قبل از شروع پارت، نکته ای رو لازم دونستم بگم.
بچه ها این پارت بشدت غمگینه. اگه الان روحیهی خوبی ندارین حالتون خوب نیست بهتره نخونیدش و برای فرصت بعدی موکول کنید. حتی میتونین skip کنین چون پارت های بعدی معلوم میشه چه اتفاقی افتاده.
هیچ چیز مهمتر از حال خودتون نیست♥️نگاهی به تقویم انداختم و آهی کشیدم. سه روز از آغاز سال نو میگذشت. اما چیزی که باعث شده بود آه بکشم تا کمی از آتش قلبم فروکش کنه، نزدیک شدن به تاریخ تعیین کردهی پزشک بود.
دستی به صورتم کشیدم و موهام رو به پشت سوق دادم.
نگاه از جونگسو و هابین که مشغول نگاه کردن به کارتون بودن، گرفتم و به سمت لباسشویی رفتم.
لباسها رو توی سبد انداختم و برای پهن کردنشون به سمت تراس رفتم.
با دیدن برفی که آروم آروم پایین میومد، لبخندی زدم و بندکس رو داخل باز کرده و لباسهای دخترا رو پهن کردم.
مجدد سراغ لباسشویی رفتم و با دیدن لباسهای خونی ههسان، بغض کردم و اینبار اونها رو جداگانه توی لباسشویی انداختم و درش رو بستم.
اینها وظیفه پرستار چو بود اما چون امروز مرخصی گرفته بود، بدون اینکه منتظرش بمونم کارها رو انجام دادم.
امروز صبحانهاش رو نخورده بود. نگاهی به ساعت انداختم. ساعت دوازده ظهر رو میگذشت. تا الان باید چیزی میخورد.
دستم رو شستم و سوپی که جونگکوک آماده کرده بود رو کمی گرم کردم. داخل کاسه ریختم و به سمت اتاقش قدم برداشتم.
آروم در رو باز کردم و با شنیدن خرناسه هایی که میکشید، بغض کردم.
لبخند تلخی روی لبم به تصویر کشیدم و سینی رو کنار تخت گذاشتم.
دیشب رو به سختی خوابیده و امروز قبل از طلوع آفتاب بیدار شده بود.
چشمهاش بسته بود اما میدونستم که نخوابیده. برای راحتی با کمک ماسک اکسیژن نفس میگرفت. درد میکشید. این از میمکهای صورتش معلوم بود. باید بیدارش میکردم تا کمی از سوپ میخورد و مجدد آرامبخش به سرمش تزریق میکردم.
کنار تخت، روی صندلی نشستم و آروم صداش زدم: ههسان.. عزیزم.. بیدار شو! ههسان.
نزدیکتر شدم که خرناسههای پر از دردش بیشتر به گوشم رسید.
دست به شونهی استخوانیش گذاشتم و آهسته تکونش دادم: عزیزم میدونم که بدنت درد میکنه اما باید چیزی بخوری مگه نه؟
گوشهی چشمهاش رو باز کرد و با دیدنم دوباره بست.
″ههسان عزیزم.. بلند شو. قول میدم زود تموم میشه. سوپت داره سرد میشه. بدنت نیاز به غذا داره عزیزم بلندشو.″
آخی گفت و اشکی از گوشهی چشمش پایین افتاد.
بغض کرده بودم اما معلوم نکردم.
″ههسان..″
زمزمههای ناواضحی میکرد. طوری که گوشم رو کنار دهنش بردم و سعی در متوجه شدن منظورش کردم.
دست برد و ماسک رو پایین کشید.
″در..د..درد دار..ـم.. جیمـ..جیمین..″
بغضم رو قورت دادم و گفتم: میدونم عزیزم. میفهمم چی میگی ولی برای اینکه مسکن به سرمت بزنم، باید قبلش کمی غذا بخوری. اینطوری اثرش بیشتره.
چیزی نگفت و قطره اشک دیگهای از چشمش پایین اومد.
″کمکت کنم تا بلند شی و از سوپت بخوری؟″
بدون اینکه نایی برای حرف زدن داشته باشه، با چشمهای بسته شده، سر تکون داد.
″باشه عزیزم.″
دکمهی کنار تخت رو زدم و توی نشستنش کمک کردم.
