part:2

345 89 8
                                    

یک هفته از جهنمی که واردش شده بود می‌گذشت و میشد گفت رو مخ ترین هفته ای بود که بک میتونست تحمل بکنه.

همون‌طور که بک حدس زده بود،دراز احمقی که پشتش مینشست به شدت خودشیرین بود و توجه تمامی معلم ها و دانش اموزای توی کلاس رو جلب کرده بود و میشد گفت اون چشم های لعنتیش که برقشون لحظه ای خاموش نمیشد هم زیادی رو مخ بودن !

طی این یک هفته هنوز نتونسته بود بچه های کلاس رو درست و حسابی بشناسه اما مطمئن بود بچه هایی که امسال باهاش همکلاسی شدن قطعا بهتر از سالهای قبل ان !

درسته که چندین نفر با پوزخند اسم دکترای پوست رو برای درمان جوش های درخشانش معرفی کرده بودن اما خب به هرحال بکهیون اهمیتی نمی‌داد.
پسر کوچکتر انواع روش هارو امتحان کرده بود و هیچکدوم اونها کارساز نبود.

"حداقل به صدام گیر نمیدن!"

چیزی بود که بکهیون فکر کرد و لبخند کوتاهی زد.

:هی پسر به چی فکر میکنی؟

صدای یکی دیگه از بچه هایی که جزوه اکیپ ته نشینا بود و متاسفانه برخلاف ذات خوبی که داشت دوست همون دراز رو مخ بود،توجهش رو جلب کرد.

+:هیچی..

_:بیون نکنه داری بهم خیانت می‌کنی ؟
میدونی که ددی از تنبیه کردنت نمیگذره!

خب این دیگه تهش بود.
اونها حتی یک هفته ام از دیدارشون نمیگذشت و بکهیون مطمئن بود این پسر جز کسایی میشد که با تموم وجود ازشون متنفر بود !
هرچند فعل میشد شاید مناسب حال بکهیون نبود؛
چون بکهیونی که الان با چهره ی سرخ شده و چشم هایی که یکی از اون یکی بزرگتر بنظر میرسید،فعل شدن رو به فعل هستن تبدیل کرده بود و مثل گاومیش بنظر میومد.

:بس کن چان !
ببین چه بلایی سر صورتش آوردی !

_:اون فقط یکم زیادی کیوته.

جمله بعدیش رسما بکهیون رو برباد داد.
هرچند بک سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه.
تمامی تلاش هاش برای اینکه از لاک خودش دربیاد و بیخیال رفیقای قدیمیش بشه که با آسودگی قیدش رو زده بودن و سعی کنه با رفیق همون دراز رومخ دوست بشه،بر فنا رفته بود و بکهیون همچنان دلش میخواست که فرار کنه.

+:حد خودتو رعایت کن

بکهیون با صدایی که بم تر از حالت عادی بنظر میرسید زمزمه کرد و از دیدن برق شیطون چشم های فرد رو به روش ،چشم هاش رو یدور چرخوند.
مردم چشون بود؟ این حجم از پررو و البته با انرژی بودن از کجا میومد وقتی دنیا انقد ترسناک بود؟

البته حرف زدن از دنیایی که بکهیون فقط توی ۱۵سال از اون زندگی کرده بود شاید بی معنی بنظر میومد؛
هرچند بک طی دوران کودکیش،درست بعد از اینکه دنیا اومد رسما خیری از این دنیا ندیده بود.
اینکه مادرش هر روز مسئله اینکه "من نمیخواستمت بابات نگهت داشت" درحالی که پدرش هم دقیقا همین جمله رو منتهی برعکس تحویلش میداد،چیزی بود که بکهیون بهش عادت کرده بود.

Your EYES🌧️🌑Where stories live. Discover now