هم ماشین ندارم و هم اینکه کارهای شرکت خیلی زیاده امروز واقعا وقت کافیای ندارم.″
درسته من هم تمایلی برای باطل کردن ازدواجمون نداشتم؛ اما شنیدن این دروغها اصلا جالب نبودن. همون شب رو هم نیومد و من و دخترها رو چشم انتظار گذاشت.
شب بعدی، بخاطر لرز تنم نمیتونستم به خوبی بخوابم. اون لحظه نیاز به دفترم داشتم. دفتر قدیمیم که رازدار نموند! از روزی که ههسان رفته بود هیچ یادش نیوفتاده بودم. کاش همون موقع ازش میپرسیدم که کجا گذاشتتش. شاید سوزونده و یا پاره کرده بود شاید هم جای تاریکی مخفی کرده بود. هیچ ایدهای نداشتم و زیاد برای پیدا کردنش کنجکاو نبودم اون به وعدهای که به من داده بود عمل نکرد. اون خیانت کرد و تمام رازهای من رو در اختیار ههسان گذاشت. اما اون شب عجیب دلم نوشتن و درد و دل کردن باهاش رو میخواست. ولی پیداش نبود. حتی زمانی که خونه رو از نو مرتب کردیم هم نتونستم پیداش کنم. بیخیالش شدم و دنبال راه دیگهای برای آروم کردن خودم گشتم پس بیدار موندم و خودم رو با کشیدن طرحهای ناقص و بیهدف مشغول کردم ولی بازهم ذهنم درگیر بود و کلا اشتباهی ترسیم میکردم.
از شدت خستگی روی میز کار خوابم برده بود. صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و طبق عادت دخترها رو به مهدکودک بردم. نبودن جونگکوک، حال ظاهرا خوب چند مدت پیشمون رو داشت خراب میکرد. دخترها حواس پرت شده بودن و با دروغ هایی که تحویلشون میدادم آروم نمیشدن. دنبال پدرشون میگشتن. در واقع من هم با وجود اینکه میدونستم کجاست، دنبالش بودم. نمیخواستم مزاحم تنهاییش بشم و از طرفی هم بیدلیل رفتنش رو درک نمیکردم. اون باید خودش میومد و نبودش رو توضیح میداد.
امروز هم، با این بهونه خودش رو مخفی کرده بود. دیر یا زود به این کارش خاتمه میداد و حالا تنها با این کارش ذهنم رو آشفتهتر از چیزی که بود، میساخت.
لرزش دستهام نه تنها کم نشده بودن بلکه هر روز بیشتر هم میشدن. دلیلش واضح بود. اضطراب و استرس!
به تازگی از این بدبختی نجات پیدا کرده بودم و حالا دوباره دچارش شدم. بقدری کارهام رو مختل میکرد که از دکتر وقت گرفتم. حالا که جونگکوک قرار بود با نبودش عذابم بده، نمیتونستم با این وضعیت جسمی حواسم به خودم و دخترها باشه.
حوصلهی بیرون رفتن رو نداشتم ولی بخاطر سلامتی خودم هم که شده باید قبل از اومدن دخترا میرفتم.
پالتویی که دم دست بود رو برداشتم و پوشیدم. سه روز بود که همین چند دست لباس رو میپوشیدم. هیچ حوصلهای برای گشتن و پوشیدن لباس متفاوت نداشتم.
حقیقتا فکرش رو نمیکردم که نبودن جونگکوک میتونست انقدر آشفتهام بکنه.
کلاهم رو گذاشتم و بدون اینکه نگاهی به آینه بندازم و صورت افسرده و بیروحم رو ببینم از خونه بیرون زدم.
خوشبختانه سریع نوبتم شد و زیاد معطل نشدم. اسم دکتر عجیب آشنا بود اما بخاطر تشابه اسمی زیاد اهمیتی ندادم ولی همینکه داخل اتاق اصلی شدم، بعد از دیدن چهرهی دختر پشت میز سریع شناختمش.
″ کیم نایون!″
دختر سفید پوش، با شنیدن اسمش سرش رو بلند کرد و اولش سوالی نگاهم کرد.
