موبایلم رو که توی جیبم زلزله بپا کرده بود، بیرون کشیدم و سریع جواب دادم.
″جیمین. بدو بیا. پایین منتظرتم. خیلی ترافیکه باید زود بریم.″
″ باشه اونوو اومدم. فقط پنج دقیقه!″
″ باشه. ″
بدون اینکه قطع کنم توی جیب کتم انداختم و بعد از اینکه کلاه کاناسیف رو توی اتاق پوشاک گذاشتم و مدارک لازمه رو توی کیفم جا کردم، سریع پلههای نیمه ساخت رو پایین اومدم و در طول راه به خداحافظی کردنهای کارگرها تنها سر تکون دادم و بالاخره به طبقه همکف رسیدم.
دنبال ماشین اونوو میگشتم که از موهای نقرهای رنگش که از فاصله دور هم معلوم بود، فهمیدم پیاده شده و با یکی از مهندسهای ساختمان مشغول صحبت شده.
کمی نفس تازه کردم و دستی به کت مشکی رنگم کشیدم و به سمتش رفتم.
″ هیونگ! ″
حرفش رو قطع کرد و به سمتم برگشت.
″ آه تو اینجایی!″
رو به پسر جوانی که چند ساعت پیش باهاش ملاقات داشتم، کرد و گفت: متأسفم باید برم. بیست و دوم این ماه حتما اینجا میام و سر میزنم. هرچند آقای پارک نظارت لازمه رو کردن اما حتما به مشکلاتی که گفتین رسیدگی میکنم.
پسر تشکری کرد و بعد از اینکه خداحافظی کرد بالاخره از اونجا دور شد.
″ اونوو.. دیر که نکردم؟″
نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت: نه عیب نداره... بیا بریم.
سوار شدم و حین بستن کمربند گفتم: هودیای که بهت گفته بودم رو آوردی؟
سر تکون داد و به کاور لباس روی صندلی عقب اشاره کرد و گفت: آره اون توئه. ولی میخواستی چیکار؟ لباست که مشکلی نداره.
کمربند رو نصف راه ول کردم و حین برداشتن هودی گفتم: نمیدونستی از کت و شلوار بدم میاد؟ بعدشم این مگه دیت نیست؟ خب من خوشم نمیاد با لباسهای رسمی دیت برم.
حالا که کت رو درآورده بودم و هودی لجنی رنگ رو تنم میکردم، ادامه دادم: حالا قراره کجا بریم؟
نگاهی بهم انداخت و گفت: وقتی رسیدیم متوجه میشی. یه جای خوب!
″ میخوای سوپرایزم کنی؟″
″ شاید...″
چیزی نگفتم و ترجیح دادم آهنگهای اونوو رو بالا پایین کنم تا شاید یکی از اونا که شبیه به سبک موسیقی خودم باشه رو پیدا کنم و بتونم تا رسیدن به مقصد گوش بدم.
بالاخره تونستم یکی از آهنگهای ادشیرن رو پیدا کنم. سرجام برگشتم و نگاهم رو به بیرون دادم.
طبق گفته اونوو، ترافیک بود. بارون شروع شده بود. هر دقیقه که میگذشت شدتش بیشتر از قبل میشد. این باعث میشد رهگذرهای خیابونها سریع به دنبال سرپناهی برای خیس نشدن باشن.
این وسط پسری رو دیدم که برخلاف همه آروم آروم قدم برمیداشت و دور از هرگونه هیاهو تنها هدفونش رو روی گوشهاش تنظیم کرد و به راهش ادامه داد.
