ضربهی آهستهای با سرم به دیوار پشتی زدم و چشم بستم.
کاش هیچ وقت همراه خودم نمیاوردمش. منِ احمق از ترس اینکه یه وقت اونوو نخونه، با خودم آوردم.
کاش اونوو میفهمید ولی... ولی هه سان نه!
بغض سنگین گلوم فشار عجیبی به دیوارههاش وارد میکرد. توان نفس کشیدن نداشتم.
صدای هقهقهاش از پشت در معلوم بود.
جونگسو و هابین از ترس کنج خونه کز کرده بودن.
منم جای اونا بودم میترسیدم. این جو لعنتی حاکی همه چیز بود.
برای اطمینان از اتفاقی که افتاده، با تکیه به در بلند شدم.
تلو تلو میخوردم. با کمک دیوار به اتاق دخترا رسیدم. همونجایی که هابین محتویات کیفم رو خالی کرد و دفتر هم بین اونا بود. دفتری که باعث افشای راز چندسالم شد.
نگاهم به دنبال کولهام بود. به سمتش حملهور شدم.
با کورسوی امیدی، دنبال دفتر گشتم.
با کنار زدن چندتا خرت و پرت پیداش کردم.
یعنی امکان داشت که نخونده باشه؟
همچنان امید داشتم. دفتر من رازدار بود. اون بهم قول داده بود که رازم رو حفظ کنه. به هیچکس درموردش چیزی نگه. اما...
با دستهای لرزان، به صورت رندوم صفحات اولی رو باز کردم.
خدای من لطفا!
از صفحاتی که باز کرده بودم چیزی معلوم نبود. جلوتر زدم. به آخرین صفحه رسیدم. صفحهای که با جونگکوک و عشقش خداحافظی کرده بودم. «منکه هیچ وقت از عاشق تو شدن پشیمون نمیشم فقط دوست دارم فراموشت کنم. از یادم بره که چه شبهایی بخاطر نداشتنت خواب به چشمهای خیسم نرفت!
آره میخوام فراموشت کنم از خدا میخوام کمکم کنه که بتونم همسر بهترین دوستم از یادم بره.!
حالا که تموم شده بذار خط آخر نامه بگم برات...
می ارزید!
اون روزهای عاشقیم برای این شبها می ارزید.
خواستم بدونی پشیمون نیستم،
فقط دیگه، نیستم!
برای آخرین بار میگم دوستت دارم اولین عشق من!.»
چیزی که توجهم رو جلب کرد، آخرین حرفهایم نبود. قطره اشکهای جوانی بود که روی کلمات میرقصیدن.
دست به روی قطرههای حلقوی کشیدم. نیمه خیس بودن. یعنی برای همین چند دقیقه پیش بود.
ناباور نگاهی به تاخوردگی وسط دفتر انداختم. بازش کردم. با یک نگاه سرسری فهمیدم مربوط به چه شبی بود. همون شبی که ازدواج کردن!
من هیچ وقت دفترم رو تا نمیکردم. کار خودش بود. یعنی همش رو خونده بود؟
نگاهی به اولین صفحه انداختم. اولین اعترافم به کائنات! همون روزی که عاشقش شدم.
روی زانوهام افتاده بودم و صفحه به صفحهی دفتر خائنم رو مرور میکردم.
یعنی با خوندن تکتک این جملهها چه حسی بهش دست داده بود؟ نفرت؟ انزجار؟ ناامیدی؟ خیانت؟
لرزش گوشی توی جیب کتم، توجهم رو جلب کرد.
خواستم اهمیتی ندم، ولی هرکسی که بود خیال قطع کردن رو نداشت. دفتر رو پایینتر آوردم و گوشی رو با یک دستم از جیبم کشیدم.
یونگی بود. جواب دادم. باید عذر خواهی میکردم.
″ یااا پارک جیمین... کجایی؟ منو سرکار گذاشتی؟ گفتی پنج دقیقهای اینجایی ولی معلوم نیست کدوم گوری.″
″ من نمیتونم..″
بغض گلوم مانع از ادامه حرفم شد.
از صدای گرفتم، متوجه وضعیت وخیمم شده بود.
″ هی پارک... همه چی روبهراهه؟ خوبی؟″
″ نه... هیونگ! هیچی روبهراه نیست! ″
دیگه بغضم تحمل ایستادن نداشت. دیگه اهمیت نداشت. هیچی اهمیت نداشت چه دیدن اشکهای صورتم توسط دو دختر کوچک کنار در و حتی فهمیدن یونگی هم مهم نبود.
