شیر دوش رو بستم و بعد از پوشیدن لباس زیرم، بیحوصله تنپوشم رو پوشیدم.
صدای بلند موسیقی از طبقهی پایین میومد. نمیدونستم انگیزهی اونوو از این کار چی بود. ولی هرچه که بود، بدجوری اعصابم رو تحریک میکرد.
حالم توصیف خوبی نداشت. سردردم عود کرده و افکار مختلفی تکتک سلولهای عصبیم رو درگیر کرده بودن.
بعد از شنیدن دروغهای اونوو، دلسرد شده بودم و هرچه سریعتر برای فهمیدن اسرارش برنامه ریخته بودم.
بیش از این، طاقت فریب خوردن رو نداشتم. از اولش هم باید نسبت به محبتهای اغراقآمیز و بیدریغش شک میکردم. به نظر میرسید که این یک سیاستی برای پوشش دادن اشتباهاتش بوده.
ژانت هرکسی که بود به اونوو مربوط میشد شاید آدمی از گذشتهاش بود شاید هم توی این مدت باهاش آشنا شده و رابطهی جدیدی رو شروع کرده بود. حقیقتا هویت و جنس دروغ اونوو چندان مهم نبود. تنها هدفم این بود که روی حقیقیش رو ببینم و بفهمم که آیا حق با جونگکوک بوده؟ حساسیتهاش بیدلیل نبودن و بیهوا اخطار نمیداد؟
از پلهها پایین رفتم و با شنیدن صدای بلند آهنگ، اخمی کردم. بوی کیک کل خونه رو گرفته بود.
نگاهی انداختم و اونوو رو در حال تمیز کردن آشپزخونه دیدم.
به سمت کنترل روی میز رفتم و صدا رو کم کردم. با کم شدن صدا برگشت و با لبخندی که مهمان صورتش بود، نگاهم کرد.
″اومدی؟ چرا صداشو کم کردی؟ اگه دوستش نداری بزن بعدی.″
با اخمی که قصد حذف کردنش رو نداشتم، نگاهش کردم و گفتم: اینجا چه خبره؟
نزدیکتر اومد و گفت: به مناسبت برگشتت، آهنگ گذاشتم. برو بشین الان مشروب هم میارم.
صدای معروف درینک رو درست کرد و چشمکی زد.
هیچ دوست نداشتم که همراهش مست کنم و برقصم. این آخرین چیزی بود که میتونستم عملیش کنم. خصوصا الان که بعد از فهمیدن بیصداقتیش قلبم شکسته و دیدم عوض شده بود.
″فکر نمیکردم تلویزیون و سیستم قدیمیم، میتونسته آهنگ پخش کنه!″
″نه جیمین من جدیدش رو خریدم. موقعی که نبودی..″
با همان اخم برگشتم و نگاهی به تلویزیون انداختم و تازه متوجه تغییرش شدم.
″لازم نبود.″
″درسته ولی خب من زیادی اینجا حوصلم سر میرفت.″
پوزخندی زدم و رفتم روی یکی از مبلها نشستم. با حولهی کوچکی که روی سرم بود، مشغول خشک کردن موهام شدم. گردن درد داشتم، دست بردم و کمی ماساژش دادم. با یادآوری روزی که جونگکوک چیزی حدود نیم ساعت گردن و کتفهام رو ماساژ داده بود، لبخندی زدم. مربوط به زمانی بود که جونگسو تازه به هوش اومده و من تمام روز رو کنارش بودم و پرستاریش رو کرده بودم. اون هم در جواب، اینطوری جبران کرده بود.
با احساس نزدیکی اونوو، لبخندم جمع شد و چشمهام رو باز کردم. روبهروم ایستاد و خم شد.
مثل همیشه لبخند بزرگی روی لبهاش ظاهر شدن. شاید اگه چند ساعت پیش بود از لبهای کشیده شدهاش حس خوبی میگرفتم اما الان نه. دیگه اون حس سابق رو نداشتن. حالا که نسبت بهش مشکوک بودم، انقدر ازش دوری میکردم؛ اگه کل حقیقت رو میفهمیدم واکنشم چی میشد؟
محکم پلک زدم و نگاهش کردم.
