نگاهی به اطراف کلوب انداختم. یونگی رو از فاصلهی دور دیدم که سرپا ایستاده بود و دست تکون میداد. به سمت میزی که نشسته بود حرکت کردم و با دیدن تهیونگ کمی شوکه شدم.
یونگی صمیمانه احوال پرسی کرد و دست دراز کرد. به پسر جوونی که کنارش نشسته بود و به تبعیت از تهیونگ بلند شده بود، اشاره کرد و گفت: جیمین شی معرفی میکنم بست فرند من که به تازگی از ایتالیا تشریف آورده، جانگ هوسوک!
پسر خوش استایلی بود. دستش رو سمتم دراز کرد و منم در مقابل، تعظیم کوتاهی کردم و دستش رو گرفتم و مشغول سلام و احوالپرسی شدم.
از همون دید اول کلی ازش انرژی مثبت گرفته بودم بنظر آدم باحالی میومد.
تهیونگ با گفتن اهم، توجه همه رو به خودش جلب کرد و گفت: سلام جیمین! این روزا کم پیدایی. دلم برات تنگ شده بود.
توجهی به جملهی آخرش نکردم و سرم رو پایین انداختم. درحالیکه صندلی پیش روم رو عقب میکشیدم گفتم: اوه! باید عذرم رو قبول کنین. این مدت بشدت سرم شلوغ بود و تازه امتحانات پایان ترم تموم شدن و بالاخره میتونم کمی نفس راحتی بکشم.
تهیونگ خواست چیزی بگه که هوسوک با چشمهای براقش مانع شد و گفت: جیمین توهم مهندسی میخونی؟ اونوقت چه رشتهای؟
″ درسته هوسوک.. هیو..نگ ″
خنده ای کرد و گفت: راحت باش دونسنگی. منو مثل یونگی و تهیونگ بدون و اصلا معذب نباش.
لبخندی زدم و تا اومدم جوابش رو بدم که یونگی با تکون دادن دستش تو هوا گفت: عاااا جیمینا بیا سریع سفارشت رو بده که دلم میخواد هر چه زودتر مست کنم بدو.
″ عا هیونگ چه عجلهایه تازه اول شبه!.″
″ باشه تو فقط زود باش.″
بعد اینکه سفارشها رو به گارسون گفتیم، هوسوک منو مخاطبش قرار داد و گفت: داشتی میگفتی جیمین..
″ اُه آره.. من مهندسی عمران میخونم... فقط یه ترمم مونده بعدش دیگه فارغالتحصیل میشم.″
″اممم خوبه... حالا درمورد آینده کاریت برنامه ای چیدی؟″
سرم رو خاروندم و با مِن و مِن گفتم: زیاد مطمئن نیستم اما به احتمال زیاد با سرمایهای که دارم شرکت باز کنم و بعد جمع کردن سهامداران لازم شروع بکار کنم.
هوسوک متفکر به دستام زل زد و در ادامه یونگی گفت: شرکت زدن و تنهایی به سر بردن کار آسونی نیست جیمین! شاید فکر میکنی توهم میتونی مثل جونگکوک از صفر شروع کنی و در عرض چند سال به صد برسی اما به نظرم احتمالش کمه. جونگکوک هرچقدر بخواد تلاش کنه، فقط میتونه بین شرکت های متوسط رو به پایین اسمی داشته باشه و تو هم فوقش بخاطر دوستهای پدرت تنها کمی بهتر از اون میشی. بنظرم باید بیشتر راجع بهش فکر کنی.
یونگی عادتش بود همیشه رک حرف میزد. مطمئن بودم همین حرفها رو به جونگکوک هم گفته بود و حالا هم نوبت من بود. مثل یک هیونگ به فکرم بود و سعی داشت با تجربههایی که بدست آورده کمکم کنه و چقدر از این بابت ممنونش بودم.
خودم هم تا حدودی مطلع بودم که به تنهایی و بدون کسب تجربه و مهارت، شرکت بپا کردن کار راحتی نبود؛ بهتره بگم کار احمقانهای به حساب میومد اما در حال حاضر به قدری از زندگی شغلیم دور افتاده بودم که حتی به چند ماه آینده که قرار بود فارغالتحصیل بشم، برنامهای نداشتم. در حالی که خیلی از همکلاسیهای خودم از همین الان به فکر فردای خودشون بودن. شاید مجتمع های پدریم بودن که من رو سست و تنبل کرده بودن.
