part 60

711 172 205
                                    

برای در امان موندن از سرمای فوریه، زیپ کاپشنم رو بالا کشیدم و از در تزئین شده‌ی مهدکودک داخل شدم. محیط اینجا، همیشه حس خوبی بهم میداد. اما امروز برعکس بود. همه جا سوت و کور بود و به نظر میرسید خبری از بچه‌ها نبود.
پله‌های رنگین کمانی رو بالا رفتم و به سمت اتاق مدیریت قدم برداشتم. تقی به در باز زدم و وارد شدم. با یک نگاه کوتاه، متوجه جونگسو و هابین شدم. ناخودآگاه به سمتشون رفتم و جلوشون زانو زدم.
″جیمین.. جیمین.. ″
″سلام جیمین.. تو اینجایی؟″
لبخندی از روی دلتنگی زدم و دست باز کردم و هر دو رو به آغوش کشیدم.
″سلام عزیزای دلم. حالتون چطوره؟ دلم براتون تنگ شده بود.″
هابین، با چشم‌های زیبایی که از مادرش به ارث برده بود، با بغض نگاهم کرد و گفت: منم جیمینی..
لبخندی زدم و تا خواستم حرفی بزنم، صدای مدیر مانعم شد.
″آقای پارک!″
به سمت صدا برگشتم و بعد از دیدن زنی که ماسک زده و از زیر عینک کاوشم میکرد، بلند شدم.
″سلام.″
سر تکون داد و در حالی که به سمت میز کارش میرفت، گفت: ماسکتون کجاست آقای پارک؟
سوالی نگاهش کردم و گفتم: ماسک؟
متعجب شد و گفت: شما اخبار رو دنبال نمیکنین؟ اطلاعی از وضعیت موجود ندارین؟
چشم از دخترها گرفتم و گفتم: این مدت سرم شلوغ بود.
″نه فقط شما.. بلکه آقای جئون هم همینطور! نه تنها اخبار سراسری کشور، تعطیلی کل پایه‌های تحصیلی رو اعلام کرد؛ بلکه کانال اطلاع رسانی ما، به همه‌ی اولیا اطلاعیه داد که امروز تعطیله و این تعطیلی تا اطلاع ثانوی ادامه داره. ولی آقای جئون امروز صبح، جونگسو و هابین رو با خودش آورد و وقتی ما باهاشون تماس گرفتیم تا برگرده و بچه‌ها رو با خودش ببره، جواب تماس‌های ما رو ندادن!″
زنی که کمی اون طرف‌تر، پشت کامپیوتر نشسته بود، مداخله کرد و گفت: یک پدر باید حواسش رو خوب جمع کنه.
مدیر نگاهی به سمتش انداخت و دوباره خطاب به من گفت: من ایشون رو درک میکنم که همسرشون رو از دست دادن، اما این دلیل نمیشه که انقدر حواس پرت باشن. اگه شما نبودین من باید به چه کسی زنگ میزدم؟
حق با مدیر جی بود. با سر پایین افتاده، جواب دادم: درسته.
″با وجود اینکه نسبت خانوادگی با دخترها ندارین، اما میدونم که خیلی بهم نزدیکین. ولی برای اطمینان بیشتر مجبورم که ازتون تعهدنامه بگیرم.″
″اوه. البته.″
برگه‌ای از پوشه‌ی سفید رنگ بیرون کشید و گفت: لطفا این برگه رو خوب مطالعه کنین و امضا بزنین.
سر تکون دادم و جلوتر رفتم. خودکار رو از دستش گرفتم و مشغول پر کردن جاهای خالی شدم.
امضا رو زدم و برگه رو تحویل دادم.
مدیر جی، برگه رو به همکارش داد و اون هم بعد از دیدن اطلاعات روی کاغذ، رو به من پرسید: شما چه نسبتی با دخترها دارین؟
″من.. داییشونم.″
زن ابرویی بالا انداخت و گفت: اما تا جایی که یادمه فامیلی مادرشون لی بود، نه پارک!
بخاطر پرسش‌های اضافی، بی‌حوصله نگاهش کردم و گفتم: درسته توی یک خانواده بزرگ نشدیم اما بیشتر از هر خواهر و برادری بهم نزدیک بودیم.
مدیر جی تایید کرد و گفت: من آقای پارک رو میشناسم. حتی خانوم لی قبل از فوتشون، درمورد آقای پارک بهم گفته بود. آقای پارک بیشتر از آقای جئون به دخترها رسیدگی می‌کنه. دخترها بیشتر از پدرشون، از ایشون تعریف میکنن.
لبخندی زدم که هم از روی ناراحتی بود و هم خوشحالی. ناراحتی بخاطر کار هه‌سان و خوشحال برای کار دخترها.
″خب میتونین تشریف ببرین. فقط خواهشا از این به بعد سعی کنین درکنار مشغله‌های زندگی، کمی بیشتر به دخترها اهمیت بدین.″
شرمنده پلکی زدم و گفتم: بله حتما. ممنونم. خدانگهدار.
مدیر جی ایستاد و بدرقه‌امون کرد. دخترها براش دست تکون دادن و همراه من از موسسه بیرون اومدن.
در ماشین رو باز کردم و سوارشون کردم. پشت فرمون نشستم و از توی آینه نگاهشون کردم و گفتم: حالا بگین ببینم دلتون میخواد چیکار کنیم؟ بریم خونه؟ یا باهم وقت بگذرونیم؟
هابین خودش رو جلو کشید و بخاطر کمربند چندان موفق نشد.
″کجا بریم مثلا؟″
بقدری دلتنگشون بودم که دوست داشتم هرچه بیشتر باهاشون باشم و از طرفی هم متوجه گذر زمان نشم.
دست به چونه زدم و گفتم: امممم.. میتونیم بریم پارک.. شهربازی.. خرید.
جونگسو با خوشحالی گفت: خرید! بریم خرید. ما خیلی وقته خرید نرفتیم.
هابین هم با ذوق و شوق اضافه کرد: واقعا میتونیم باهم بریم خرید؟
به عقب برگشتم و نگاهی به برق چشم‌هاشون انداختم و با بغض لبخند زدم و گفتم: چرا نتونیم؟ پس میخواین که بریم خرید. حله!
یه های فایو از هرکدوم گرفتم و برگشتم. نگاهم به خیابون بود ولی ذهنم مثل همیشه شلوغ!
درک این مسئله که دخترها مدت زیادی رو بیرون نرفته و کارهایی مثل خرید نکرده بودن، قلبم رو به درد می‌آورد. جونگکوک که تو حال خودش نبود و میتونستم شرط ببندم که خودش آخرین بار سال پیش خرید رفته بوده باشه. اما نسبت به بچه‌ها باید کمی بیشتر توجه نشون میداد.
از طرف دیگه، خودم رو سرزنش میکردم که نمیتونستم از امانت‌هایی که به دستم سپرده شده بودن، به خوبی مراقبت کنم. علاوه بر دخترها، جونگکوک بزرگترین امانت زندگیم بود اما با کناره گیری من، دوباره آسیب دیده و شرایط بدی رو پشت سر گذاشته بود.

MY TRUST | KOOKMIN Where stories live. Discover now