″چشمهاتو باز کن عزیزم..″
چشم باز کرد و با اخم روی پیشونیش بهم خیره شد.
″الان سوپت رو میخوری و سرحال میشی.″
چیزی نگفت و اولین قاشقی که به سمتش گرفته بودم رو دهن گرفت.
″پرستار.. چو کجاست؟″
″پرستار چو کجاست؟ خانم چو مادرش جلوی خونشون روی یخ سر خورده و پاش شکسته. مجبور شد امروز رو مرخصی بگیره. مشکلی نیست من کنارتم.″
لبخندی زدم که متوجه لبخند کوتاه روی صورت لاغر و بیروحش شدم.
قاشق سومی رو هم دهن گرفت و پرسید: امروز برف.. میاد؟
سر تکون دادم و با ذوق گفتم: آره! طبق هواشناسی قراره تا فردا صبح بارش برف داشته باشیم. عالیه مگه نه؟
چیزی نگفت و به پنجرهی اتاقش خیره شد.
پردهی سفید رنگ، مزاحم دیدن پایین اومدن دانههای برفی میشدن.
قاشق خالی رو داخل کاسه رها کردم و به سمت پنجره رفتم. پرده رو کشیدم که با روشن شدن فضا، کمی چشمهاش رو تنگ کرد.
″الان میتونی ببینیش.″
سر تکون داد و دست روی شکمش گذاشت. متاسفانه دردی که خیال ترک کردن بدن نحیفش رو نداشت، مانع لذت بردنش از هر اتفاق کوچک زندگیش میشد. حتی تماشای بارش برف!
قاشق ششم رو به سمتش گرفتم که گفت: دیگه نمیخوام..
″ولی عزیزم تو فقط پنج قاشق خوردی!″
سرش رو به نشونه نخواستن تکون داد و نارضایتی خودش رو نشون داد.
″باشه اصرار نمیکنم.″
پیشبند رو از دور گردنش باز کرده و با دستمال کاغذی دور دهانش رو پاک کردم.
ویال رو داخل سرنگ کشیدم و به سرم تزریق کردم.
″کمی بعد اثر میکنه عزیزم.″
در حالی که سینی رو دست گرفته بودم تا به آشپزخونه ببرم، با صدا زدنش ایستادم.
″جیمـ.. جیمین..″
سینی رو روی میز گذاشتم و با لبخند گفتم: جانم؟
با لبخند بیجونش گفت: میشه بریم.. برای برف.. دیدن..
سرفه کرد و از ادامهی حرفش عاجز موند.
دستمالی به سمتش گرفتم و روبهروش ایستادم.
با دستمال دور دهانش رو تمیز کرد و نگاه به دستمال مچاله شده انداخت. با دیدن خون تیره، ترسیده نگاهش کردم.
″ههسان.. این.. خون..″
بدون اینکه واکنش خاصی نشون بده، گفت: شلو..شلوغش نکن. انتظارش رو.. داشتیم مگه نه؟ تازه من از دیشب سرفههای خونی دارم.
حق با اون بود. اما نباید انقدر ساده از کنارش میگذشتیم.
″از دیشب؟ خب چرا نگفتی زنگ میزدم به دکتر.″
بلند شدم و گفتم: اشکال نداره دیر نیست الان با دکتر..
حرفم رو قطع کرد و گفت: جیمین! گفتم.. شلو.. شلوغش نکن. من.. حالم خو.. خوبه.
قدمی که برای رفتن به بیرون از اتاق برداشته بودم رو برگشتم و گفتم: مطمئنی؟ آخه خون..
″میشه بریم؟″
خیره به نگاه معصومانهش ناچار سر تکون دادم و گفتم: باشه میریم. فقط بذار بافتت رو بیارم تا سردت نشه.
بافتی که کادوی کریسمس جونگکوک بود رو تنش کردم و بعد از کمک کردن برای نشستنش روی ویلچر، سرم رو قطع کردم و به سمت تراس قدم برداشتم.
کارتنی روی صندلی تراس انداختم و با قرار دادن ویلچر، درست کنارش نشستم و گفتم: شدت برف کمه. ولی اگه ادامه دار باشه ممکنه زمین رو بپوشونه.