سری به حرفهاش تکون دادم و بعد گرفتن سفارشات رو به هوسوک گفتم: هوسوک شی یکم از خودت بگو کنجکاوم درموردت بیشتر بدونم.
هوسوک لبخندی زد و بعد قورت دادن تکهای از غذاش گفت: امممم از کجا شروع کنم؟! خب من هم سن یونگی و تهیونگ و جونگکوکم اما بخاطر یه سری دلایل زودتر درسم رو تموم کردم و به پیشنهاد عموم رفتم ایتالیا. من تا همین هفته گذشته میلان بودم اونجا سخت مشغول کارم شاید باورتون نشه اما اونجا سود ده برابرو داره و خب این برای منیکه فرقی نمیکنه محل کارم کجا باشه آیتم خوبیه.
تهیونگ گفت: یعنی میگی از کارت راضی هستی اه هوسوک شنیدم اونجا شرایط سخت تره!
هوسوک در جواب گفت: اونکه صد البته. اما بنظرم میارزه. من زمانیکه از اینجا رفتم پدرم رو از دست داده بودم نیاز داشتم جایی باشم که تنها فکر و دغدغم کارم باشه نه چیز دیگه ای.. چون میدونستم اگه اینجا میموندم روز به روز بیشتر نبود پدرم اذیتم میکرد و خب ممکن بود تا این حد پیشرفت نکنم.
اونجا مثل کره نیست تهیونگ باید با کل وجودت کار کنی و توی انتخاب تکتک سهامدارهات خیلی دقیق باشی کل هیستوری طرف رو بدست بیاری. حتی اگر پسرعموی پدریش یک کلاه بردار بوده؛ باید ازش صرف نظر کنی شاید مثال خوبی نبوده باشه، بهتره بگم شانسی برای اشتباه کردن نداری. چون وقتی برای جبران این کارها نیست و اگه میبینین که من اینجا پیش شمام؛ بخاطر اینکه سود بی سابقهای داشتیم بخاطر همین من و همکارم تصمیم گرفتیم یکم به خودمون و کارمندها استراحت بدیم. وگرنه برای این کارها اصلا فرصتی نیست!
″هیونگ خسته کننده نیست؟ اینکه خیلی ازت انرژی میگیره.″
چنگال توی دستش رو روی بشقابش گذاشت و با لبای برچیدش گفت: چرا اتفاقا خیلیم سخته منکر این نمیشم اما در حال حاضر هیچ هدفی جز سرمایه گذاری ندارم تا زمانی که به هدفهام نرسیدم سخت کار میکنم. بنظرم تنها دوران جوانی برای کار وقت داری. بعدش دیگه فرصتی برات نمیمونه دونسنگ.
لبخندی زد و مشغول شد.
یونگی نچ نچی کرد و گفت: یاااا مثل پیرمردای توی پارک شدین که تنها بحثی که راجع بهش حرف میزنن شغلشونه. من دعوتتون نکردم که از کار و بار بگین. به حد کافی عمرمون رو پای کار میذاریم اینجا اومدیم که یکم از جو مسخرهاش دور بشیم پس لطفا بحثو عوض کنین. ها؟
همه تاییدش کردن اما حرفهای هوسوک خیلی برام جالب بودن. حتما بعد از اینکه خونه رسیدم باید درموردشون فکر کنم. منم باید برای آیندهی حِرفهام تلاش میکردم. من که توی این دنیا هیچ کس رو به جز خودم نداشتم که بفکر آینده من باشه پس بهتر بود بیشتر با این مرد با تجربه هم صحبتیای داشته باشم.
تهیونگ بعد اینکه دور دهانش رو با دستمال پارچهای تمیز کرد رو به یونگی گفت: یونگیا چرا به جونگکوک نگفتی بیاد؟
با شنیدن اسمش هول شدم و لرزش دستم رو حس کردم و این از چشمهای تیز تهیونگ دور نموند اون کل رفتارهای منو حفظ شده بود.
یونگی چشمهاش رو ریز کرد و گفت: یاااا تو احمقی؟ بنظرت نگفتم؟ اون دیگه با ما ها فرق داره جناب کیم. اون زن و بچه داره سرش گرم زندگیشه مثل ما علاف نیست بهم گفت نمیتونه بیاد چون ماه های آخر زنشه و دکتر گفته بشدت باید مراقبت بشه و فلان. اون حتی حوصله جواب دادنم رو نداشت چه برسه که بخواد بیاد اینجا و با ما مسخره بازی دربیاره.