دست برد و صدای آهنگ رو بیشتر کرد. به دنبالش، دوباره نزدیکم شد و اینبار حوله رو از دستم بیرون کشید و با حرکات آروم و روتینی، حین خیره نگاه کردنم مشغول خشک کردن موهام شد. ناخودآگاه ذهنم، مجبورم میکرد که چشم ببندم و در آرامش نوازش شدنم غرق بشم. اما نمیخواستم نگاه از چشمهای فریبکارش بردارم. هرچقدر فکر میکردم، باورم نمیشد که این دو تیلهی کشیده و جذاب، میتونستن به راحتی دروغ بگن. درسته که من هم همیشه صادق نبودم اما حدالامکان دروغ در کارم نبود. تنها مسئلهی ازدواج بود که همین امشب باید درموردش حرف میزدم و تمامش میکردم.
ارتباط چشمیشون با خم شدن سرش قطع شد. بوسهای روی گونهام کاشت که تنها باعث عذابم شد. کاش احساس درونیم رو میفهمید و دست از بوسیدن من برمیداشت.
کاش میدونست که بوسههاش، قلبم رو به لرزه درنمیآوردن.
لبهاش رو روی گونهام به حرکت درآورد و همینکه خواست به سمت گردن برهنهام بره، فاصله گرفتم. متوجه شد. این رو از مکث کوتاه مدتش فهمیدم. خوشحال شدم که تونسته بودم منصرفش کنم. اما این خوشحالی بیشتر از دو ثانیه طول نکشید چرا که اهمیتی نداد و به پیش رفتن ادامه داد. بخاطر نزدیکی و نخواستنش، احساس خفگی میکردم. اما نمیدونستم که باید چیکار میکردم. من که بیمیل بودنم رو نشون میدادم، اون باید خودش نکته رو میگرفت و بیش از این نزدیکم نمیشد. باید بلند میشدم و به صراحت نخواستنم رو مثل یک سیلی به صورتش میزدم؟
منکه هنوز مطمئن نبودم اما با این وجود بازهم نمیخواستمش. از طرفی تنها دلیل دوری کردنم، اعتماد شکسته شدهام نبود. بلکه با دیدن تصویر جونگکوک، قلبم به تندی توی قفسه سینهام میکوبید و التماس میکرد که بیش از این پیشروی نکنم و با بوسههای هرچند بیاحساسم، به جونگکوک خیانت نکنم.
من حاضر نبودم حتی به تصویرهای کنج ذهنم از جونگکوک هم خیانت بکنم.
دوباره واکنشی از خود نشون دادم و فشار ملایمی به سینهاش وارد کردم. امیدوار بودم که اینبار متوجه منظورم شده و کاملا فاصله میگرفت. اما اینطور بنظر نمیرسید.
درحالیکه حولهی سرم رو پشت گردنش میانداخت، دستم رو گرفت و بلندم کرد.
کمی شوکه شدم و پرسیدم: داری چیکار میکنی؟
همان لبخندش رو احیا کرد و گفت: توی چنین روزی باید برقصیم مگه نه؟ بالاخره بعد از مدتها اومدی و قراره که باهم برگردیم.
اخم کردم و خیره به دستهاش که دور کمرم پیچیده میشدن، گفتم: نیازی به این کارها نیست و..
سکوتی کردم که دلیلش بخاطر شنیدن صدایی شبیه به زنگ در بود. بخاطر بلند بودن صدای آهنگ، به صدای موسیقی ربطش دادم و ادامه دادم: هنوز قطعی نیست که برمیگردیم یا نه!
اخمی کرد و گفت: یعنی چی؟ نگو که دوباره میخوای..
ادامهی حرفش رو خورد و خیره به سقف نفس عمیقی پس داد.
″هیچ چیز معلوم نیست.″
″به این چیزا فکر نکن. بیا برقصیم. اصلا بیبهانه و بیهدف..″
اون چه انتظاراتی از من داشت؟ توی این وضعیت و شرایط روحی، آخرین چیزی که میتونستم عملیش کنم رقصیدن بود.
همینکه خواستم مخالفت کنم، یکی از دستهاش رو بلند کرد و دست غالبم رو گرفت.