چیزی نگفتم تا شانسی برای محک زدن حافظهی بلندمدتش، بهش داده باشم.
چشمهاش رو ریز کرده و از پشت عینکش نگاهم میکرد. کمکم داشتم ناامید میشدم تا اینکه لبخندی زد و با چشمهای متعجب به لیست داخل کامپیوترش نگاه انداخت و اسمم رو خوند. دوباره به سمت من برگشت.
″پارک جیمین؟″
سرم رو تکون دادم و با لبخند به سمتش رفتم. بغلش کردم و بخاطر دیدن دوست دوران راهنماییم با خوشحالی پلک زدم.
″ چطوری دکتر کیم؟ هیچ فکرش رو نمیکردم انقدر باهوش باشی که پزشک این مملکت بشی. ″
از بغلم بیرون اومد و بعد از مرتب کردن روپوشش، با لبخندی که نمیتونست جمعش کنه گفت: هی! من همیشه بچه زرنگ کلاس بودم. این تو بودی که کلاس زیست رو میخوابیدی و با کمترین نمره به سختی پاس میشدی.
خندیدم و گفتم: ولی در عوض نابغهی ریاضی بودم.
″ میدونم.. یادمه. از یومین شنیده بودم که مهندسی میخونی. آه جیمین بشین سر پا نمون.″
با اشارهاش روی یکی از مبلهای مراجعه کنندهها نشستم.
″یعنی اینو چند سال پیش شنیده بودم قطعا تا الان درست رو تموم کردی.″
″درسته. بعد از تموم شدن درسم از کره رفتم.″
″اوه جدی؟″
با لبخند جوابش رو دادم: آره..
گوشی مطب رو برداشت و گفت: صبر کن بگم قهوه بیارن بنظر میرسه چیزهای زیادی برای گفتن داری.
با اینکه هیچ حوصلهای برای اینکار نداشتم ولی برای پرت کردن حواس خودم هم که شده لبخند زدم و چیزی نگفتم.
تقریبا نیم ساعتی میشد که مرور خاطرات کردیم و از روزهای گذشته حرف زدیم. تا حدودی خوش گذشته بود البته تا زمانی که اون سوال لعنتی رو نپرسیده بود.
فنجان قهوهی خالیش رو کناری گذاشت و گفت: آه راستی از ههسان چخبر؟ آخرین بار دو سال پیش توی بیمارستان دیدمش. یادمه کلی صداش زدم ولی بقدری اخمهاش توهم بود و با نگرانی پشت سر دکتر بخش زنان راه افتاده بود که متوجه من نشد. خواستم دنبالش برم ولی خب کار برام پیش اومد و نتونستم حالش رو بپرسم. اون زیادی تغییر کرده. خیلی لاغر شده بود.
از شنیدن اسمش بغض کردم و این بغض با فهمیدن ناچار بودن اون زمانش بیشتر شد. آه ههسان چطور تونستی تنهایی این همه مشکلات رو به دوش بکشی؟
قلبم درد گرفته بود. باید چه جوابی میدادم؟ میگفتم که آره دوماهی میشه فوت کرده و تنهامون گذشته و من موندم و دوتا دختر بچهاش و همسر سابقش که در واقع همسر کنونی منه؟ بیشتر شبیه یک جوک بیمزه بود!
هیچ دوست نداشتم حال خوبی که داشتیم رو خراب بکنم. نگاهم رو دزدیدم و دنبال دروغ مناسبی برای گفتن میگشتم که خوشبختانه منشی تماس گرفت و از بیمارانی که نوبتشون شده و توی سالن منتظر خالی شدن اتاق بودن، خبر داد.
کاش همیشه همینقدر توی زندگیم شانس میاوردم. نفس راحتی کشیدم و گفتم: انقدر غرق گذشته شدیم که یادم رفت چرا اینجام.
″آه راست میگی. منم اصلا حواسم بود. حرف زدن با تو خیلی دلنشینه جیمین. مثل همون روزها بازم گوش شنوای خوبی برای دردودل کردن داری.″
لبخندی زدم و گفتم: سعی میکنم توی فرصت دیگهای پیشت بیام نایون. ولی الان باید برم.