″ چیشده پسر؟ کجایی؟ بگو الان خودمو میرسونم.″
″ نه نه... جایی نیا″
″ باشه باشه... فقط بگو چیشده؟″
″ تموم شد. همه چی تموم شد. ″
″ چی میگی؟ چی تموم شده؟ بنال ببینم. ″
دفتر رو گوشهای نامعلوم گذاشتم. حتی دقیق یادم نمیاومد کجا بود. شاید چندانم شاید جایی دیگه.
با همون دست، صورتم رو پاک کردم و به سمت تراس رفتم.
″ رازم فاش شد. ″
″ چه رازی؟ ″
بی حوصله فریاد زد: لعنتی کامل بگو چیشده. اگه نمیتونی بگو کجایی تا بیام.
کمی از هوای آزاد رو به ریههام مهمون کردم. سعی کردم مثل چند مدت قبل کنترلی روی اشکهام داشته باشم.
″ ههسان... فهمید.″
″چی رو؟″
پشت سرهم پلک زدم و تلاش کردم تمرکز کافی داشته باشم. نمیدونستم چرا ولی در حال اعتراف به یونگی بودم. آدمی که از گرایش من اونقدرا خوشنود نبود و کامل باهاش کنار نیومده بود.
″ وقتی ترم اول دانشگاه بودم عاشق یکی از ارشد دانشگاهمون شدم و الان...″″
″ جونگکوک؟
متعجب از اینکه وسط حرفم اسمش رو آورده بود گفتم: چی؟؟
″ دارم میگم ارشدی که عاشقش شده بودی جونگکوک بود؟″
″ یونگی تو میدونستی ؟″
″ نه من نمیدونستم. فقط از این حالت و جملهی اولت کاملا قابل حدس بود.″
چشم روهم گذاشتم و منتظر ادامه صحبتش شدم.
″ خب با این اوصاف یعنی همسر جونگکوک فهمیده تو یه زمانی همسرش رو دوست داشتی؟ شایدم جونگکوک فهمیده؟″
از پشت گوشی سرتکون دادم. اونکه نمیدید اما از سکوتم فهمیده بود.
″ نه جونگکوک نمیدونه. فقط ههسان″
″ هنوزم دوسش داری؟″
با سوال ناگهانی که پرسیده بود چشم باز کردم.
من هنوزم اونو میخواستم؟ با این شرایط؟ اونوو چی میشد پس؟
″ نه! ″
″مطمئنی؟″
با صدای لرزان گفتم: آره... کاملا مطمئنم.
″اگه مطمئنی پس از چی میترسی؟ بهش بگو. بگو همش یک هوا و هوس جوانی بوده و الان حسی بهش نداری.″
″ آه مین یونگی...″
″ مسئله چیه؟!″
″ اون... اون حالش خوب نیست.″
″چون فهمیده دوستش داری؟″
″ نه نه اون این روزا حالش خوب نیست. یونگیا... اون سرطان داره. اینو جونگکوک نباید بدونه. ولی اون... به زودی قراره بمیره. من تموم سعی خودم رو کردم تا روزهای آخر عمرش شاد زندگی کنه... ولی الان با فهمیدن این ماجرا فقط حالش بدتر میشه.″
با شوک پرسید: هه...هه سان سرطان داره؟ اه خدای من!
″ آره و اون نمیخواد جونگکوک چیزی بدونه!″
″ چـ..چرا اونوقت؟ ″
″ یونگی بعدا بهت میگم. من.. من الان نمیدونم چیکار کنم!″
″ اوکی اوکی... اون از کجا فهمیده؟ کسی چیزی بهش گفته؟ یا از رفتارت فهمیده؟″
″ منه احمق یه دفتر داشتم که از همون اول توش مینوشتم از حسم، عشقم، هر اتفاقی که میافتاد. ″
″ و هه سان اونو خونده! ″
″ آره.″
″ تو الان خونهای؟ اون کجاست؟″
″من تراسم... اون تو اتاقه درم قفل کرده.″
″ خب.. کاری که میگم رو انجام بده. اون بالاخره بعد از چند ساعت در قفل شده رو باز میکنه یا نه؟ هروقت خودش خواست باهات روبهرو بشه باهاش حرف بزن... طبق گفتههات اون زمان زیادی نداره پس نذار چیز ناگفتهای بینتون بمونه.