″فقط باهام برقص.. خواهش میکنم.″
لحن ملتمسش عجیب بود. جوری که انگار اون هم به خوبی میدونست این آخرین خلوت دوتایی ما بود. شاید هم اشتباه میکردم و اون فکر دیگهای داشت.
چشمهای غمگینش، دوباره شکستم دادن. با خودم تصمیم گرفتم؛ این آخرین باریه که دستش رو میگیرم و بغلش میمونم. آخرین بار!
شاید هم نه. اگر میفهمیدم که همهی راز و نگفتههاش تنها یک سوءتفاهم بوده، اونوقت شاید آخرین بار نمیشد.
آب گلوم رو قورت دادم و بدون توجه به صدایی که مثل چند لحظه پیش تکرار شده بود، کوتاه اومدم.
خوشحال شد و آروم پاهاش رو به رقص درآورد. قبلا، چندین بار باهاش رقصیده بودم. و حالا نسبت به تمام اونها بیحستر و بیمیلتر بودم.
توجهی به ریتم و سبک آهنگ نکرده بودم و خودم رو به دستهای مردی سپرده بودم که در ظاهر از همراهی من خوشحال بود و لبخند میزد.
از حرکتهای تکراری خسته شد و اینبار سرش رو نزدیک گودی گردنم آورد و همونجا ثابت نگه داشت.
بیشتر از اینکه قلقلک و خوشم بیاد، حس گر گرفتگی سراغم اومده بود. حس عجیبی بود و نمیخواستم که بیشتر از این طول بکشه. فشاری به دستش وارد کردم اما توجهی نکرد. صداش زدم باز هم جوابی نداد.
نمیدونستم که چکار باید میکردم. باید پسش میزدم یا بدون میل به رقصم ادامه میدادم؟
دوباره صداش زدم و خواستم که کمی عقب بکشه. مثل دفعات قبل اهمیتی نداد و به نفس کشیدنهای پیدرپیش ادامه داد.
″اونوویا.. ″
حدس زدم که صدا کردنم، موثر بوده؛ چرا که سربلند کرد. اما نه اشتباه فکر کرده بودم. اینبار سرش رو خم کرد و خیره به لبهام با ولع نگاه کرد.
آه خدای من! این یکی دیگه نه.
دوباره صدای خارج از ریتم ملایم موسیقی به گوشم رسید. نمیدونم شاید هم واقعی نبود و من از این برای فرار از موقعیت موجود استفاده کردم و توی فاصلهی چند سانتی صورتمون، پرسیدم: توهم میشنوی؟
سرمستتر از این حرفها بود که متوجه مقصد اصلیم بشه و پس با لبخند نرمی گفت: صدای قلبمون رو؟
محکم پلک روهم گذاشتم و نفسم رو برای بیشتر حس نکردن بوی تنش، سریع پس دادم و گفتم: حس میکنم کسی پشت دره.
به لبخند زدنش ادامه داد و گفت: فکر نکنم.
″بذار یه نگاهی بندازم.″
مانع از حرکتم شد و با فشاری که به کمرم وارد کرد، گفت: کسی نیست جیمین. همینجا باش!
آخرین تیری که توی تاریکی پرت کرده بودم، به هدف نرسیده بود. بهونهای نداشتم. ثابت موندم.
سرش رو دوباره خم کرد و بینیش رو به گونهام چسبوند.
هرلحظه بیشتر حالم بهم میخورد. نه بخاطر وجود اونوو، بلکه حالم از خودم که تا این حد ضعیف بودم بهم میخورد.
با چشمهای بسته حرکت نوک دماغش رو روی صورتم حس میکردم، باید حرکتی میزدم. چیزی تا بوسهاش نمونده بود. لحظهای قدرتی که نمیدونستم منشأش از کجا بوده و چطور پیدا شده بود، سراغم اومد. همینکه خواستم با دستهایی که روی سینهاش قفل شده بودن، پسش بزنم؛ اسمم رو شنیدم.
با شنیدن صداش، چشمهام از حدقه بیرون زدن. میدان نگاهم به بازوهای اونوو ختم میشدن. اما از گوشهی چشم مرد سیاه پوش رو دیدم که با ناباوری نگاهم میکرد و صدام میزد.