″درسته درسته.. من گوشم با توعه.. مشکلت چیه رفیق؟″
دقیقا گفتن این بخش سخت بود. دستم رو جلو بردم و لرزشش رو نشونش دادم.
″این روزا کمی استرس دارم. وقتایی که تنش باشه، کل بدنم بخصوص دستهام با شدت زیادی میلرزن. جوری که حتی نمیتونم یک لیوان آب دست بگیرم و کارای ساده رو هم انجام بدم.″
با اخم روی پیشونیش خیره به دستهام نگاه میکرد.
″از چه زمانی استرس داری؟″
+ شاید پنج ماه نمیدونم شاید هم شیش..
″قبلا هم سابقهاش رو داشتی؟″
″نه! اخیرا اینطوری شدم.″
″پس استرسی که این اواخر داری، استرسهای قبلیت رو تشدید کرده.″
″نمیدونم.. احتمالا.″
″جیمین! الان دیگه من یک پزشکم و تو بیمار. دقیق دلیل ناراحتیت رو بگو. اگر هم راحت نیستی میتونی سرپوشیده بگی.″
″مسئله این نیست.. چطور بگم.. یعنی این شکلیه که وقتی زیاد فکر میکنم اینطوری میشم. ″
″جیمین یه سوال میپرسم. ازت میخوام که دقیق جواب بدی!″
″باشه.″
″تو زمانهایی که عصبانی میشی معمولا چیکار میکنی؟″
متوجه منظورش نشدم و این از حالت چهرهام مشخص شد.
″بذار اینطوری بگم. ببین زمانی که احساسات منفی سراغ آدما میان، افراد واکنشهای مختلفی از خودشون نشون میدن. مثلا بعضیا گریه میکنن، بعضیا داد میزنن، یک سری وسایل میشکونن و هرچیزی که جلوی چشمشون باشه رو پرت میکنن، یا یه عده مشت میکوبن همونطور که توی جامعه آدمهایی که دست بزن دارن و اکثرا پارتنر و یا بچشون رو میزنن جزو این دسته آدمان. یا هستن کسایی که پرخوری میکنن. اگه بخوام این دسته افراد رو اسم ببرم تا صبح طول میکشه. حتی مورد داشتیم که بعد از عصبانیت و خشمی که سراغش میومد با دیدن فیلمهای پورن آروم میشد. همه مدل آدم هستن ولی موردهایی که گفتم بیشترن. خب حالا بهت وقت میدم تا فکر کنی. تو جزو کدوم دستهای حین دلخوری و خشم یا هر حس منفیای که تجربه میکنی چیکار میکنی؟″
حرفهاش مناسب یک روانپزشک بود. تا به حال از این بعد نگاه نکرده بودم. موردهایی که اسم برده بود، مغزم رو مشغول کرد.
حقیقتا جوابی به ذهنم نمیرسید. پس رو کردم بهش و گفتم: من.. نمیدونم.. یعنی هیچ وقت بهش دقت نکردم.
″اگه خواستی میتونم مثالهای زیادی بزنم.″
″نه فکر نکنم جواب اینها باشن.″
″ باشه. پس بذار فقط این دسته رو که تعدادشون هم کم نیست رو برات مثال بزنم. یک سری آدما بعد از اینکه عصبانی و یا ناراحت میشن؛ عملا واکنشی از خود نشون نمیدن. نه گریه میکنن نه داد میزنن نه لیوان میشکونن و نه چیز دیگهای. ″
وقتی جزبهجز این دسته رو تعریف میکرد، میتونستم خودم رو به خوبی ببینم. جواب همین بود. من جزو همین دسته بودم.
″همینه! ″
″واقعا؟″
″ آره. من وقتی استرس میگیرم و یا حالم بد میشه کار خاصی نمیکنم.″
صندلی چرخدارش رو جلوتر کشید و جدی پرسید: چرا؟ چرا کاری نمیکنی؟
جوابی برای گفتن نداشتم اما بعد از دیدن چشمهای در انتظار جوابم، ناچارا گفتم: نمیدونم.. شاید بخاطر اینکه نمیخوام بقیه رو ناراحت بکنم. خب آدما به حد کافی دغدغه و مشکلات دارن. حالا با عصبانی شدن و وسایل شکوندن و یا فریاد زدن من چیزی حل نمیشه. اتفاقا مشکل دیگهای هم به باقی مشکلات اضافه میشه.
