گوشی رو کنار گذاشتم و مقابل آینه ایستادم. تازه دوش گرفته و موهام رو خشک کرده بودم.
نگاهی به ساعت انداختم و تصمیم گرفتم زودتر آماده بشم. قطعا جونگکوک سرتایمی که گفته بود پیداش میشد.
صبح با صدای پیامکش بیدار شده بودم. ازم خواسته بود توی خریدهای کریسمس همراهیش کنم. مخالفت نکردم و تنها باشهای براش ارسال کردم.
اولش بخاطر بیحوصلگیم نمیخواستم قبول کنم اما با یادآوری این موضوع که به زودی قرار بود اینجا رو ترک کنم، تنبلی رو کنار گذاشته و برای عوض کردن روحیه دخترا هم که شده قبولش کردم.
پالتوی مشکی بلندم رو تنم کردم و برای مرتب کردن موهام مجدد روبهروی آینه قرار گرفتم. شونهای به موهام کشیدم و به عقب هدایتشون کردم. برای از بین بردن خشکی لبهام، کمی از بالم لب استفاده کردم اما اینبار بدون رنگ و لعاب خاصی!
دست بردم و ساعت مچیم رو برداشتم که با دیدن حلقهای که به تازگی صاحبش شده بودم، خشکم زد. از روی میز برش داشتم و بین انگشتام به تاب آوردم.
یعنی باید دستم میکردمش؟ اگه جونگکوک با دیدنش طور دیگهای فکر کنه چی؟ ولی امشبم قراره بریم خونه و هه سان هم قراره دنبالش بگرده!
آهی کشیدم و توی جیب پالتوم انداختم. اینبار با روشن شدن صفحهی گوشی، دست گرفتم و از خونه زدم بیرون.
همونطور که فکرش رو میکردم سر وقت رسیده بود. به سمت ماشین قدم برداشتم و برای رفع آخرین کدورتی که بینمون اتفاق افتاده بود، لبخند زدم. درسته کارش اشتباه بود و من از رفتاری که نشون داده بودم، پشیمون نشدم اما نیازی نمیدیدم که روزهای آخر با کدورت بگذره.
″سلام جیمین شی.″
سوار ماشین شدم و خیره به چهرهی بشاشش، گفتم: سلام هیونگ. آه هوا روز به روز داره سردتر میشه.
لبخندی زد و گفت: آره. امسال برعکس سال پیش سال تحویل قراره برف بیاد.
خوشحال و ذوق زده گفتم: واقعا؟
نیم نگاهی بهم انداخت و حین راه انداختن ماشین گفت: آره. انگار قراره برف بیاد..
″آه عالیه من عاشق برفم.″
خندید و گفت: مشخصه!
نگاهی به پشت ماشین انداختم و گفتم: پس چرا دخترها رو با خودت نیاوردی؟
″هابین سرما خورده و جونگسو هم بدون هابین جایی نمیره.″
″آه خدای من.. هابین حالش چطوره؟″
″خوبه فقط یه سرما خوردگی سادست..″
″اهم..″
چیزی نگفت و شروع به بالا پایین کردن ضبط ماشین کرد.
″ههسان چی؟ اون حالش چطوره؟″
″میتونم بگم بهتر از قبله.. بعد از مراسم ازدواج، انگار خیالش راحت شده و به چیزی که میخواسته رسیده.″
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. اون به معنای واقعی یک انسان بیملاحظه بود. این چند روز تنها یکبار به ملاقاتش رفته و باقیش رو باهاش در تماس بودم. بخاطر مصرف داروها و آمپولها اغلب مواقع توی خواب به سر میبرد و توان کافی برای ادای کارهای ساده رو هم نداشت. خیالم از بابت سلامت جسمش راحت بود چون پرستارش تماما حواسش بهش بود و به خوبی مراقبت میکرد. اما اگر پرستار نداشت باید من و جونگکوک مسئولیت نگهداریش رو به عهده میگرفتیم.
خوشحال بودم که بخاطر سکونتم توی خونه گیر نداده و حرفی درموردش نزده بود.
″داری دنبال آهنگ خاصی میگردی؟″
″آره یکیشو تازه پیدا کردم. قدیمیه ولی دوستش دارم.″
سری تکون دادم و منتظر موسیقی مد نظرش موندم.
روی یکی از آهنگها استپ کرد و گفت: آه همینه. بالاخره!
آهنگ رو پخش کرد و کمی صداش رو بالا برد. ریتمش آشنا بنظر میرسید.
وقتی خواننده شروع به خوندن کرد تازه یادم افتاد که این آهنگ، زمانی موسیقی مورد علاقهام بود. جوری که توی چنین هوا و روزهایی پخشش میکردم و بهش گوش میدادم. اما با هربار شنیدنش جونگکوک رو کنار خودم تصور میکردم.
(کیم کوانگ سوک: About thirty ) این آهنگ نوستالژی بود. اما جونگکوک همین الان گفت که به تازگی پیداش کرده. اگر این یک اتفاق بود، خیلی اتفاق عجیبی بود. من با این آهنگ خاطرههای زیادی داشتم. خاطرههایی که جونگکوک توی تکتک اونها نقش داشت.
بعد از رفتنم به میلان، همراه عکسهایی که ازش داشتم، آهنگهایی که اونو به یادم مینداخت رو هم پاک کردم. آخرین بار شاید هفت سال پیش بهش گوش داده بودم. اما حالا بعد از سالها، جونگکوک توی ماشینش این آهنگ رو پخش کرده و همراه هم بهش گوش میدادیم. این آهنگ اصلا معروف هم نبود چطور پیداش کرده بود؟ نکنه اونم باهاش خاطره داشت؟
یادآوری اون روزها برام سخت بود اما هیچ وقت فکر نمیکردم روزی، چنین موقعیتی پیش بیاد که کنار همسر موقتیم که از قضا جونگکوک بود، توی سرمای زمستان به این آهنگ گوش بدم و گذشتهها رو مرور کنم.
VOUS LISEZ
MY TRUST | KOOKMIN
Fanfiction«درسته سهمِ من نیستی! معاشقه هات ازآنِ نزدیکترین فرد زندگی من هست؛ اما هنوز هم دوستَت دارم!:)» MY TRUST | Fiction ❤️🩹📖 فیکشنی از جنس متفاوت با ژانر رئالیسم و انگست و تعهد ناخواسته!✨🌚 جیمینی که بخاطر حالِ خوبِ نزدیک ترین فرد زندگیش، از عشق خودش...