part 17

624 179 85
                                    


بعد از بستن چمدان دوم که نسبت به چمدان اول بزرگتر بود، کنار در اتاق گذاشتم.
با شنیدن صدای فین مانندی سرم رو بالا آوردم.
آجوما جلوی در ایستاده بود و با دستمالی اشک‌هاش رو پاک میکرد.
با دیدنش دلم گرفت. چطور میتونستم این زن و شوهر رو که کمتر از پدر مادرم نبودن تنها بذارم و برم.
بلند شدم و نزدیکش شدم.
آروم به سمت خودم کشیدمش و بغلش کردم.
چقد بوی تنش مادرانه بود.
چند وقت بود مادرم رو بغل نکرده بودم؟ اصلا چند وقت بود که مادرم به خوابم سر نمیزد؟!
با صدای آرومی گفتم: آیگووو. آجومای ما گریه میکنه؟ میدونی که طاقت دیدن اشک‌هات رو ندارم. لطفا گریه نکن دلم میگیره ها!
حرف‌هام تاثیری نداشت. برعکس شدت گریه‌اش بیشتر شد.
میدونستم چقدر دوستم داره. همیشه میگفت مثل پسرشم و وقتی من رو میبینه یاد پسر کوچکش میوفته.
آجوما و آجوشی دوتا دختر و دوتا پسر داشتن. اما همشون ایلسان زندگی میکردن. بیست سال پیش اومدن سئول تا با کار کردن بتونن مخارج زندگیشون رو دربیارن و بعد سرهم کردن یه مقدار سرمایه دوباره ایلسان برگردن.
اما اینجا موندگار شدن و دلیلش چیزی نبود جز وجود من!
زمانی که پدر مادرم در قید حیات بودن قرار بر این بود تا پانزده سال کار کنن و برگردن.
ولی مرگ غیر قابل پیش بینی والدینم برای اونها هم دور از برنامه ریزیشون بود. نتونستن منو تک و تنها توی این شهر به امان فامیل های گرگ صفتم بذارن و برن.
ولی امروز من میخواستم جواب این همه مهر و محبتشون رو با تنها گذاشتنشون بدم. فقط خودم میدونستم چقدر شرمنده‌اشون بودم اما خب منم باید میرفتم. هیچ گونه حس تعلقی به این شهر و آدماش نداشتم.
دستم رو از روی کمرش برداشتم و کمی از خودم فاصله‌اش دادم.
″ آجوما! لطفا گریه نکن. دلخور میشم. تو مثل مادر نه، خود مادرمی! میدونی که چقدر برام باارزشی. پس اینطوری نکن. میدونی چقدر دل نازکم منم میزنم زیر گریه تا صبح میشینیم گریه و زاری میکنیم.″
آجوما دوباره با دستمال اشک‌هاش رو پاک کرد و رو بهم گفت: آخه چرا میری پسرم؟ چرا ما پیرزن و پیرمرد تنها میذاری میری.. خودت میدونی تنها بهونه موندن ما تویی. چیشد که هوس رفتن به سرت زد؟!
نگاهی به چین و چروک‌های شیرین کنار چشم‌هاش انداختم و بوسه‌ای به گونش گذاشتم.
″ آجوما. من نمیدونم از کی ولی دلم با رفتنه. دوست دارم برم دنبال رشد و پیشرفت خودم.″
سرش رو تکون داد و دستمال رو توی دستش جابه‌جا کرد.
″ نه جیمین تو داری بهونه میاری. درسته پیرم ولی میتونم فرق راست و دروغ رو تشخیص بدم. تو وقتی دروغ میگی به چشم آدم نگاه نمیکنی. خودم بزرگت کردم میشناسمت. بگو بهم. شاید کاری از من ساخته بود.″
خندیدم و شرمنده سرم رو پایین انداختم و حین خاروندن پشت گردنم گفتم: چه دروغی آخه.. نیازی نمیبینم دروغ بگم... من..
با کشیدن دستم به سمت مبلمان گوشه اتاق اجازه نداد حرفم رو ادامه بدم.
طرف راست مبلمان نشست و با ضربه زدن به جای خالی کنارش ازم خواست که منم بشینم.
اما ترجیح دادم به جای نشستن سر به روی زانوش بذارم و به حرف‌هاش گوش بدم. گویا پر از حرف بود!
درحالی که موهام رو نوازش میکرد و با صدای غمناکش شروع کرد به گفتن..