صاحب صدا، اونوو نبود. اون صدا، با ناامیدی بلند شده بود.
قلبم با سرعت زیادی میزد. جونگکوک اینجا چیکار میکرد؟
صداهایی که میشنیدم توهم نبودن!
اونوو سرش رو از روی صورتم برداشت و کمی عقب کشید. برخلاف من که یخ بسته و توانی برای چرخیدن و نگاه کردنش رو نداشتم، به سمت کنترل تلویزیون رفت و صدای آهنگ رو کم کرد.
″تو اینجا چیکار میکنی؟ اصلا تو کلید اینجا رو از کجا داری؟ یاد نگرفتی که وقتی درو به روت باز نمیکنن معنیش چیه؟″
چیزی از حرفهای اونوو نمیفهمیدم. فقط جونگکوک بود که از گوشهی چشمم میدیدم و قالی روی زمین!
صدای لرزان از ناامیدی و خشمش رو شنیدم.
دستی به صورتش کشید و با نفسهای کوتاه و کم عمقش گفت: جیمـ.. جیمین.. من.. من باید.. با..باهات حرف بزنم..
صداش به وضوح میلرزیدن. این لرزش از سرمای زمستان نبود.
آروم آروم به خودم اومدم و تونستم گردن خشک شدهام رو به حرکت دربیارم. کمی طول کشید تا چشمهای خشمگین و شکستهاش رو پیدا کنم و خیره بشم.
چقدر دیدنش توی چنین موقعیتی طاقتفرسا بود.
آب گلوم رو به سختی قورت دادم. دهنم خشک بود و جوابی برای گفتن، ازش بیرون نمیومد.
″چه حرفی باهاش داری؟″
جونگکوک طاقت نیاورد و با خشم فریاد زد: به تو ربطی نداره عوضی.
اونوو که از شنیدن کلمهی آخر جونگکوک عصبی شد، قدمی جلو برداشت و گفت: هی! متوجهی که داری کجا و سر کی داد میزنی؟ اومدی خونهی ما صدات رو گذاشتی رو سرت؟
همچنان سکوت کرده بودم و بخاطر شرمندگیای که داشتم نایی برای انجام کاری نداشتم. دلیل شرمندگیام چی بود؟ دقیق نمیدونستم.
جونگکوک پوزخند صداداری زد و گفت: خونهی ما؟ خونهی تو اینجا نیست چا اونوو. خونهی تو توی پاریسه. البته خونهی شما!
اونوو با حالتی دگرگون نزدیکش شد و بحث رو عوض کرد.
″نمیتونی جیمین رو از اینجا ببری. ما به زودی قراره بریم. کلی کار داریم. بهتره که مزاحم ما نشی.″
جونگکوک نفس عمیقی کشید و بجای جواب دادن به اونوو، نزدیکم اومد و خیره به صورت ثابت و پلکهای بیحرکتم دستم رو گرفت و بدون توجه به چشمهای متعجب و شوکهی اونوو، دنبال خودش کشید.
توی راهپله خطاب به من گفت: زود لباسهات رو بپوش. دوست ندارم جایی که اون عوضی توش نفس میکشه حرف بزنم.
توی شوک بودم و نمیدونستم که باید چه میکردم. اما تبعیت کردم و وقتی که خودم رو توی اتاقم تک و تنها پیدا کردم، به سمت لباسهای داخل چمدانم رفتم.
برای اینکه معطلش نکنم سریع لباسهای رندومی، بدون هیچ سلیقه و ذائقهی خاصی تنم کردم. تنها، در لحظهی آخر نگاهم به تصویر مسخرهی خودم توی آینه افتاد.
پوزخندی زدم و گفتم: آره حقته. عذاب بکش!
نفس لرزونم رو پس دادم و به سمت در رفتم. شاید تنها دو و یا سه دقیقه طول کشیده بود. جونگکوک تمام اون زمان رو پشت در ایستاده و اهمیتی به گزافهگوییهای اونوو نداده بود.
با باز کردن در، نگاهم کرد و گفت: بریم.