حدس زدم که از شنیدن جوابم تعجب بکنه ولی تنها با دقت به حرفام گوش کرده و روی برگهی کاغذ چیزی رو یادداشت کرد.
″میدونستی که این احساسات طبیعین؟ جیمین همهی ما آدمها تکتک حسهای خوب و بد رو تجربه میکنیم. همونطور که میخندیم باید گریه کنیم. وقتایی که هیجان زده میشیم، باید عصبانی هم بشیم. زمانی که ذوق میکنیم، گاها خوبه که گله بکنیم. یا وقتی که عاشق میشیم، درد جدایی و دوری رو هم تجربه میکنیم. میخوام بهت بگم که همهی اینا نرمالن. من دقیقا نمیدونم که برای چی و دقیقا بخاطر چه مسئلهای حال روحی خوبی نداری؛ ولی فقط میخوام اینو بهت بگم که عزیز من، این احساساتت طبیعین. تو باید اونها رو بروز بدی. چطور بقیه میتونن داد بزنن و گریه کنن و کلی رفتارای دیگهای از خودشون نشون بدن. ولی تو نمیتونی؟ اصلا چرا نتونی؟ مگه تو انسان نیستی؟ مگه تو حق ناراحت شدن و دلخور شدن از زمین و زمان رو نداری؟″
نفسی گرفت و پلک رو هم گذاشت. حین درآوردن عینکش دوباره ادامه داد: من تا حدودی تورو میشناسم. یادمه اون موقع هم همیشه محافظ بقیه بودی. از ههسان گرفته تا مظلومترین دانشآموز مدرسه که همه براش قلدری میکردن و تنها تو بودی که بهش کمک میکردی و باهاش دوست میشدی. نمیگم این اخلاقت بده. نه به هیچ وجه! فقط اینکه تو اخلاقت بیشتر شبیه فرشتههاست تا یک انسان.
ابروهام رو بالا انداختم و متعجب نگاهش کردم. من اونقدرام آدم خوبی نبودم داشت درمورد چی حرف میزد؟
″صادقانه میگم. با این روحیاتت لرزش دست چیز کمیه برات! تو دیگه کم آوردی. چون هرکسی که جای تو باشه مسلما کم میاره پسر! کمی به خودت حق بده. هر از گاهی خودخواه باش. همیشه برای خوشحال کردن آدمها هرکاری که از دستت برمیاد رو انجام نده. بذار کمی اونها خودشون تلاش کنن. گاها در دسترس نباش. وقتی آدمها همیشه تورو کنارشون ببینن به وجودت عادت میکنن و به راحتی اذیتت میکنن و این موقعست که تو واکنشی از خودت نشون نمیدی و اونها پرروتر میشن. ″
″خب.. پس چیکار باید بکنم؟ اونها آدمهای مهم زندگی منن.″
″جیمین! من بازهم تاکید میکنم. تو داری رفتارهایی رو از خودت نشون میدی که برای این دنیای کثیف زیادی پاک و معصومه. بخاطر خودت میگم. گاها بد باش و حین پشت سر گذاشتن احساسات منفیت، عصبانی شو و گله کن. اشک بریز و فریاد بزن. اصلا بزن آینه رو بشکن. میدونی چرا اینا رو میگم؟″
KAMU SEDANG MEMBACA
MY TRUST | KOOKMIN
Fiksi Penggemar«درسته سهمِ من نیستی! معاشقه هات ازآنِ نزدیکترین فرد زندگی من هست؛ اما هنوز هم دوستَت دارم!:)» MY TRUST | Fiction ❤️🩹📖 فیکشنی از جنس متفاوت با ژانر رئالیسم و انگست و تعهد ناخواسته!✨🌚 جیمینی که بخاطر حالِ خوبِ نزدیک ترین فرد زندگیش، از عشق خودش...