با خودم فکر کردم، یعنی چه چیزی باعث شده که به خیس شدن اهمیت نده و همینطوری به قطرههای باران اجازه بده مهمون شونههای نحیفش بشن؟
از بچگی عادت داشتم هر وقت سوار ماشین میشدم با نگاه کردن به مردم پشت شیشه، به این فکر کنم که الان اون شخص چطور زندگیای برای خودش ساخته؟ یعنی اونم مثل من گاها ناامید میشه و گاها حس میکنه به آخر خط رسیده و راهی برای نجات نیست؟ شایدم بعضی وقتها لبخندهای ساختگی به لب میاره چون حوصلهی توضیح احوالش رو به هیچ شخصی نداره؟
نمیدونم شاید هم برعکس! شاید اون آدمها که با پای پیاده نقطهای از کره خاکی رو طی میکنن، لبخندهاشون فیک نیست و واقعا از ته دل خوشحالن و از اینکه چنین زندگیای دارن همیشه شاکرن.
ایدهی خاصی نداشتم. فقط اینو مطمئن بودم همه توی زندگیشون سختیهایی کشیده بودن و اگر چنین نبود پس قرار بود در آینده تجربهاش کنن.
شاید این مرد جوون هم، توی برزخیترین موقعیت زندگیش بود که خیس شدنش در برابر مشکلات زندگیش هیچ هم محسوب نمیشد.
کاش میشد از ماشین پیاده میشدم و بغلش میکردم و میگفتم نگران نباش هر چیزی که هست میگذره. میدونم دردناکه.. میدونم تا بگذره، عمرمون هم تموم میشه. ولی قول میدم تو هم یه روز میخندی، اون آدمی که دلت رو شکسته یه روز کارما نابودش میکنه. پس ناراحت نباش و تحمل کن چون هر غمی تهش فقط بهت یک درس زندگی میده و ترکت میکنه.
سرم رو از روی شیشهی بخار گرفته برداشتم و با پشت دستم مشغول به پاک کردنش شدم. حالا دیگه از دیدرسم خارج شده بود. با اینکه شناختی ازش نداشتم اما دعا کردم که حالش خوب بشه و دفعهی بعدی از زیر بارون موندن فرار کنه.
کمی دیگه آهنگهای اونوو که خارج از ذائقم بود رو تحمل کردم که بالاخره با توقف ماشین به سمتش برگشتم.
حین درآوردن کمربند ایمنی گفت: رسیدیم.
دوباره شیشهی بخار گرفته رو پاک کردم و با نشناختن محیط، به دنبالش پیاده شدم.
″ اینجا کجاست؟″
دستش رو سمتم گرفت و گفت: یکم قراره پیاده روی کنیم تا به مقصد اصلیمون برسیم.. باشه؟
نگاهی به آسمون انداختم. گرفته بود و خاکستری.. ولی دیگه بارون نمیبارید. موافقت کردم و دستش رو گرفتم.
یکم که بیشتر دقت کردم تونستم حدسهایی از مکانمون بزنم اما چیزی نگفتم.
بعد از حدود بیست دقیقه پیاده روی گفت: رسیدیم عزیزم.
حدسم درست بود به محله ناویلی اومده بودیم. آخرین باری که اینجا بودم بهار سال پیش بود.
″ تا حالا اینجا اومده بودی؟″
″ آره سال پیش، بهار با دوقلوها. ″
″ اینجا خیلی جای زیباییه. خواستم قبل از برگشتت به کره توی رودخونه باهم قایق سواری کنیم ولی بخاطر بارونی که اومد فکر نکنم اجازه بدن. ″
″ عیب نداره. میتونیم به پیاده روی ادامه بدیم. ″
″ خسته نیستی؟″
″ نه مشکلی نیست هیونگ.″
خیلی خسته بودم. اما دوست داشتن از آخرین دیت و وقت گذرانیمون خاطرات خوبی بسازم. پس لبخندی زدم و فشاری به دستش وارد کردم و به راه رفتن روی سنگفرشهای طلایی رنگ ادامه دادم.