آدمی که بیماریش رو به همسرش نمیگه در مورد معشوق همسرش هم نمیگه. پس نگران فهمیدن جونگکوک نباش... بالاخره کسی که زنده میمونه تویی و جونگکوک! و کسی که قراره به زودی ترکتون کنه ههسانه. پس عاقلانه رفتار کن...″
″ ولی هیونگ! ″
″ ولی و اما نداره! منطقی فکر کن. تا اینجا با احساس عمل کردی بعد این رو منطقی رفتار کن. اگه واقعا سرطانه... اون با هر حال بدی که تجربه میکنه، چند روز از عمرش کم میشه. باهاش حرف بزن و نذار بعد از مرگش عذاب وجدان تو دلت بمونه. برو پسر! ″
″ هیونگ من... من... آه خدای من! ″
″ الان وقته چهکنم چهکنم گفتنت نیست. الان برو و کاری که باید رو انجام بده! برو جیمین. بعدا حتما بهت زنگ میزنم.″
گوشی رو پایین آوردم و به آزاد شدن خط خیره شدم.
یعنی باید الان میرفتم و از هفت سال پیش براش میگفتم؟ از احساسات اشتباهم؟ از اینکه زمانی عاشق همسرش بودم؟
آه لعنت!
مشتی به نردههای روبهروم زدم و بی توجه به هوای سرد یقه پلیورم رو کمی پایینتر کشیدم تا نفس کشیدنم راحتتر باشه.
با شنیدن صدای گیژ مانند در به عقب برگشتم. جونگسو بود. با چشمهای ترسیده، در رو باز کرده و نگاهم میکرد.
از اینکه باعث ایجاد این آشوب شده بودم، حس خوبی نداشتم. این دوتا بچه، به حد کافی توی تنش بودن. مسئله عشق و عاشقی من این وسط چی بود؟
به سمتش رفتم و بعد از پاک کردن اشکهای صورتم روبه زانو، دست به شونههای ظریفش گذاشتم و با لبخند مصنوعی گفتم: عزیزدلم... چیزی نشده. مامان فقط یکم حالش خوب نیست. هم؟
″ من.. من به حال مامان عادت کردم. ولی تو چرا داری گریه میکنی؟ ″
هول شده دوباره دستی به صورتم کشیدم و گفتم: منم خوبم. جونگسو همه چی روبهراهه. من الان با مامان حرف میزنم و هم من، هم مامان حالمون خوب میشه. من خوبم نگران نباش. باشه؟
سری تکون داد و غم زده نگاهم کرد.
سرش رو بغل کردم و بعد از گذاشتن بوسهای به کنج موهاش، بلند شدم و ازش خواستم به اتاقش برگرده.
برای اینکه به سمت تراس نرن، در رو قفل کردم.
به در اتاقش خیره شدم. همچنان قفل بود. صدای گریهاش هنوزم میومد.
قلبم فشردهتر شد. راه نفسم گویا گرفته شده بود. نفس عمیقی کشیدم و به سمت در اصلی قدم برداشتم. باید میرفتم؟ یا میموندم و توضیح میدادم؟
یاد حرف یونگی افتادم «بالاخره کسی که زنده میمونه تویی و جونگکوک! و کسی که قراره به زودی ترکتون کنه ههسانه.»
دستی که برای کشیدن دستگیره، پیش برده بودم؛ نصف راه خشک شد. اون قراره دیگه نباشه. چند هفته بعد تنها چیزی که میمونه خاطراتشه. برگشتم و دوباره به در اتاقش خیره شدم.
کاش نمیفهمیدی هه سان. فهمیدنت همه چیو بدتر میکنه!
با قدمهای نااستوارم، راه رفته رو برگشتم. من باید میموندم و حرف میزدم. این حق هردوتامون بود.
پشت در ایستادم و با نشنیدن صدایی، از پاهام خواهش کردم تا کمترین لرزش رو به خودشون بگیرن. دست بردم تا دستگیره در اتاق رو بکشم. همینکه خواستم فشار بدم، در باز شد.
با پلک زدن، لایحهی اشک رو از جلوی کاسهی چشمم پاک کردم.
نگاهش کردم. نگاه به خواهرم، بهترین دوستم و همچنین رقیب عشقی سابقم! این اولین برخوردمون بعد از فاش شدن تمام حقایق بود.
هیچ وقت فکرش رو نمیکردم انقدر سخت باشه.
صورتش از شدت اشک و گریه، شبیه به زمینی بود که بارون با شدت زیادی بهش باریده بود. اون اغلب مواقع حالش بد بود. ولی میتونم قول بدم بدتر از این نمیشد. به معنی واقعی اون شکسته به نظر میرسید.