″اون اوایل وقتی مادر پدرت میخواستن جایی برن تو رو به ما میسپردن و میرفتن اما وقتی که به سفر طولانیشون رفتن دیگه مثل قبل نبود. مادرت میومد به خوابم و سفارشت رو میکرد. منم همیشه وعده میدادم که مراقبشم من الکی به مادرت قول ندادم جیمین. من قسم خوردم حتی نذارم یکی یه کوچولو دلتو بشکنه.. اما فکر کنم من از همون چند سال پیش زیر قول و قسمم زدم. همون موقعی که دل به کسی بستی که درست و صلاحت نبود. تو عاشق شدی اما عشقی که ممنوعه است. ″
با شنیدن حرف‌هلش خشکم زد. دیگه تپش قلبم رو حس نمیکردم. نکنه آجوما فهمیده بود؟ وای نه!.. خدای من!
الان آمادگی توضیح و توجیه نداشتم.
″ درسته آدم نسل قدیمم. ولی هیچ وقت هیچ کسی رو قضاوت نکردم که چه کار میکنه چه میپوشه چه زندگی‌ای برای خودش میسازه.‌ ما آدما جز خوبی کردن به همدیگه هیچ وظیفه‌ای نداریم. من که نمیتونم بهت بگم چه درسته چه اشتباه. تو خودت تو دهه‌ی بیست سالگی زندگیت هستی. خودت بهتر از من راه درست زندگیت رو میدونی. می‌دونی چه راهی صحیحه و چه راهی غلط. منم به عنوان زنی که چند سال بزرگت کردم، تنها وظیفم حمایتت بوده و هست.″
آهی کشید و بی توجه به چهره‌ی خشکیده و متعجب من ادامه داد: اما پسرم مشکل تو عاشق شدن به همجنست نبود. بلکه اشتباه تو این بود عاشق کسی شدی که خودش همسر و یک دختر کوچولو داره و سرگرم زندگیشه.
دیگه مطمئن شدم که از همه چیز باخبر شده. خدای من عالم و آدم از این عشقم خبر داشتن الا خودش!
″اما جیمینم با دل بستن به مردی که غرق زندگی خودشه و هیچی از احساسات زیبات نمیدونه زندگیتو نابود نکن عزیزم! ″
به دنبال این حرفش قطره اشکی روی گونه‌ام افتاد. دوباره داشت گریه میکرد اما اینبار تنها نبود. منم گریه میکردم. بی‌صدا همانجا سربه زانوش موندم و اشک ریختم.
توان سر بلند کردن نداشتم. روم نمیشد نگاهش کنم نمیدونم چرا اما ازش خجالت می‌کشیدم. شاید بخاطر اینکه عاشق مردی بودم که حالا به تازگی پدر هم شده بود.
″ من از همه چی خبر دارم پسرم. از همون اولش بهت شک کرده بودم. همون روزی که نخواستی بری عروسیشون یا اون موقعی که توی حیاط باغ با حسرت نگاهشون میکردی. جوری که هر کسی میتونست عشق و حسرت رو از نگاهت بخونه. و من هم یکی از همونا بودم. خیلی سعی کردم خودم رو قانع کنم که پسر من عاشق جونگکوک نیست. عاشق شوهر دوستش نیست. اما روز به روز که میگذشت و پژمرده شدنت رو شاهد بودم بیشتر و بیشتر مطمئن میشدم. تا همین الان که بعد از تولد دخترشون میخوای کشورت رو ترک کنی و بری. میخوای بخاطر این عشق چشم به هرچی که داری و نداری ببندی و بری. ″
خواستم بلند شم اما با فشاری که به شونه‌ام آورد مانع شد. دوباره سربه زانوش گذاشتم.
″ اما تو هیچ فرقی با فرشته نداری جیمینم. تو با اینکه از همون اول دلت پیش جونگکوک بود اما مانع وصال اون دوتا نشدی. کنار رفتی تا هه سان خوشبخت بشه. از خوشبختی خودت گذشتی تا حال خوب اونو ببینی. چقدر مردی آخه تو پسرم! من بهت افتخار میکنم.
هر کسی جای تو بود خودخواهی میکرد و زندگی اونا رو هم بهم میزد اما تو گذشتی و گذاشتی اونا غرق خوشی بشن در حالی که خودت یه روز خوش ندیدی.″
دست‌هام یخ زده بود و سرم گیج میرفت. هضم این همه اتفاق یکجا سنگین بود.
بالاخره سرم رو بلند کردم و تنها حرفی که از دهنم خارج شد، «آجوما» بود. چانه‌ام لرزید و اشک‌هام سرازیر شد.
از این اشک‌ها متنفر بودم!
