راوی:
با پاهایی که به سختی تعادلش رو حفظ کرده بودن، قدمهای لرزانی برداشت و به سمت پسری که پخش زمین شده و چشم بسته بود، رفت.
صحنهی پیش روش رو باور نمیکرد. احتمالا یکی از کابوسهای شبانهاش بود که قطعا تعبیر خوبی هم نداشت. جز این محال بود. چطور ممکن بود جیمین وسط خیابون، بیهوش بیوفته و خون از دماغ و قسمتهای نامعلوم بدنش بیرون بزنه؟
باورش نمیشد. اما اگر حتی یک خواب و وهم هم بود، عجیب وحشتناک بود.
″من.. هرچقدر بوق زدم کنار نرفت. باور کنین من کلی بوق زدم. لباسش تیره بود و منم سرعتم زیاد بود. نتونستم...″
″خفه شو عوضی!″
با چشمهای به خون نشستهاش، در یک چشم به هم زدن بلند شد و با نیرویی که منبعش رو نمیدونست، از یقهی راننده گرفت و عربده زد.
″زندهات نمیذارم.. میکشمت آشغال!″
تنها فحش دادن و فریاد زدن کافی نبود. بدن غرق در ترس مرد رو روی کاپوت ماشین پرت کرد و مشتهای پی در پیاش رو حوالهی صورت و گردن مرد کرد.
تعدادی از مردم با دیدن حادثه، جمع شده و دختر جوانی با اورژانس تماس گرفته بود.
″بمیر حرومزاده بمیــــر!″
لگدهایی که به پهلو و شکم مرد میزد، با دو شخص ناشناسی که از بازوهای اونوو گرفته و مانعش شده بودن، آخرین ضربههایی بود که به تن مرد نثار کرده بود و دوباره با ناباوری، به سمت پسر رفت و کنارش زانو زد.
با نگاه خیسی که ناشی از اشکهای بیمحابای چشمهای وحشت زدهاش بود، تمام تن پسر رو برانداز کرد و دست به سمت صورتش برد و بعد از لمس خون پخش شده در صورتش بلند اسمش رو فریاد زد.
″جیمین.. جیمین.. عزیزم.. جیمین چشمهاتو باز کن. عمر من چشماتو باز کن و بگو چیزیت نشده. ها؟ جیمینم چرا اینجا افتادی و چشم بستی؟ عزیزم بلند شو بریم خونه.″
سرش رو بلند کرد و بغل گرفت. سر خونین پسر رو به سینهاش فشرد و به حرف دختری که ازش میخواست مواظبش باشه، توجهی نکرد. اون در موقعیتی نبود که کار خوب رو از بد تشخیص بده. فقط دوست داشت هرچه سریعتر از این خواب دهشتناک بیدار بشه.
″جیمینم خواهش میکنم.. التماست میکنم.. بیدار شو.. چشماتو باز کن هیونگی ببینه. جیمینم خواهش میکنم.″
صدای ضجههای دلخراشش، باعث ناراحتی همهی افراد حاضر اونجا شده بود. به قدری که همه برای مرد راننده شماتت، و برای جیمین دعا میکردن.
″جیمین.. جیمین.. جیمیــــــن!″
صدای فریادش، تا گوش دورترین فرد محل رسید. اون از ته دل، مردی رو که ترس از دست دادنش همراه با عذاب وجدان وجودش رو احاطه کرده بود صدا میزد که شاید آسمانها از روی مرحمت، کمکی به حالش بکنن.***
از وقتی که چشم باز کرده و جیمین رو کنار خودش پیدا نکرده بود، حس بدی گرفته بود اما امروز به طرز عجیبی از روزهای دیگه، متفاوتتر بود. دلشورهی بیدلیلی داشت و هیچ توضیحی برای اضطراب درونیش پیدا نمیکرد.
امروز میخواست، کمی با دخترهاش وقت بگذرونه و مثل همیشه در انتظار معشوقهاش بشینه و به یاد اون روزش رو شب کنه ولی سعی داشت تا حدالامکان از الکل و سیگار دوری بکنه چرا که بخاطر خشمی که چند روز پیش برای دخترهاش نشون داده بود، به حد کافی شرمنده بود و دوست داشت با یک صبحانه ازشون معذرت خواهی بکنه.
با وجود اینکه دست و دلش برای هیچ کاری پیش نمیومد اما خودش رو مجبور کرد و بلند شد. کمد لباس رو باز کرد تا لباسش رو عوض بکنه، با دیدن بخشی از لباسهای جیمین لبخند زد و ناخودآگاه یکی از اونها رو برداشت و به سمت صورتش برد و بوش رو به ریههاش سپرد.