سرم رو پایین انداختم. برای خیره شدن به چشمهای بیروحش شرم داشتم. نمیدونستم چرا اما پر از شرم بودم. شرم از عاشق شدن؟ نمیدونم. تنها چیزی که میدونستم، دوست داشتم این وضعیت هرچه زودتر تموم بشه. اصلا همین امروز میرفتم و برنمیگشتم.
با شنیدن صدای ترکیدن بغضش، سرم رو بالا آوردم.
دوباره اشک میریخت. به داخل اتاق، عقب عقب قدم برداشت. لحظهای نگاهش رو از من کج نمیکرد. اون چشمها با وجود بیروح بودن، کلی حرف برای گفتن داشتن.
بالاخره سکوتی که نشون از آرامش قبل از طوفان بود رو شکستم و صداش زدم: هه...ههسان... من میتونم همه چیو برات توضیح بدم.
با صدای آرومی حرفم رو قطع کرد و گفت: ازت متنفرم... ازت متنفرم... ازت متنفرم...
ایستاد و چشم بست. نفس عمیقی کشید و اینبار حین کشیدن موهاش فریاد زد: از تو متنفرم جیمین! بیمعرفتتر از تو ندیدم. به خودت میگی دوست؟
قدم جلو برداشتم و مانع از چنگ زدنش به موهاش شدم.
″ ههسانا من میتونم توضیح بدم...″
به ناگه دست از داد و هوار کردن برداشت و با چشمهای نمناک و گردش پرسید: چیو؟ چیو میخوای توضیح بدی؟ چیووووو؟
سوال آخرش رو فریاد زد و دوباره شروع کرد به چنگ زدن سر و صورتش.
این حالتش رو نمیتونستم پیش بینی کنم، کاملا شوکه شده بودم و حتی نمیتونستم از خودم و احساساتم دفاع کنم.
تنها کاری که کردم، جلو رفتم و بعد از گرفتن دستهاش، بغلش کردم تا مانع از صدمه زدن به خودش بشم.
با صدای بلند گریه میکرد و تقلا میکرد تا رهاش کنم. با وجود اینکه تمام تلاش خودم رو کرده بودم تا اشک نریزم اما موفق نشده بودم. اشکهای من برای فاش سِرَّم نبود. برای حال وخیم خواهرم بود.
″ههسانا... خواهش میکنم.″
″ ولم کن بیمعرفت... ولم کنننن نامرد... نمیخوامت ولم کننن...″
دستهاش رو از چنگ دستم بیرون کشید اما همچنان اسیر حصار بازوهام بود.
وقتی نتونست از بغلم بیرون بیاد، شروع کرد به مشت زدن به قفسه سینم.
″ ازت متنفرم جیمین...″
″ میدونم... توفقط آروم باش و بذار بهت توضیح بدم.″
دوباره صداش بلند شد و فریاد زد: چیو؟ اینکه عاشق جونگکوک بودی؟ اینکه از روز اول دانشگاه ازش خوشت اومده بود؟ اینکه روز بارونی به خودت اعتراف کردی؟ اینکه همیشه از دور تماشاش میکردی؟ اینکه هرشب با فکرش میخوابیدی؟ اینکه وقتی خواست درمورد من با تو حرف بزنه فکر کردی میخواد به تو اعتراف کنه؟ چیو توضیح بدی؟
با هر سوالی که میپرسید مشتی نامنظم به سینم میزد.
جوابی برای سوالاتش نداشتم. البته که اونم به دنبال جواب نبود.
با تمام قوا سرش رو به سینم چسبوندم و گفتم: ههسان همهی اونا برای چند سال پیش بود. الان چنین چیزی وجود نداره...
لحظهای از تقلا ایستاد و سر بالا آورد. نگاهش کردم که با چشمهای ابری و ناباورش روبهرو شدم.
″ دوست داشتم الان بگی هیچ کدوم از اونا حقیقت نداشت. جیمین تو.. تو واقعا...″
BẠN ĐANG ĐỌC
MY TRUST | KOOKMIN
Fanfiction«درسته سهمِ من نیستی! معاشقه هات ازآنِ نزدیکترین فرد زندگی من هست؛ اما هنوز هم دوستَت دارم!:)» MY TRUST | Fiction ❤️🩹📖 فیکشنی از جنس متفاوت با ژانر رئالیسم و انگست و تعهد ناخواسته!✨🌚 جیمینی که بخاطر حالِ خوبِ نزدیک ترین فرد زندگیش، از عشق خودش...