همراهیم کرد و با چشمای ریز شدش پرسید: همهی وسایلات رو جمع کردی؟
″ آره. تقریبا همش آمادست تنها لوازم روزمرم مونده. تا فردا صبح وقت هست سر نیم ساعت جمعش میکنم.″
لبخند تلخی زد و گفت: هنوزم باورم نمیشه قراره از فردا نبینمت.
″ من زود میام اونوو. بهت قول میدم.″
″ نمیدونم جیمین. حس خوبی ندارم. از اینکه قراره بری و یه مدت نباشی.″
″ از چیزی نگرانی؟″
سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: نه بحث این نیست. میترسم بری و دوباره برنگردی. میترسم با چندماه موندن هرچیزی که اینجا داری از یادت بره.
شاکی گفتم: هیونگ! مگه من بچه پنج سالم که سریع یادم بره و ندونم که چه چیزهایی و چه کسایی اینور دنیا منتظر منن. من فقط میرم و بعد از رفع دلتنگی برمیگردم.
سکوت کرد و چیزی نگفت.
برای اینکه از دلش دربیارم گفتم: من... با اینکه میخواستم برم کره ولی اگه برای دوستم اتفاقی نیوفتاده بود، کنسل میکردم و نمیرفتم. اما خودت میدونی... بهتره برم تا بعدا عذاب وجدانی نداشته باشم.
سر تکون داد و گفت: درکت میکنم... بهتره که بری تا خاطرت جمع باشه.
خیره به کالسکه روبهروایش، بعد از گذشت چند دقیقه دوباره گفت: اصلا نفهمیدم کِی این چند ماه گذشت و تو آمادهی رفتن شدی. من هنوز چهار ماهی نمیشه که برگشتم. چقدر دوست داشتم وقتی اومدم اینجا کلی باهم وقت بگذرونیم ولی تو همش سرت گرم کار و شرکت بود و این اواخرم کلا درگیر کارهای رفتنت بودی.
لحنش دلخور بود. بهش حق میدادم. از رابطهای که بامن درست کرده بود انتظاراتی داشت.
بدون اینکه دستش رو رها کنم روبهروش قرار گرفتم و عقب عقب قدم برداشتم تا توقفی نداشته باشیم.
″ میدونم. کاملا حق باتوئه. اما ببین دو سال نبودت چقدر زود گذشت؟ پس این چند ماه پیش رو هم سریع میگذره و منم زودِ زود میام و دوباره همینجا باهم قدم میزنیم.″
حالا که انگار از شدت دلخوری نگاهش کم شده بود، آهسته گفت: مطمئن باشم؟
ابروهام رو بالا دادم و گفتم: قول میدم. اصلا چطوره این شکلی بگم..
ایستادم و انگشت کوچیکه دستم رو بالا آوردم و ازش خواستم اونم همین کار رو انجام بده.
انگشتهامون رو بهم گره زدیم و ادامه دادم: اونوو شی. بهت قول میدم بهار امسال با تو، اینجا دوتایی قدم میزنیم و خاطرات امروز رو مرور میکنیم.
خندید و انگشت شستش رو به شست دستم چسبوند و سپس رها کرد. دوباره کنارش ایستادم و به قدم زدنمون ادامه دادیم.
″ اما جیمین..″
سوالی نگاهش کردم.
″ بهار زیاد نیست؟ الان وسط پاییزیم. یعنی میخوای تا بهار نیای؟″
″ خب. راستش معلوم نیست من کِی بیام بخاطر همین جوری قول دادم که بتونم عملیش کنم. ″
آهی کشید و گفت: باشه. فقط اگه به قولت عمل نکردی چی؟
″ هیونگ من آدم بد قولی نیستم. اگر گفتم عملیش میکنم. ولی اگر احیانا عملیش نکردم... اممم بجاش یه هفته هر شب باهم شام میریم بیرون. هرچقدر خسته باشم و یا کار داشته باشم!″
″ حالا که میبینم بهتره فراموشش کنی.″
هر دو همزمان خندیدیم.