لبخند زنان نگاهش کردم و ادامه دادم: کاش قهوه درست میکردم. میخوای یکی درست کنم بیارم؟
نگاه درد کشیدهاش رو به سمتم سوق داد و گفت: نه.. میدونی که من نمیتونم زیاد از کافئین استفاده کنم.
سری تکون دادم و تایید کردم.
″جیمین.. میخوام دخترهام رو ببینم.″
″آه دخترا دارن کارتون میبینن فکر کنم کارتون قهرمانها بود. شاید صدبار دیدنش اما همچنان نگاهش میکنن.″
خندیدم و انتظار شنیدن و یا دیدن لبخند به روی لبهای خطیش رو داشتم که دوباره جدی گفت: میخوام ببینمشون.
ابرو بالا انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم، بلند شدم.
″باشه. همینجا باش تا بچهها رو بیارم.″
صداشون کردم و بدنبالشون داخل تراس شدم. ههسان لبخندی زد و روبه دخترها گفت: داشتین.. کار..کارتون میدیدن؟
هابین هیجان زده گفت: آره مامان یکی از اونها قدرت خیلی خیلی زیادی داره میتونه..
جونگسو بدون توجه به داستان سرایی خواهرش، مثل یک دختر بالغ از مادرش سوال کرد: مامان حالت خوبه؟
دستی به موهای جونگسو کشید و گفت: احساس میکنم امروز بهتر از بقیهی روزهام. امروز روز خاصیه.
″چه روزیه مامان؟″
موهای هابین رو به پشت گوشش داد و با لبخند جواب داد: یه روزی که از این به بعد قراره حالم بهتر بشه.
خوشحال و خندان کف دستهاش رو بهم کوبید و بالا پایین پرید.
″وااای راست میگی مامان؟ پس اینطوری میتونیم باهم بازی کنیم و بریم مهدکودک.″
تلخ خندید و گفت: شاید..
به سوالهای بچگانهی جفتشون جواب داد و دست هردوتا رو بین دستهای سردش گرفت و گفت: سردتون شده نه؟
هابین حین لرزیدن خندید و گفت: آره.
″باشه بعد از حرفهایی که بهتون میگم، میتونین برین تو و به دیدن.. کارتونتون.. ادامه بدین.″
جونگسو با نگرانی و هابین با کنجکاوی و من با ترس شنوای حرفهاش شدم.
نفس عمیقی کشید و بعد از پس دادن بخار نفسهاش رو به دخترها کرد و شمرده شمرده با جدیت و نهایت مهربانی مادرانهاش گفت: جونگسو، هابین شما میدونین که چقدر دوستون دارم مگه نه؟
بهم نگاه انداختن و سر تکون دادن.
″میدونین که مامان همیشه به فکر حال خوب شماهاست؟″
دوباره سر تکون دادن.
″منم به خوبی میدونم که دخترای حرف گوش کنی هستین و..″
سرفهای کرد و دوباره ادامه داد: من میخوام یک سری چیزها بهتون بگم و انتظار.. انتظار دارم بهش گوش بدین. باشه؟
مجدد سر تکون دادن و منتظر حرفهای مادرشون موندن.
″ازتون میخوام.. ازتون میخوام همیشه و تحت هر شرایطی به حرف بابا جونگکوک و جیمین گوش کنین. هم؟ ازتون میخوام..″
بغضی که ترکیده بود، مانع ادامهی حرفش شد.
حالا هردو با چشمهای بارونی نگاهش میکردن.
″مامان خوبی؟″
″مراقب همدیگه باشین. هوای همو داشته باشین. مطمئنم.. مطمئنم قطعا بهترین خواهرهای دنیا میشین.″
خطاب به جونگسو گفت: مراقب خواهر کوچکترت باش. باشه عزیزم؟
اینبار نگاه به هابین انداخت.
″دختر خوبم، ازت میخوام همیشه به حرفهای اونیت گوش کنی. باشه؟″
هابین بغضش ترکید و گریه کنان گفت: مامااان..
هر دوتا میتونستن جو سنگین رو متوجه بشن. حرفهای ههسان بیشتر بوی خداحافظی میداد. این چیزی نبود که دخترا متوجهاش نشن. حتی با وجود سن کمی که داشتن.
بغض کرده به چهارچوب در تراس تکیه داده و به صحنهی تلخ روبهروم خیره بودم.