بغلم کرد و گفت: جانم پسرم به من بگو عزیزم. بگو توی خودت نریز من قضاوتت نمیکنم و یا سرزنش هم نمیکنم تا جایی که خواستی بگی بهت گوش میدم بگو!
چقدر دلم میخواست باهاش درد و دل کنم منکه کسی رو نداشتم تا بهش بگم و از تقدیرم گِله کنم بجز آجوما، تهیونگ هم میدونست اما اون بجای مرهم بودن زخمی به روی دردهام شده بود!
محکم بغلش کردم و گفتم: آجوما. من میدونم اشتباه کردم. انتخاب بدی داشتم.. اما دیگه چاره‌ای ندارم هر کاری میکنم از ذهنم نمیره به هر راهی رو آوردم حتی خواستم به کیم تهیونگ فرصت بدم اما باز هم نشد که نشد.
اون تو جای جای زندگی من هست. انگار از همون روز تولدم با من بوده من بدون اینکه پیش خودم داشته باشمش عاشقش شدم. امیدوار بودم که بعد از ازدواجش بتونم فراموشش کنم و منم مثل اون زندگی‌ای برای خودم داشته باشم اما نه! اون مثل اسم و رسمم همیشه با من بوده و هست آجوما! نمیتونم فراموشش کنم..
دست روی صورتم گذاشتم. نمیخواستم چشم‌های پر از درد و بغضم رو ببینه.
دست به سرم کشید و به نوازش پر از محبتش ادامه داد.
نزدیک به پنج دقیقه بود که بغلش کرده بودم و اون موهام رو نوازش میکرد چقدر به این نوازش و حس حمایت نیاز داشتم.
از بغلش آروم بیرون اومدم و گفتم: آجوما الان حس میکنم.. حس میکنم آرومم.. چقدر خوبه که دارمت.
خم شدم و دست چروکیدش رو بوسیدم.
دستی به صورتم کشید و گفت: چقدر خوب پسرم.. حالا که آروم شدی یکم بیشتر فکر کن اما اگر باز هم برای رفتن مصمم بودی به من و چویونگ بگو. اگر تو بری ما هم به شهرمون برمیگردیم پیش بچه هامون. دیگه ایجا موندن جایز نیست.
با شنیدن این حرف‌هاش حس بدی بهم دست داد. یعنی قرار بود دیگه‌ هیچ وقت اونا رو نبینم؟ قرار بود هیچ وقت دیگه محبت‌های آجوما و نگرانی‌های آجوشی رو نداشته باشم؟
″ ولی..‌ ولی اینجا... این خونه برای شماست! شما میتونین همینجا بمونین.″
لبخند پر محبتی زد و گفت: نه عزیز دلم. تو نباشی موندن ما برای چیه؟! ما این همه سال بخاطر تو اینجا موندیم اینجا شهر بزرگیه برای پیرزنی مثل من شهر آروم تر مناسبه نه؟
لبخندی زد و پلک روی هم گذاشت.
چقدر حرف‌هاش بوی خداحافظی میداد.
نه! من اینو دوست نداشتم. نمیخواستم عزیزام رو ترک کنم و برم. اما از طرفی موندنم مصادف بود با مرگ تدریجی روح و روانم.
″پس.. پس مراقب خودتون باشین و اینو بدونین که خیلی دوستون دارم و زودِ زودْ بهتون سر میزنم.″
لبخند چهره‌اش رو حفظ کرد و دست‌هام رو گرفت و فشرد.
″ اگه شما رو نداشتم چیکار میکردم من؟ ″
خندید و گفت: هیچی به زندگیت ادامه میدادی!
نچی کردم و بوسه دیگه‌ای به دست‌هاش زدم.
قطعا بدون اونها زندگی برام بسیار سخت‌تر میشد.
همینطوریش هم زندگی به کامم نبود اگر اونها نبودن طعم تلخ زندگی بیشتر حس میشد.
بلند شد و به سمت در اتاق قدم برداشت و گفت: برای جمع کردن وسایلت کلی وقت هست فعلا بیا بریم چیزی بخوریم..
مکثی کرد و با لبخند پر از اندوهی گفت: شاید اینها آخرین دست پخت‌های منه که میخوری!
گفت و به دنبالش رفت و ندید که چه بغضی به گلوم هجوم آورد.
همیشه از خداحافظی متنفر بودم اما این روزها زندگی من شده بود پر از خداحافظی‌های بدون سلام.
میدونستم اگه برم به این زودیا برنمی‌گردم و تا اون موقع آجوما و آجوشی میرفتن شهرشون و تا بخوام پیداشون کنم دوباره باید برمیگشتم.

MY TRUST | KOOKMIN Donde viven las historias. Descúbrelo ahora