سریع نگاهش رو دزدید و دوباره دستم رو گرفت. بقدری محکم دستم رو فشار میداد که گویا میترسید همون لحظه، پسش بزنم و فرار کنم. محکم گرفته بود تا حتی لحظهای رهاش نکنم.
با بغض لبخندی زدم. اما این لبخند زیاد طول نکشید.
وقتی به طبقهی پایین رسیدیم، اونوو خیره به دستهای قفل شدهی ما با تعجب نگاهمون کرد و عصبی، روبه جونگکوک گفت: اینجا چخبره؟ داری کجا میبریش؟
بدون اینکه نگاهش بکنه، با صدای بلندی گفت: بکش کنار!
دقیقا مقابلش سینه ستبر کرد و با پوزخند گفت: فکر کردی کی هستی که اومدی و همینطوری دستش رو گرفتی و دنبال خودت میکشیش؟ ها؟ بگو ببینم؟ چون دو روز تو خونهات مونده فکر میکنی میتونی هرکاری که به سرت زد رو بکنی؟
جونگکوک دوباره سعی کرد، بدون اینکه زمان و انرژیش رو برای اونوو صرف کنه، کنارش بزنه. اما اونوو بیخیال بشو نبود.
″اونوو بذار ما بریم. قول میدم که برمیگردم.″
به دنبال این حرفم، اخم اونوو پررنگتر و فشار دست جونگکوک بیشتر شد.
″من نمیذارم با این بری بیرون.″
لحن حرف زدنش به شدت تند بود. ممکن بود هرلحظه آتش نگاه جونگکوک، بیشتر و بیشتر بشه.
پوزخند زد و گفت: جواب سوالم رو ندادی. فکر کردی کی هستی که سرتو انداختی پایین و دست دوست پسرم رو گرفتی و با خودت میبریش؟
طی حرکت ناگهانی، جونگکوک دستم رو ول کرد.
نمیدونستم که هدفش چه بود اما بدون مکث، دست به جیبش کرد و با بیرون کشیدن دو دفترچهی رسمی، باعث حبس شدن نفس توی سینهام شد.
مغزم سریع وارد عمل شد و دست بردم تا مانعش بشم که جونگکوک راهم رو سد کرد و شناسنامهی یکی از ما ها رو باز کرد و دقیقا قسمتی که اسم دیگری رو اونجا ثبت کرده بودن رو روبهروی اونوو گرفت و با قدرت خاصی گفت: من همسرشم! همسر قانونیش!
با بهت نگاهمون کرد و بعد از دیدن اسم هر جفتمون، ابتدا آب گلوش رو پایین داد و به دنبالش، تنها به منی که با شرمندگی نگاهش میکردم؛ خیره شد.
اون لحظه، یکی از بدترین لحظات زندگیم بود. نمیتونستم خودم رو جای اونوو تصور بکنم. اینکه تمام مدت، پسری که فکر میکردی پارتنر تو بوده، حالا معلوم شده که همسر دوست سابقته. چه حسی داشت؟
سرم رو پایین انداختم و چیزی برای گفتن پیدا نکردم.
کنار کشید و با اینکار شناسنامهها روی زمین افتادن و نگاهم رو به سمتشون جلب کردن.
هیچ فکرش رو نمیکردم که به این روش و توسط جونگکوک از این موضوع باخبر میشد.
جونگکوک دوباره دستم رو گرفت و منو دنبال خودش کشید. اختیاری برای رفتارهای خودم نداشتم پس به دنبالش کشیده شدم.
لحظهی آخر، شنیدم که گفت: قول دادی.. قول دادی که برگردی.
نگاهش به شناسنامهها بود. اما مخاطبش من بودم.
آروم زمزمه کردم: بهت توضیح میدم هیونگ.
چیزی نگفت و چشم بست.
بغض داشتم و این بغض با بسته شدن در، توسط جونگکوک بیشتر هم شد.
چیزی نگفت و بدون رها کردن دستم، به سمت در حیاط رفت. وقتی سوار ماشین شدیم باز هم حرفی نزد.