طاقت نیاورد و جونگسو و هابین رو به آغوش کشید. هابین همچنان گریه میکرد. اما جونگسو با اخم و نگرانی شاهد ماجرا بود.
″عزیزای دلم. یادتون نره که من همیشه پیشتونم. همیشه.. شاید روزی مثل یک پرنده شایدم مثل یک قاصدک به سراغتون اومدم. شایدم در قالب یک انسانی که سعی داره کمی باهاتون وقت بگذرونه و رفع دلتنگی کنه.″
فین فین کنان کمی بیشتر به خودش فشرد و فاصله گرفت. دست به گونهی هابین کشید و خطاب به هر دو گفت: اگه روزی.. دلتون برام تنگ شد..
اشک روی گونهاش رو پاک کرد و اینبار انگشت اشارهاش رو به آسمان خاکستری مملو از ابرهای تیره و پربار گرفت و به دنبال نگاه دخترا گفت: هروقت خواستین باهام حرف بزنین و منو ببینین؛ به آسمون بالا سرتون نگاه کنین. مامان همیشه.. مامان همیشه شما رو میبینه. من همیشه و هر لحظه کنارتونم.
هابین شدت گریهاش بیشتر شد و گفت: مامان چرا اینطوری حرف میزنی؟ کجا میخوای بری؟ مامانی نرو قول میدم دیگه سروصدا نکنم مامان نرو.
با چونهی لرزونش بوسهای به گونهی دختر کوچکترش گذاشت و با چشمهای بارونی جواب داد: جایی که میرم مخصوص آدم بزرگاست. ما بالاخره یه روزی همو میبینم اما زمانش به این زودیا نیست. بخاطر همینه ازتون میخوام تا زمانی که.. زمانی که دوباره همدیگه رو دیدیم مراقب هم باشین.
دوباره بغلشون کرد. جونگسو برعکس خواهرش محکمتر مادرش رو بغل کرد و چشم بست. جوری که انگار میخواست برای آخرین بار حضور مادرش رو حس بکنه.
″ههسان..″
با شنیدن صدام، به خودش اومد و دخترا رو از خودش فاصله داد.
″برین تو. سردتون میشه.″
جونگسو که خیال رها کردن مادرش رو نداشت، ثابت ایستاد و حرکت نکرد.
″جونگسو عزیزم دست هابین رو بگیر و برین تو.″
″مامان..″
″جانم دخترم.″
″واقعا میتونم دوباره ببینمت؟″
در برابر سوال دخترش یخ بست. اشک از گوشهی چشمش پایین اومد و بدون اینکه نگاهش کنه، گفت: البته عزیزم. همونطور که قراره من به زودی مامانم رو ببینم.
اینبار چونهاش لرزید و پرسید: اگه نشد ببینمت چی؟ مامان من نمیخوام بدون تو زندگی کنم. منم با خودت ببر.
اینبار جونگسو رو تنهایی به آغوش گرفت و با اشکهای پر شدتش گفت: نه نه این حرفو نزن. ما قطعا همدیگه رو میبینم. شاید این دنیا نه اما دنیای بعدی قطعا همو میبینیم. من..
″مامان تو.. مامان خیلی خوبی هستی. من خیلی دوست دارم.
این جمله به تنهایی کافی بود تا هقهقهاش بلند بشه.″
″ممـ..ممنـ..ممنونم. تو و هابینم بهترین دخترهای دنیا هستین. منم خیلی.. خیلی دوستون دارم.″
از خودش دور کرد و گفت: آسمون.. یادتون نره. من همیشه کنارتونم.
سر تکون داد و اولین اشک روی صورتش رو پاک کرد.
ههسان دستی به گونهاش کشید و گفت: گریه نه. گریه نکن. حتی بعد از من هم گریه نکن باشه؟
″باشه مامان.. (هق) باشه.″
پیشونیش رو بوسید و اینبار هابین رو به آغوش کشید.
″دختر شیطون من، بدنت یخ زده. آه دختر خوشگل من..″
کمرش رو نوازش کرد و گفت: هر بار پروانه یا هر موجودی که حس خوبی بهت داد، دیدی فکر کن منم باشه؟
هابین لابهلای گریههاش بیتوجه به اشک ریختنش ادامه داد.