حرفهای یونگی مثل تیغهای روی قلب تکه تکه شدهام کشیده میشد. تیغهای که نمیکُشت اما باعث درد میشد.
گارسون آخرین ظرف روی میزو برداشته بود که پشت سرش یه دختر که لباس نه چندان خوبی به تنش داشت، با مشروبات سفارشی دم دستش به سمت میزمون نزدیک شد. اولش بین هوسوک و تهیونگ ایستاد و مشروبات رو روی میز قرار داد. بدنبالش دستی روی سینه هوسوک کشید و شروع به گفتن اراجیف کرد.
از یقهی تهیونگ گرفت و به سمت خودش کشید اما تهیونگ قبل از هر واکنشی به سمتم برگشت و با حالتی نگاهم کرد که من هیچ تقصیری ندارم.
خندهام گرفته بود. دختره میز رو دور زد و بین من و یونگی که کنار هم نشسته بودیم ایستاد و خم شد. بوسهای به روی گونه یونگی کاشت. میدونستم یونگی از این کار بدش نیومده بود اما یه جورایی معذب بود. دختر نگاهی به سمتم انداخت اما با دیدن نگاه برزخیم دستهاش رو عقب کشید و با تردید نزدیکم شد که تهیونگ سریع گفت: هی خانم اون میز کناری صدات میزنن.
با قدردانی به تهیونگ نگاه کردم و منتظر موندم دختر از کنار میزمون بره تا نفس حبس شدهام رو بیرون بدم.
دختر با انزجار نگاهم کرد و بعد دست کشیدن به گونه یونگی و چشمک زدن به تهیونگ و فرستادن بوسه هوایی به هوسوک جمعمون رو ترک کرد.
نفسم رو بیرون دادم و با خوشحالی به مسیر رفتش نگاه کردم. این جو زیادی اذیت کننده بود. هیچ وقت چنین آدمهایی که توی بار و کلوبها کار میکردن رو درک نمیکردم و علاقهای به ارتباط گرفتن باهاشون نداشتم.
یونگی شات همه رو پر کرد و گفت: جیمین.. نکنه اون شوخی دوران دبیرستانت هنوزم پابرجاعه؟
با حالت گنگی نگاش کردم و گفتم: چه شوخیای؟
درینک اولشو خورد و با جمع کردن صورتش به علت مزه مشروب گفت: همون شوخیای که گفتی از دخترا خوشت نمیاد و حس چندانی بهشون نداری.
تازه یادم افتادم که منظورش چیه. اول دبیرستان بودیم که طی یک سری اتفاقات دوستام به این رازم پی بردن و اون اولین باری بود که به اطرافیانم گفته بودم و از اونجایی که دبیرستان منو یونگی یکی بود این حرف به گوش اونم رسیده بود.
″ عا..عا منظورت چیه هیونگ؟″
دومیو سر داد و گفت: منظورم واضحه جیمین... تو هنوزم گی ای؟
از لحن پرسشش خوشم نیومد یه جورایی انگار چندشش شده بود.
″هیونگ من..″
تهیونگ وسط تته پته کردنم پرید و بعد خوردن درینک سومش با حرص لیوان رو روی میز گذاشت که صدای بلندی از خودش تولید کرد.
″هی یونگیا مگه گی بودن چیز بدیه؟ ″
″ کیم تهیونگ! مگه من گفتم بده؟ پسرعموی منم گیه و حتی خیلی وقته با پارتنرش کره رو ترک کرده رفته.. من به هیچ وجه نگفتم بده فقط اینو یقین دارم که خیلی دشواره. و من نمیخوام دونسنگم سختی بکشه. ″
لبخندی به من زد و سراغ شات بعدی رفت.
نمیتونستم منکر این بشم که از حرفهاش ناراحت نشده بودم اما اینم گذاشتم به پای رک بودنش. اون همیشه حقیقتها رو میگفت حقایقی که تلخ بودن و طعمی مثل گس میوه نارس میدادن که فقط پشیمونت میکردن که هوس خوردن کردی.
أنت تقرأ
MY TRUST | KOOKMIN
أدب الهواة«درسته سهمِ من نیستی! معاشقه هات ازآنِ نزدیکترین فرد زندگی من هست؛ اما هنوز هم دوستَت دارم!:)» MY TRUST | Fiction ❤️🩹📖 فیکشنی از جنس متفاوت با ژانر رئالیسم و انگست و تعهد ناخواسته!✨🌚 جیمینی که بخاطر حالِ خوبِ نزدیک ترین فرد زندگیش، از عشق خودش...