بنظر میرسید، بعد از گندی که بالا آورده بود، جرأتی برای حرف زدن نداشت. از طرفی، منهم نمیخواستم حرف بزنم و صدام رو توی ماشین بلند کنم. اجازه دادم تا عصبانیتم کمی آروم بگیره.
زیاد طول نکشید که بخاطر رانندگی سریع و خارج از قانون خیابونها گوشهای پارک کرد و رو به من گفت: پیاده شو.
لحنش تند و یا آزار دهنده نبود. تنها چیزی که ازش حس میکردم دلخوری بود.
نگاهی به اطراف انداختم و همون محل همیشگی رو دیدم. رودخانهی هان! اینجا نسبت به خونه نزدیکترین مقصد بود. ولی کمکم تبدیل به محلی میشد که ازش متنفر میشدم. هربار که از اینجا رد میشدم یاد رفیق چشم قهوهایم میافتادم. روزهای خوب و آخرین خاطرهامون. روزی که اینجا لب باز کرد و از بیماریش گفت.
اون روز بارون میومد. امروز هم برف! شاید این آخرین برف امسال باشه شاید بازهم ادامه داشت. اما احتمال میدادم که بعد از مکالمهی امروزمون، همونطور که از بارون متنفر شدم از برف هم بیزار میشدم.
کنارش قدم برداشتم. از قسمت پیادهروی فراتر رفت و پا به ساحلش گذاشت. همراهیش کردم تا به اونجا هم جلو رفتم.
بالاخره ایستاد و دست به جیبش برد. میدونستم که قرار نبود تا ابد سکوت کنه اما بنظر میرسید، در گوشهی ذهنش مشغول نظم دادن به حرفهایی بود که میخواست بیان کنه. اذیتش نکردم و تنها از پشت نگاهش کردم.
دلخوریایم بابت بیجا حرف زدنش پیش اونوو رو فراموش کردم و با دلتنگی نگاهش کردم. روز به روز بیشتر متوجه این موضوع میشدم که عشق سابقم برگشته و حالا تبدیل به همون جیمین عاشق چند سال پیش شده بودم. شاید به همان اندازه بیعقل و زودرنج نبودم اما میتونستم با اطمینان بگم که همونقدر شاید هم فراتر، عاشق بودم. من هیچ وقت نمیتونستم مردی رو که با یک نگاه توی محوطه دانشگاه دیده بودم رو فراموش کنم. اون عشق خام نوجوانی، توی قلبم ریشه کرده بود. عشقی که وقتی نهالش توی قلبم خاک شد، فکرش رو نمیکردم تا این حد تمام وجودم رو ازآن خودش کنه. روزی که این شهر و کشور رو ترک کردم و دل به آدم دیگهای دادم، خیال میکردم با آب ندادن به این نهالِ تازه جوونه زده، میتونستم ریشهاش رو خشک کنم و کامل از یاد ببرم. غافل از اینکه تکتک اشکهایی که ریخته بودم به خاک این نهال رسیده و زنده نگهاش داشته بودن.
تنها یک قدم باقیمونده رو هم برداشتم و کنارش ایستادم.
حرکت آب رودخانه زیاد نبود اما تا حدودی به گوش میرسید. ترکیب این صدای ملایم با صدای ماشینها و موتورهایی که رد میشدن و تنها صداشون رو به ما هدیه میدادن، پس زمینهی خوبی برای فکر کردن ساخته بودن.
خیره به رودخانه آهسته گفت: چرا نبودی؟
به خوبی متوجه منظورش نشدم پس چیزی نگفتم.
″وقتی چشم باز کردم و تورو توی اتاق ندیدم دیوونه شدم. فکر میکردم همینکه بیدار بشم اولین چیزی که میبینم تو میشی. ولی هرچی گشتم.. نبودی!″
کم شدن ضربان قلبم رو حس کردم. درد میکرد.
جوابش رو با سوال دادم و پرسیدم: تو خودت کجا بودی این همه مدت؟ نگفتی ممکنه کسی نگرانت بشه؟
کمی سرش رو کج کرد و بدون گرفتن نگاهش از پل روبهرو جواب داد: نگران؟ تو هنوزم نگران من میشی؟
تعجب کردم. منظورش چی بود؟ اصلا چرا گفته بود هنوزم نگرانش میشم؟
گیج شدم و گفتم: منظورت چیه؟ چرا نگرانت نشم؟ سه روز تمام چشم به در منتظرت بودم که بیای ولی نه تنها نیومدی بلکه حتی جواب قانع کنندهای هم ندادی!