پیشونی هابینم بوسید و با صدای لرزانش گفت: برو کارتونت رو ببین.. هر وقت تموم شد بیا و برای من تعریفش کن. چطوره؟
به اصرار جونگسو تایید کرد و با چهرهی خیس در اشک سر تکون داد.
سرش رو برگردوند و خطاب به من، گفت: جیمین، میشه.. میشه ببریشون؟
اشک روی گونهام رو پاک کردم و بچهها رو به داخل بردم.
هابین جلو رفت و به هال پذیرایی رسید. اما جونگسو کمی ایستاد و به مادرش که روی ویلچر نشسته و پشت بهش اشک میریخت خیره شد.
جونگسو بالغتر از چیزی بود که بنظر میرسید. اون به خوبی میتونست متوجه بشه که این آخرین دیدارش با مادرش بود. اما شاید باورش نمیشد. برخلاف هابین که فکر میکرد همهی حرفهای مادرش صرفا یک نصیحت مادرانهست.
با اشارهی من، به خودش اومد و بالاخره با پاهای کمتوانی به سمت اتاق خودشون رفت.
رو گرفتم و برای اینکه صدامون رو نشنون، در تراس رو محکم بستم.
برگشتم و دوباره سر جای قبلیم نشستم.
″ههسان.. اونا بچهان. با هر حرفت ناراحت میشن.″
در انتظار جواب کلامی بودم اما با بغضی که ترکید، سر پایین انداخت و اشک ریخت.
دست روی شونهاش گذاشتم و اینبار بدون حرف، به سمت خودم کشوندمش. بغلش کردم و سرش رو به سینهام تکیه دادم. در حالی که با دست چپم بازوی نحیفش رو نوازش میکردم، با دست راستم دستهاش رو گرفتم و با شستم لمس کردم.
بغضی که داشتم چیزی تا شکستن و پایین ریختن دردهای قلبم فاصلهای نداشت. اما دوست داشتم تا لحظهی آخر مقاومت کرده و پیشش اشک نریزم. هرچند میدونستم که موفق نمیشم.
چیزی نگفتم و تنها به نوازش کردنش ادامه دادم. چیزی که بهش نیاز داشت. حرفهایی که زده بود عجیب و مهمتر از همه غریب بودن. طعم خداحافظی میداد.
کمی گذشت و وقتی به خوبی بافت مشکی رنگم رو با اشکهاش خیس کرد، با کسالت سر بلند کرد و با هقهق گفت: جیمـ.. جیمین..
بدون مکث گفتم: جانم.
″جیمین..″
از گفتن حرفش عاجز شد و دوباره توسط من، به سینهام تکیه داد و اشک ریخت.
دست به موهای قهوهای رنگش کشیدم و اینبار طاقت نیاوردم و به اولین اشکم اجازهی سقوط دادم. شاید لابهلای موهاش گم شده بود. شاید هم روی دستهام سر خورده و بین گره دستامون محو گشته بود.
″منو ببخش جیمین.. ″
با حرفی که زد دندون قروچهای کردم. چقدر شنیدن این حرف از زبون ههسان برام غریب بود.
″جیمین منو فراموش نکن.. با.. باشه؟″
نفس گرفتم و گفتم: منـ.. منظورت چیه؟ اینا چیه داری میگی؟
هق زد و کمی فاصله گرفت. بدون پاک کردن صورتش جواب داد: جیمین.. من میدونم.
″چیو میدونی؟″
″اینکه امروز، آخرین روزمه.″
نفسم گرفت و ناباور نگاهش کردم. حتی نایی برای مخالفت نداشتم. درسته چیزی تا وداعش نمونده بود اما نباید به این زودی ترکمون میکرد.
″من.. خواب مادرم رو دیدم.″
بدون اینکه دست از نوازش کردن موهاش بردارم، گوش سپردم.
″اون ازم خواست برم پیشش.. نمیدونم دقیق چیشد ولی انگار امروز آخرین هدیهی خدا برای من بود.. فکر کنم باید از همتون خداحافظی کنم.″
بینیم رو بالا کشیدم و بوسهای هم به موهاش زدم.