اونوو کنار یکی از نیمکتها ایستاد و گفت: همینجا بشین تا آمریکانو بخرم و بیام.
با تکون دادن سرم تایید کردم و روی نیمکت نشستم. نگاهی به اطراف انداختم.
کمتر از بیست و چهار ساعت دیگه قرار بود اینجا رو ترک کنم. به مدت چند ماه برم و برنگردم. ته دلم به اونوو حق میدادم حس عجیبی داشتم اما همهی اینا رو پای استرس گذاشته بودم.
میدونستم قرار بود دلم به اینجا تنگ بشه. به هوسوک و اونوو و کارمندهای شرکتم. به این شهر بزرگ و تاریخی... به آب و هوا و غذاهای خاصش هرچند زیاد نمیخوردم، اما بازهم دلم تنگ میشد.
همیشه از خداحافظی متنفر بودم. بخاطر همین ذهنم رو پرت کردم تا حس دلتنگی قبل از ترک کردن سراغم نیاد.
اونوو رو از دور دیدم که به سمتم میومد. لبخندی زدم و بلند شدم تا آمریکانویی که خریده بود رو از دستش بگیرم.
هر دو همزمان نشستیم.
خیلی داغ بود پس حتی نزدیک دهنم نبردم ولی اونوو کمی مزه کرد و بعد از اینکه از داغ بودنش مطمئن شد پایین آورد.
″ جیمین.″
نگاهم رو از دختر بچهای که سعی داشت با گریه کردن مادرش رو راضی کنه تا به مغازه اسباببازی فروشی برن، گرفتم. به سمتش برگشتم.
″ بله. ″
″ اولین روزی رو که اینجا اومده بودی رو یادته؟″
با یادآوریش لبخند نرمی زدم.
″ آه البته. وقتی دیدمت شناختی ازت نداشتم.″
″ ولی من وقتی دیدمت حس کردم چند ساله که میشناسمت...
خیره نگاهم کرد.″
″ من.. من گاها حس میکنم از همون اول بهت دل باختم.. دقیقا همونجایی که تلاش میکردی با خدمههای فرودگاه ارتباط برقرار کنی و یا اونجایی که میخواستی با هوسوک تماس بگیری.″
حرفهاش شیرین بودن. پس ترجیح دادم در سکوت به مرور گذشتهاش گوش بدم.
″ اون روز حالم خیلی عجیب بود. حس میکردم نفسهام کمی سنگین شدن. دلیلی برای اون وضع حالم نداشتم. پس بهش توجهی نکردم. تا اینکه هرروز که میگذشت و بیشتر میشناختمت این حس و حال رو بیشتر تجربه میکردم. باورش برام سخت بود. من تا به حال اونطوری نشده بودم. قبلا با دخترها قرار گذاشته بودم و حس میکردم فقط از دخترها خوشم میاد ولی..
کمی از قهوهاش رو خورد و ادامه داد: ولی وقتی نگاهت میکردم بی اراده چشمهام سراغ لبهات میرفت. اون موقعها خیلی خودم رو سرزنش میکردم. حس میکردم یه منحرفم که به همخونش هم رحم نداره.
خندید. دوباره نگاهم کرد: از طرف دیگه تو همجنسم بودی. تا خواستم خودم رو قانع کنم تو هم مثل منی، دلم رو باخته بودم. بیفایده بود.
سکوت کرد. سرم رو پایین انداختم و با کاپ آمریکانو خودم رو مشغول کردم.
″ حتی وقتی که فهمیدم عاشقت شدم، برای اینکه از گرایشم مطمئن بشم، به گی بار رفتم.. شاید باورت نشه نتونستم سر جمع پنج دقیقه اونجا بشینم. همینکه خواستم سفارش بدم با دیدن چندتا پسری که به سمتم اومده بودن، خوف کردم و سریع پاشدم بیرون رفتم. حتی تصور اینکه اونها رو بتونم ببوسم باعث میشد حالم خراب بشه. ″
از قهوهاش رو خورد و اشاره کرد که منم بخورم.
