part 41

608 190 105
                                    


دست به جیبم بردم تا موبایلم رو که برای بار چندم، صداش بلند شده و نگاه شاکی تماشاچیان رو روم خیره کرده بود، خاموش کنم.
صدای تماس رو قطع کردم و به صفحه‌ی اسکرین چشم دوختم.
جونگکوک! این بار چندم بود با اینکه ریجکت میکردم، تماس میگرفت.
نمیخواستم توی چنین شرایطی که باید با همسرش صحبت میکرد و با اون وقت میگذروند؛ من قاطی خلوتشون بشم.
بعد از چند بار زنگ خوردن، خود به خود قطع شد.
همینکه خواستم دوباره گوشیم رو توی جیبم بذارم، متوجه نوتیف پیامک شدم.
طبق حدسم خودش بود.
«جواب بده جیمین خواهش میکنم.»
نگاهی به جونگسو و هابین انداختم که غرق انیمیشن شده و مشغول خوردن پاپ‌کورنشون بودن.
با اینکه درحال حاضر، دوست نداشتم هیچ ارتباطی باهاشون داشته باشم؛ اما لحن ملتمسش حتی از تنها جمله‌ای که فرستاده بود، معلوم میشد.

آروم به شونه‌ی جونگسو زدم و اشاره کردم که بیرون میرم و بلافاصله میام. به قدری غرق کارتون شده بود که بی‌توجه سر برگردوند.
بلند شدم و بیرون از سالن رفتم. اولش بخاطر برخورد نور به چشم‌هام، اخم کوچیکی مهمون صورتم شد و چشم‌هام رو تنگ‌ کردم.
بلافاصله شماره‌اش رو گرفتم. با اولین بوق جواب داد.
″ الو.. جیمین..″
″ سلام کاری باهام داشتی؟″
هول گفت: جیمین.. کجایی؟
نگاهی به درب قرمز ورودی سالن انداختم و جواب دادم: با بچه‌ها اومدیم سینما.. چیزی تا پایانش نمونده، تا نیم ساعت...
″ جیمین.. میشه.. میشه بچه‌ها رو بذاری خونه و بیای شرکتم؟″
لحن صحبتش باعث فشرده شدن قلبم میشد. اون الان حال خوبی نداشت. حتما میخواست ازم بازجویی کنه که چرا کاری نکردم و این مدت چیزی بهش نگفتم.
″برای چی..؟″
″جیمین..″
″ بله؟!″
″ میشه چیزی نگی و بیای؟″
انگار چاره‌ای جز قبول کردن نداشتم، نفس کلافه‌ای کشیدم و گفتم: باشه.. هه‌سان خونست؟
″ آره اون خونست.. بچه‌ها رو بذار و بیا‌.. فقط زود!″
″ حالش چطوره؟″
″ حالش؟ نمیدونم..″
نگران پرسیدم: یعنی چی؟ مگه تو همراهش نیستی؟!
گیج جواب داد: پزشک گفت نیاز به بستری نداره و بهتره بره خونه تا بدنش عفونت نگیره و کلی دلیل دیگه.. جیمین حال من بدتره!

چیزی نگفتم. در واقع چیزی برای گفتن نداشتم.
صدای نفس‌های بی‌نظمش نشون‌ دهنده حال بدش بود.
سر پایین انداختم و حین تکیه دادن به دیوار پشت سرم گفتم: باشه.. من الان باید برم.
منتظر خداحافظیش نموندم و قطع کردم. بیشتر از این نمیخواستم صدای شکسته‌اش رو بشنوم.
آروم آروم سر خوردم و روی زمین نشستم. توجهی به آدم‌هایی نکردم که خیره و کنجکاوانه نگاهم میکردن. مطمئنا تک تکشون توی زندگیشون درد و مشکلات زیادی داشتن. ولی دیدن درد و رنج بقیه همیشه براشون سوژه‌ای خوب برای حرف زدن بود.
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم. چیزی تا پایان انیمیشن نمونده بود. باید بچه‌ها رو خونه میذاشتم و میرفتم.
میتونستم حدس بزنم چه حالی داشت و توی شوک بزرگی بود. اما اونم باید بعد از چند روز عادت کنه و روزهای باقی‌مونده رو با استرس و قناعت بگذرونه. چون چاره‌ای جز این نداشت. عادت کردن و چشم بستن!

MY TRUST | KOOKMIN Donde viven las historias. Descúbrelo ahora