″حیف نشد با جونگکوک کامل حرف بزنم، ولی.. ولی انگار اونم چنین حسی رو داشت.″
سرفه کرد و ادامه داد: کل شب رو کنارم بود اما لحظهای چشم نبست. نمیدونم چرا اما میتونستم بفهمم که فکرش درگیر بود. شاید توی ذهنش از من خداحافظی کرده. مگه نه؟
جوابی ندادم و به صحنه ی نامعلوم روبهروم خیره شدم.
″جیمین.. اون خیلی مرد خوبیه. خودت بهتر.. بهتر از من میدونی. اون فقط اشتباههای زیادی توی زندگیش کرده فقط همین.″
از اینکه لحظههای آخر زندگیش از جونگکوک تعریف میکرد، تعجب کردم.
″فکر کردین خبر ندارم؟ جیمین یک زن همیشه بخاطر حس ششمش عذاب میکشه.″
″از چی خبر نداری؟″
بیشتر فاصله گرفت و اینبار نگاه به چشمهام انداخت و گفت: اینکه ازدواج سوری کردین.
خیره به نگاه پر از دردش، نفسم گرفت. یخ بسته بودم. نمیتونستم کاری انجام بدم. حتی نمیتونستم حرفی بزنم. چرا امروز انقدر ناتوان شده بودم؟ اصلا ههسان از کجا فهمیده بود؟ نکنه خود جونگکوک گفته بود؟
″تو.. تو چطوری..؟″
″مهم نیست که من چطوری فهمیدم. مهم اینکه میدونم میخواین بعد از من، جدا بشین.″
اشک ریختن رو قطع کرد و دستی به صورتش کشید.
″ولی جیمین، تو خیلی چیزها رو نمیدونی. تو.. تو نمیدونی که جونگکوک دوست داره! ″
با چشمهای گشاد شده نگاهش کردم. یعنی انقدر خواهان باهم بودن ما بود که از طرف جونگکوک حرف زده و از علاقهاش میگفت؟ علاقهای که به احتمال بالا اصلا وجود نداشت؟
″میدونم شاید.. با.. باورت نمیشه ولی اون واقعا دوست داره. من نمیتونم بیشتر از این بهت بگم. ولی جیمین اون مثل یک برادر مثل یک فامیل و هرچیزی که هست، دوستت نداره. اون دقیقا مثل خودته.″
″چی داری میگی؟ چرا..″
″جیمین بهش فرصت بده.″
سرفه کرد و اینبار با صدای خش داری گفت: خواهش میکنم به خودت و جونگکوک، یه فرصت بده. میدونم کار من اشتباه بود. میدونم نباید شما رو وادار به ازدواج میکردم؛ اما شما دوتا در غیر اینصورت بعد از مرگم، تبدیل به غریبه میشدین و بدون اینکه شانسی برای باهم بودن داشته باشین، فرصت یک زندگی خوب رو از هم میگرفتین.
دوباره سرفه کرد و اینبار دستمالش رو دور دهانش کشید و خونی که از گلوش اومده بود رو پاک کرد.
توی شوک بودم. نمیتونستم حرفهاش رو باور کنم. ذهنم درگیر ههسان و حرفهاش بود. نمیدونستم به حالت و وضعیتش فکر کنم یا به چیزهایی که هیچگونه بوی دروغ و فریب نداشت. چیکار باید میکردم. چی باید میگفتم؟
دوباره خیره نگاهم کرد و گفت: هر راهی که برین حق دارین. من مانع وصلت شما شدم اما تموم سعی..
بغضش دوباره ترکید. اینبار خودش به سمتم اومد و بغلم کرد.
″من سعی.. خودمو.. کردم که حال خوبتون رو ببینم.. و.. و با خیال راحت چشم رو هم بذارم.. ولی..″
″ششش.. چیزی نگو.″
″جیمین منو.. منو.. میبـ.. میبخشی؟″
سر تکون دادم و بعد از بوسهای که به شقیقهاش کاشتم گفتم: ههسان.. من هیچ وقت از دستت دلخور نشدم. عزیزم به این چیزها فکر نکن.
″دیگه طاقت ندارم.. نمیتونم تحمل کنم.. من خیلی درد دارم.″
گفت و هق زد. فشاری که روی قلبم حس میکردم بیشتر شد. برای پرت کردن حواسش به سختی لب باز کرده و گفتم: بیا.. بیا تو دنیای بعدی همدیگه رو ملاقات کنیم. این سری باید خواهر واقعیم باشی. تو یه خانوادهی خوب با موقعیت خوب و شاید با حضور ههسوک. مثل سابق..