″ نه که از همجنسگرایان بدم بیاد. نه! من فقط اینو فهمیدم که گی نیستم من تنها..″
خیره نگاهم کرد و با احساساتی که ته نگاهش جا کرده بود گفت: عاشق تو بودم و هستم.
لبخند زدم و با لبخند نرمی دوباره قهوهام رو بالا دادم.
″ خیلی پشیمونم که دو سال اولی که اینجا بودی رابطم رو باهات شروع نکردم. بعد دوسال تازه خواستیم باهم باشیم، پدرم مجبورم کرد برم پیش داییم و یه مدت شرکت پدربزرگم توی فرانسه رو دست بگیرم که شاید پدرم بتونه اونو از چنگ پدر بزرگم دربیاره.. اولش بهم گفته بود فقط پنج ماه اونجا میمونم ولی هر بار میگفت پنج ماه بیشتر بمونی دیگه تمومه! ولی آخرش بریدم و برگشتم.. این مدت حتی اجازه نمیداد ایتالیا بیام و به تو سر بزنم..″
آه عمیقی کشید.
″ با هر بدبختیای که بود اون دوسال کذایی گذشت و تونستم دوباره برگردم پیشت.. ولی حالا تو میخوای بری..″
خواستم چیزی بگم که اجازه نداد.
″ میدونم. قراره بری و برگردی.. منم همینجا منتظرتم.. فقط دیر نکن که میترسم شکوفههای بهاری تا برگشتت تموم بشن. این اولین بهاریه که قراره زیر شکوفههای گیلاس ببوسمت..″
عمیق نگاهش کردم.. این مرد زیادی رمانتیک بود. الحق که یه جنتلمن کرهای بود!
″ قبل از اینکه به بوسههای آیندمون وعده وعید بدم، نظرت چیه آخرین بوسمون رو قبل از رفتنت اینجا داشته باشیم...″
متعجب نگاهش کردم. یعنی میخواست همینجا منو ببوسه؟ پیش این همه آدم؟
تا خواستم اعتراض کنم، لبهای گرمش رو روی لبهام حس کردم.
یعنی این آخرین بوسمون بود؟ یعنی قرار بود دلم به بوسههاش تنگ بشه؟ اگه آخریش بود خب چرا خودم رو ازش محروم میکردم؟
همراهیش کردم و قبل از اینکه لب بالاییمو مزه کنه، پاپیش گذاشتم و به دندونهاش زبون زدم و بعد از یک دل سیر بوسیدن ازش فاصله گرفتم.
بی توجه به نگاه مردم رهگذر، تشنه به لبهام خیره بود. گویا براش کافی نبود. پس دوباره جلو اومد و بوسید.
این سری عمیق تر و بیشتر!
نمیدونم چرا ولی میخواستم بیشتر ببوسمش، شاید میخواستم دلتنگترش کنم. هرچه که بود باعث میشد پابهپاش ببوسم و بوسیده بشم.
هردو نفس کم آورده بودیم ولی اونوو نمیخواست عقب بکشه، این بوسهای که داشتم بیشتر شبیه به بوسهی خداحافظی بود.
هنوز لبهاش روی گوشه لبهام بود که حس کردم قطره آبی روی دماغم چکید. توجهی نکردم ولی وقتی تعداد قطرات بیشتر شد، ازش جدا شدم و به بالای سرم نگاه کردم. آسمان دوباره پر بار شده بود و میخواست بباره.
″ اه لعنتی! مگه الان وقت باریدن بود؟″
خندیدم و گفتم: اونوو شی بهتره بریم. اصلا دوست ندارم خیس بشم و قبل رفتن سرما بخورم.