″کی قراره بیای پیشم؟ دقیقا کِی؟″
آهی کشید و بعد از عوض کردن لباس و شستن دست و صورتش از اتاق بیرون زد. دخترها هنوز بیدار نشده بودن. وقت زیادی برای درست کردن صبحانه داشت اما از اونجایی که حوصلهای برای اینکار نداشت، تنها از روی وظیفهی پدری یک میز خیلی سادهای رو تدارک دید و بعد از بیدار شدن دخترها همگی دور میز نشستن.
هابین که دلخور به نظر میرسید، نان تستهایی که جونگکوک براش درست میکرد رو نمیخورد و همهی اونها رو پس میزد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد تا بدون عصبانیت باهاش حرف بزنه.
″هابین. دخترم؟ گشنهات نیست؟″
با اخم، سرش رو به نشانهی نفی تکون داد.
بیحوصله پوفی کشید و رو به جونگسو گفت: تو براش لقمه بگیر.
دختر بزرگتر باشهای گفت و علاوه بر خودش، مشغول غذا دادن به خواهر کوچکترش شد.
چنگی به موهای سرش زد و تا دهن برای عذر خواستن، باز کرد؛ در با صدای مهیبی به صدا دراومد. فرد پشت در، علاوه بر به صدا درآوردن زنگ، مشتهای نسبتا محکمی به در میکوبید و اسم صاحب خانه رو بلند میگفت.
با اخم روی پیشانیش، بلند شد و به سمت در رفت. از صدای شخص، پی به هویتش برده بود. تهیونگ بود. همون مردی که با وجود گذشت دوماه از اومدن اونوو، همچنان ازش دلخور بود و ازش خواسته بود تا اطراف خونهاش دیده نشه. هرچند بارها خلافش رو عمل کرده و پیش جونگکوک اومده بود، اما اون کینهی اونوو رو همچنان به دل گرفته و از بهترین دوستش دلخور بود.
با چشمهای خشمگین و ابروهای گره خورده، در رو نصف و نیمه باز کرد و بعد از دیدن چهرهی رنگ پریده و وحشت زدهی تهیونگ استرس گرفت و گفت: چخبرته؟ مگه نگفتم این ورا نیا؟
مرد وحشت زده که میخواست در رو کامل باز کنه و داخل شه؛ نفس نفس زد و گفت: بذار بیام تو.
″کارت رو بگو.″
″جونگکوک..″
دوباره شروع به نفس کشیدنهای کوتاه و سطحی کرد.
حین بستن در، با بیرحمی گفت: اگه کار مهمی نداری، میتونی بری.
″نه!″
با صدای بلندی اعتراض کرده و پای چپش رو لای در گذاشت.
جونگکوک نگاه از پاش گرفت و گفت: حرفتو میزنی یا نه؟
″آره.. درمورد جیمینه.″
به محض شنیدن اسم محبوبش، دستش شل شد و تهیونگ هم از این موقعیت استفاده کرد و داخل شد. توجهی به سلام دادن دخترها نکرد و گفت: به دخترهات بگو برن..
″چیشده مگه؟″
″بگو جونگکوک وقت نداریم.″
به سمت بچهها برگشت و خطاب به جونگسو گفت: دخترم، با هابین برین اتاق. یکم بعد صداتون میزنم.
کوچولوها تبعیت کردن و بدون هیچگونه مخالفتی از صندلی مخصوصشون پایین اومده و اونجا رو ترک کردن.
به سمت تهیونگ برگشت و گفت: حرف بزن ببینم چیشده؟ تو هیچ وقت خبر خوب همراهت نداری.
پلکی زد و دست به صورت گچ شدهاش کشید و گفت: آره و اینبار هم خبر بدی دارم.
بیطاقت شد و یقهی دوستش رو گرفت و با خشونت پرسید: بنال ببینم. چیشده ها؟ چه اتفاقی برای جیمین افتاده؟
سعی کرد تا دستهای جونگکوک رو از یقهاش جدا بکنه، در این حین گفت: جئون.. میگم میگم.. ولم کن.
″زود باش بگو!″
نفس عمیقی کشید و حین ماساژ دادن گردنش، جواب داد: جونگکوک.. جیمین تصادف کرده.
اولش فکر کرد که اشتباه شنیده پس ازش خواست تا دوباره تکرار کنه.