″نه جیمین من..″
″مخالفت نکن! تو بهم قول دادی.″
به سختی بغضم رو پس زدم و ادامه دادم: قول دادی که دوباره میبینمت. سر قولت میمونی مگه نه؟
تکون دادن سرش رو حس کردم. چشم رو هم گذاشتم و آخرین لحظههای حضورش رو توی ذهنم ثبت کردم.
″توهم به من یه قول میدی؟″
″البته. هرچیزی که باشه.″
سرفههای مکرری پشت سر گذاشت و بعد از تمیز کردن دور دهانش گفت: قول..
دوباره سرفه کرد.
″میخوای بریم داخل؟″
سرش رو به نشانهی نفی تکون داد. ناچار قبول کردم و چیزی نگفتم.
″بهم قول.. قول میدی که طبق خواستهی قلبت پیش بری؟″
گیج شده بودم. اما توی سکوت تنها منتظر ادامهی حرفش موندم.
″یه قول دیگه هم ازت میخوام.″
زمزمه کردم: چه قولی؟
″جیمین.. مراقب جونگکوک باش!″
نفس عمیقی پس دادم. ههسان واقعا به جونگکوک علاقه داشت. این از آخرین حرفهای زندگیش مشهود بود.
″بچههام رو دست جونگکوک و جونگکوک رو دست تو امانت میسپرم. میدونم که امانت دار خوبی هستی. پس خیالم راحته.″
چشمهام گشاد و گلوم خشک شده بود. تنها آروم نجوا کردم: امانت؟
″امانت دار خوبی باش. تو هم دست جونگکوک امانتی. نیازی به گفتنش نیست. جونگکوک خودش به خوبی میدونه.″
امانت؟ این واژهای بود که بعد از علاقهی جونگکوک توی ذهنم در گردش بود. چرا این مکالمهی پنج دقیقهایمون انقدر طولانی بنظر میرسید؟ و چرا انقدر عجیب بود. انگار همهاش تنها یک سناریوی ساختگی از یک تئاتر بود.
سرش روی سینهام جا خوش کرده و موهاش به نوازش دستهام عادت کرده بود. لحظات سختی بود. بوی خداحافظی میداد. ولی باورش برام سخت بود. علاوه بر حرفهایی که شنیده بودم، تجربهی این لحظه برام زیادی بود. تجربهی لحظهای که عزیزترینت رو از دست میدی و برای آخرین بار به آغوش میکشی.
کمی بیشتر به خودم فشردم و به اشک ریختن آروم و آهستهاش دل سپردم. دیدن اون قطرهها دردناک بود. صورت لاغرش غرق در اشک بود. این برای یک دختر بشاش چند سال پیش دور از انتظار به نظر میرسید. اما الان به تنها آدم امن زندگیش تکیه داده و آخرین جملات زندگیش رو به زبون میآورد.
مجدد سرفه کرد و گفت: دیگه.. نمیخوام..
ادامهی حرفش با سرفههاش قطع شد.
اینبار شدتش بیشتر شده بود. طوری که حتی تن من رو هم به لرزه درمیآورد.
″نمیخوام درد..″
سرفه، سرفه، سرفه!
به قدری ناتوان شده بود که نمیتونست حرفهاش رو به راحتی ادا کنه.
آروم باش عزیزم. بهتره بریم داخل. هوا خیلی سرده.
″دیگه نمیخوام.. درد بکشم.″
اشکهای جدیدی خواستار ریزش روی صورتم شدن. هر وقت از درد جسمیش حرف میزد، حالم دگرگون میشد. این همه درد یکجا براش زیادی بود.
″کاش.. زودتر تموم شه.″
″ههسان!″
تشر زده بودم. اما اهمیتی نداد و چشم بست. اینبار نفسی از بافتم گرفت و خودش رو بیشتر تو بغلم جمع کرد.
من هم چشم بستم و به فردا و یا پس فردایی که هیچ ایدهای ازش نداشتم، فکر کردم. به قدری تصور نبودن ههسان آزارم میداد که حتی نمیتونستم به چیزهایی که درمورد جونگکوک گفته بود فکر کنم. حال ههسان از هرچیزی برام مهمتر بود. حالی که به معنای واقعی کلمه ویران بود.