به سمتم برگشت و عمیق نگاهم کرد. این چشمها چقدر حرف برای گفتن داشتن اما سکوت اختیار کرده بودن.
بدون اینکه بخوام نگران ته باقی موندهی غرورم بشم، گفتم: اگه نمیگفتم نمیومدی؟ پیام نمیدادم اصلا فکر اومدن به سرت نمیزد مگه نه؟
لبخند تلخی زد و گفت: نه اتفاقا. میخواستم هرچه زودتر بیام ولی تنها یک قدم با هدفم فاصله داشتم.
با اخم پرسیدم: هدف؟ کدوم هدف؟
″هدفی که باعث میشد با چشم باز انتخاب کنی و کنارم بمونی!″
از شنیدن حرفش، حس شیرینی وجودم رو گرفت اما این در برابر اضطراب و استرسی که داشتم چیزی به حساب نمیومد.
″نکنه این هدفت به اونوو ربط داره؟″
سرش رو پایین انداخت و دوباره بالا آورد.
″آره به اون عوضیای ربط داره که بغلش کرده بودی و میبوسدیش.″
متوجه برجسته شدن رگ گردنش شدم. هیچ دوست نداشتم که درموردم اینطور فکر بکنه پس نزدیکتر شدم و گفتم: هیونگ! جوری که فکر میکنی نیست. من.. من.. نشد که پسش بزنم. بالاخره اون.. یعنی.. چارهای نداشتم.
خودمم متوجه نبودم که چرا داشتم خودم رو توجیه میکردم. شاید اگه چندماه قبل بود، قاطعانه تایید میکردم و عشقی که نسبت به اونوو نداشتم رو هم طور دیگهای به زبون میآوردم. اما در حال حاضر همه چیز فرق میکرد. به خوبی میدونستم که قلبا چی میخوام و چرا این تصمیم رو گرفتم. دیگه عاری از گفتن احساساتم نداشتم.
حرفم رو قطع کرد و با ملایمتی که ازش انتظار نداشتم گفت: جیمین! من بهت حق میدم. اون دوست پسرت بوده و هست. حق کاملا با توئه. من نمیتونم برات خرده بگیرم که چرا بوسیدیش. کسی که هیچ حقی نداره، منم.
با بغض نگاهش کردم و تا خواستم حرفی بزنم، با ادامهی حرفش ذهنم پرت شد.
″بخاطر همینکه کاری میکنم تا بهتر بشناسیش. هرچند بعد از پیامکی که ازت گرفتم، پشیمون شدم و کارم رو ناتموم گذاشتم. اما مطمئنم خودت به زودی چای عوضی رو بهتر میشناسی!″
″اگه نتونستم بشناسم چی؟″
پلکی زد و گفت: نه امکان نداره. با اتفاق جدیدی که توی این مدت براش افتاده محاله که متوجهاش نشی. اگرم نفهمیدی، ازش نخواه که بهت بگه. چون تماما دروغ میگه همونطور که تمام این مدت گفته و مهارت کافیای رو پیدا کرده.
″نباید ازدواجمون رو بهش میگفتی! من قرار بود همین امشب بهش بگم..″
دستی به صورتش کشید و گفت: نتونستم طاقت بیارم. اون.. اون باید میفهمید که تو..
نفس عمیقی کشید و بدون تکمیل جملهی قبلیش قدمی عقب برداشت و با پریشونی گفت: کاری میکنم که خودت بهتر بشناسیش.
سوالی که تمام این مدت ذهنم رو درگیر کرده بود، پرسیدم و با صدای بلندی گفتم: چرا هیونگ؟ چرا داری این کارو میکنی؟ هدفت از این کار چیه؟ چرا میخوای روی واقعیش رو ببینم؟
از چرخیدن دور خودش ایستاد و خیره نگاهم کرد. اولش چیزی نگفت و سکوت کرد. کمی گذشت و گفت: میخوای بدونی چرا؟
سر تکون دادم و منتظر موندم.