″چی؟ چی گفتی؟ چی کرده؟″
تهیونگ دستهاش رو روی بازوهای جونگکوک گذاشت و خیره به نگاه ترسیدهی مرد روبهروش گفت: میـ.. میدونم باورش برات سخته ولی جیمین.. پارک جیمین تصادف کرده و الان بیمارستانه.
به نظر میرسید که اشتباه نشنیده بود چون بیمارستان، تایید کنندهی حرفش بود. سکوت کرد و چیزی نگفت چراکه هنوز متوجه عمق فاجعه نشده و درک نکرده بود.
خیره به صورت بهت زدهاش ادامه داد: دیشب نزدیکهای ساعت یازده، توی خیابون پایین خونهاش، یه ماشین بهش خورده. از وضعیتش چندان خبری ندارم ولی..
″تصادف؟ بیمارستان؟″
با صدای آرومی پرسیده بود. تهیونگ فهمید که کار سختی به عهده گرفته بود. آهی کشید و گفت: آره تصادف.
با چشمهایی که هیچ گونه پلکی نمیزد، پوزخندی زد و گفت: این دیگه چطور شوخی مسخرهایه؟ تصادف! دیگه چی؟
دستهاش شل شدن و پایین افتادن. بغضش رو قورت داد و دوباره گفت: جونگکوک میدونم که درک کردنش آسون نیست ولی اگه میخوای پیشش باشی برو بیمارستان هانکوک. اونجا بستریه. شب عمل شده ولی در حال حاضر بیهوشه و باید منتظر بهوش..
با دادی که از مرد شنید، حرفش رو ادامه نداد.
″بســـــــــــــه. تمومش کــــــــن. حوصلهی شنیدن این اراجیف رو ندارم.″
با ناامیدی نالید: آه جونگکوک..
قدمی عقب برداشت و گفت: اینم بازی جدید اونووئه؟ توهم نوچهی اونی و همدستشی.
بیطاقت شد و از شونهاش گرفت و به سمت خودش برگردوند و با صدای بلندی گفت: احمق! دارم بهت میگم دیشب تصادف کرده تو داری به اونوو و امثالش ربط میدی!
به دنبال داد تهیونگ، جوری که به خودش اومده باشه، پلک محکمی زد و خندهی هیستیریک سر داد و به یک آن مود عوض کرد و گفت: یعنـ.. یعنی تو.. تو دروغ نمیگی؟
با همون لحن قبلی ادامه داد: چرا باید دروغ بگم؟ جیمین روی تخت بیمارستانه و تو اینجا منو به شریک جرم بودن اونوو متهم میکنی؟ به خودت بیا جونگکوک!
با دستهای لرزان، بازوهای تهیونگ رو گرفت و گفت: آخه چطور ممکنه؟ من دیشب رو یادمه.. اون.. اون پیشم بود. باور کن خواب نبود تهیونگ. اون اومد پیشم.. حالش خوب بود.. تازه.. تازه..
به دنبال پایین اومدن اولین اشک روزش، ادامه داد: من بوسیدمش.. من حسش میکردم.. خواب نبود..
صورت جونگکوک رو مقابل نگاهش ثابت نگه داشت و گفت: رفیق! میدونم من خوب میدونم.. تو خواب ندیدی همونطور که دیشب دروغ نبود، اتفاق امروز هم دروغ نیست. عشقت حالش خوب نیست. برو برس بهش..
نفس نفس زد و با لکنت زبان پرسید: کـ.. کدوم.. بیـ.. بیمـ
″هانکوک. نزدیکه میرسونمت.″
تند سرش رو تکون داد و گفت: نه.. نه.. دختـ.. دخترام.. بمـ.. بمون.. اینجا.. از تنهایی.. میـ.. میترسن.
سر تکون داد و شاهد رفتن مرد شد. آهی کشید و چشم بست و دعا کرد تا هر چه زودتر، تمام مشکلات بهترین دوستش به اتمام برسه که شاید اونهم بتونه ذرهای خوش باشه و روزهاش رو بدون استرس بگذرونه.
YOU ARE READING
MY TRUST | KOOKMIN
Fanfiction«درسته سهمِ من نیستی! معاشقه هات ازآنِ نزدیکترین فرد زندگی من هست؛ اما هنوز هم دوستَت دارم!:)» MY TRUST | Fiction ❤️🩹📖 فیکشنی از جنس متفاوت با ژانر رئالیسم و انگست و تعهد ناخواسته!✨🌚 جیمینی که بخاطر حالِ خوبِ نزدیک ترین فرد زندگیش، از عشق خودش...