کمی گذشته بود. با سرفههای مکررش چشم باز کردم. کمی که آروم شد دهن باز کرد و گفت: جیمین.. خیلی دوست دارم.
لبخند تلخی زدم و گفتم: من هم دوست دارم عزیزم.
″فراموشم..″
به دنبال سرفههاش گفت: فراموشم نکن.
″فراموشت نمیکنم عزیزم. فراموشت نمیکنم.″
آهسته و شمرده شمرده برای آخرین بار گفت: منو.. منو ببخش!
همینکه خواستم جوابش رو بدم با سنگینی سرش، دلم ریخت. ترسی که سراغم اومده بود رو به گوشهی ذهنم پرت کرده و سعی کردم با این احتمال که از خستگی به خواب رفته، پیش برم.
طاقت نیاوردم و دست به سر سنگین شدهاش بردم و تکونش دادم. واکنشی نشون نداد.
″ههسان عزیزم؟ .. ههسان خوابیدی؟″
چشمهای بسته، سرسنگین شده و دستهای بیحرکتش هر لحظه بیشتر باعث ترسم میشد. ترس از چیزی که میدونستم به زودی اتفاق میافتاد اما همچنان نمیتونستم قبولش کنم.
به آهستگی سیلیهای پی در پیای به صورتش زدم و گفتم: ههسان.. ههسان.. بلند شو بریم داخل اینجا سرده!
درست حدس زده بودم. خواب بود. اما نه یک خواب معمولی. بلکه یک خواب عمیق و بهتر بود بگم؛ یک خواب ابدی!
دست روی نبضش گذاشتم و با حس نکردنش، لبهام رو روی هم فشردم. خیلی دوست داشتم فریاد بزنم و اسمش رو به زبون بیارم و ازش بخوام ترکم نکنه. اما انگار ناخودآگاه ذهنم همچنان از دست دادنش رو درک نکرده بود.
بیشتر به خودم فشردمش و گفتم: امشب.. امشب میخوام من آشپزی کنم. میای..
هقهق زدم و از پشت نگاه ناواضحم ادامه دادم: میای کمکم کنی؟ مثل اون قدیما؟ بیا و دست پختم رو مسخره کن. بیا و از دلقک بازیهای سابقمون برای بچهها تعریف کن. بیا و غیبت استادهای دانشگاه رو بکن. بیا و از آیندهی نامعلوممون حرف بزن. اصلا بیا و بخاطر نبودن پنج سالهام منو سرزنش کن. ههسان میای مگه نه؟
موهاش، به دستمال ابریشمی برای اشکهای صورتم تبدیل شده بود. چقدر خوب بود توهم زدن و داخل یک رویا و دروغ سپری کردن.
″ههسان فردا.. ″
میتونستم سردی تنش رو حس کنم. بیشتر از این، سنگینی جسمش حاکی از ترک همیشگیش بود. ولی مگر من قبول میکردم.
نگاهی به اطراف انداختم و با دیدن شدت برفی که بیشتر شده بود. سرم رو سمت آسمون سوق دادم و اینبار متفاوت گفتم: هنوز اینجایی نه؟ هنوز ترکم نکردی مگه نه؟ ههسان نرو. ههسان من خیلی تنهام. ههسان..
بغضم ترکید اما اهمیتی ندادم و با فشردن جسم بیروح توی آغوشم، خطاب به آسمان دوباره گفتم: بگو که نمیری. بگو که ترکم نمیکنی.. ههسان من طاقت ندارم. خواهش میکنم. التماس میکنم. نرو..
YOU ARE READING
MY TRUST | KOOKMIN
Fanfiction«درسته سهمِ من نیستی! معاشقه هات ازآنِ نزدیکترین فرد زندگی من هست؛ اما هنوز هم دوستَت دارم!:)» MY TRUST | Fiction ❤️🩹📖 فیکشنی از جنس متفاوت با ژانر رئالیسم و انگست و تعهد ناخواسته!✨🌚 جیمینی که بخاطر حالِ خوبِ نزدیک ترین فرد زندگیش، از عشق خودش...