″ نمیخوای زیر بارون قدم بزنیم؟ ″
در حالیکه دستش رو گرفته بودم و به سمت سایه بان یکی از مغازهها میرفیتم گفتم: نه من علاقهای به این کارها ندارم.
″ چرا؟ تا حالا فیلم عاشقانه ندیدی که زیر بارون میرقصن و میخندن؟ ″
چرا دیده بودم ولی اصلا نمیخواستم چنین کاری رو انجام بدم. دست خودم نبود. میلی به این کار نداشتم هرچند دوستش داشتم.
از سکوتم متوجه مخالفتم شده بود.
″ پس همینجا صبر کن برم از دوتا مغازه پایینی چتر بخرم... تا تموم نشده باید زود برم. ″
نگاهم رو از مسیر رفتش گرفتم و به نیمکت چوبی که حالا بخاطر قطرات بارون رنگش تیرهتر میشد، دادم. آمریکانوی اونوو حین بلند شدنمون زمین ریخته و مال من اون گوشه جا مونده بود.
من از بارون بدم نمیومد. حتی از خیس شدن و صدای شلپ شلپ پاچههای شلوارم که با برخورد به زمین درست میشد..
من قبلا چنین فانتزیهایی رو توی خیالاتم با یکی دیگه زندگی کرده بودم و الان دیگه حس و حالی برای عملی کردنشون با یکی بغیر از خودش رو نداشتم. تازه میفهمیدم که شاعرها منظورشون از عاشق نشدن چه بود. وقتی میگفتن عاشق نشین که اگر بهش نرسیدین باعث میشه زندگی رو هم برای خودتون و هم اونیکه قراره دومینه شما باشه، سختش کنین، چی بود.
من بخاطر عشق اشتباهم، به حد کافی اونوو رو اذیت کرده بودم. و حالا قرار بود دوباره ببینمش همون آدمی که باعث شد دنیای عاطفی من به بدترین شکل ممکن سپری بشه.
دوباره ذهنم داشت به سمتش میرفت که با اومدن اونوو حواسم جمعش شد.
سعی کردم با توجه کردن به حرفهای اونوو، به آدم اشتباه زندگیم فکر نکنم.
تا زمانیکه به ماشین برسیم، بی حواس به سوالاتش جواب میدادم.
اونوو فهمیده بود زیاد تو حال خودم نیستم پس سکوت کرد و تا رستورانی که مد نظرش بود، نه چیزی گفت و نه چیزی پرسید.
شام با گوش دادن به پیانوی پسری گوشه رستوران گذشته بود. چون از همون اول، پیانوی پسرک رو بهونه کرده بودم تا حرفی بینمون رد و بدل نشه.
نمیدونم چم شده بود. منکه تا قبل از بارون حالم خوب بود. یعنی.. یعنی بخاطر اون اینطوری شده بودم؟ چون فقط یادش افتاده بودم؟ یعنی با یادش هم نمیتونستم با یکی دیگه خوش باشم؟ منکه خیلی وقت بود یادآوریش نمیکردم.. حالا چیشده بود؟ چون قرار بود تا پس فردا ببینمش اینطوری شده بودم؟ آه لعنت بهش. امیدوارم وقتی دیدمش قلبم بفهمه که من چهار سال و شش ماه درگیر فراموش کردنش بودم و موفق هم بودم!
باید اینو به خودم ثابت میکردم!
YOU ARE READING
MY TRUST | KOOKMIN
Fanfiction«درسته سهمِ من نیستی! معاشقه هات ازآنِ نزدیکترین فرد زندگی من هست؛ اما هنوز هم دوستَت دارم!:)» MY TRUST | Fiction ❤️🩹📖 فیکشنی از جنس متفاوت با ژانر رئالیسم و انگست و تعهد ناخواسته!✨🌚 جیمینی که بخاطر حالِ خوبِ نزدیک ترین فرد زندگیش، از عشق خودش...