جلوتر اومد و گفت: چون طاقت دوریت رو ندارم.
چشمهام گشاد شدن و با قلبی که نامنظم به قفسهی سینهام میکوبید نگاهش کردم.
قدمهای کوتاهی برداشت و با هر قدمی که برمیداشت جملههای عجیبی به زبون میآورد. جملههایی که مدت زیادی در انتظار شنیدنش بودم.
″چون دیگه نمیتونم تو رو کنار کسی جز خودم ببینم..
چون نمیخوام اینبار هم از دستت بدم..
نمیخوام مال اون حرومزاده باشی..
نمیخوام من و دخترامو ترک کنی..
نمیخوام نبودت رو دوباره حس کنم..″
دیگه جایی برای قدم برداشتن نبود. اما حرفهاش تمامی نداشتن. بدون اینکه ارتباط چشمیش رو از چشمهای مضطرب و متعجبم بگیره، بازوهام رو گرفت و گفت: دلایلم به حد کافی قانع کننده نیستن؟
جوابی ندادم که دوباره گفت: چون..
نفس عمیقی پس داد و به دنبال پلک محکمی که زد، با صدای آرومتری گفت: چون دوستت دارم!
چشمهام دیگه جایی برای بیشتر گشاد شدن نداشتن. شاید خواب میدیدم و این یکی دیگه از رویاهای شیرینم بود که با بیدار شدنم از بین میرفت. اما.. اما.. نفسهاش که به گونههام برخورد میکردن زیادی واقعی به نظر میرسیدن.
یعنی بالاخره این جمله رو از زبونش شنیده بودم؟ بخاطر همین هیچ صدایی نمیشندیم و تنها چشمهاش رو میدیدم و بوی عطرش رو نفس میکشیدم؟ چرا اون لحظه دنیا تمام نمیشد؟ چرا باز هم زندگی جریان داشت؟ منکه به خواستهی چندین سالهام رسیده بودم؟ چطور زنده بودم و هنوز نفس میکشیدم؟ منیکه سالها، بیان تکتک حروف این جمله رو از زبونش تجسم کرده بودم و خیال پردازی کرده بودم.
واقعیت، لذتی عمیقتر از خواب و رویا داشت. چقدر شیرین بود.
بعد از چند لحظهای که برای من مثل یک سال گذشت، تکونی به تنم داد و گفت: شاید برای گفتن این حرف خیلی دیر کردم.. ولی.. من دوستت دارم جیمین.. من اصلا توی ابراز علاقه خوب نیستم نمیدونم که الان باید چی بگم و چه حرفی مناسب گفتنه. من فقط حرفهای دلمو میزنم.. جیمین من نمیخوام دوباره گمت کنم. من یکبار اشتباه کردم و دیگه تکرارش نمیکنم. سالها پیش از دستت دادم و اینبار دیگه نمیذارم.. نه نمیذارم جیمین من نمیتونم از دستت بدم. طاقت دوریت رو ندارم. اگه اینبار ترکم کنی و بری.. قطعا خبر مرگ من به گوشت میرسه. فکر نکن به نبودت عادت میکنم. نه.. نه.. من دیگه قوی نیستم. دیگه نمیتونم.. من دیگه نایی برای جنگیدن با دنیای بیتو رو ندارم. میتونم بخاطرت با همه بجنگم و برای داشتنت هرکاری میکنم ولی اگه بفهمم که تو منو نمیخوای و بازهم رفتن رو انتخاب کردی، اینبار میمیرم. جیمین قول میدم که میمیرم.
VOUS LISEZ
MY TRUST | KOOKMIN
Fanfiction«درسته سهمِ من نیستی! معاشقه هات ازآنِ نزدیکترین فرد زندگی من هست؛ اما هنوز هم دوستَت دارم!:)» MY TRUST | Fiction ❤️🩹📖 فیکشنی از جنس متفاوت با ژانر رئالیسم و انگست و تعهد ناخواسته!✨🌚 جیمینی که بخاطر حالِ خوبِ نزدیک ترین فرد زندگیش، از عشق خودش...