ایده ی خیره شدن به موزاییک های سلف سرویس و غرق شدن توی افکارش و همزمان ریختن آب جوش برای درست کردن قهوه،بنظر ایده ی درستی نمیومد،چون دقایقی بعد متوجه سوزش و گرمای بیش از حدی به دست چپش شد و درحالی که حتی نمیدونست اول باید دستش رو از زیر اون دستگاه بیرون بکشه یا اون دستگاه رو خاموشش کنه،به حجم حماقت خودش نگاه میکرد.هرچند با شنیدن صدای جیغ جیغ های لوهان آروم آروم به خودش اومد و درحالی که از جمعیت خیره شده بهش و منتظر برای ریختن آب جوش عذرخواهی میکرد،کم کم به همراه لوهانی که بخاطر نگرانی فقط به دستش خیره شده بود و غر میزد به سمت میز بزرگ پلاستیکی ای که همه ی بچه های مدرسشون اونجا مستقر شده بودن حرکت کردن.
اینکه به چانیول خیره شده بود تا پسر بزرگتر توجهی به دست سرخ شده اش بکنه و مثل همیشه قربون صدقه اش بره طبیعی بود؟
احتمالا طبیعی بنظر میرسید،چون محض رضای خدا و کسی که این داستان لعنتی رو داره تعریف میکنه،اونها باهم غریبه ی کوفتی نبودن و از مدت دوستیشون و البته قرار گذاشتنشون روز ها و ماه های زیادی گذشته بود.
هرچند که چشم های درشت و بی رقمش و طوری که به چانیول خیره شده بودن اون پسر رو به خودش اوردن،اما توجهی که میخواست اونقدراهم به دست نیومد و بکهیون مثل تموم وقت هایی که توی این سفر پژمرده شده بود،کاملا روی صندلی پلاستیکیش ولو شد و مشغول شنیدن صدای به ظاهر نگران چانیول شد._:چیکار میکنی بک؟
مواظب خودت باش دیگهخب بک لابد باید خودش رو قانع میکرد که میزان نگرانی چانیول حتما خیلی زیاده که تصمیم گرفته با اون اخم های توهم و جلوی اون همه آدم سرزنشش کنه و بک هم باید اون پسر قد بلند با اون نیش بازش که با بقیه بچه های اون اتوبوس مشغول خندیدن شده بود رو درک میکرد و در حد پشه هایی که اون اطراف میگشتن هم اهمیتی نمیداشت.
یا لابد باید به تمومی حرکات عاشقونه و عجیب غریبی که پسر بزرگتر توی زندگیش پیاده کرده بود فکر میکرد و چهره ی غمگینش رو با زدن لبخند نه چندان واقعی ای خونسرد نشون میداد و خودش رو بخاطر اینکه به این سفر لعنت شده با تموم خوشی هاش اومده سرزنش نمیکرد.•لوس نشو بیون بکهیون
چیزی نشده که بخواد بخاطرت نگران بشه.
میتونستی دست کوفتیت رو جمع کنی تا این بلا سرش نیاد•:بچه ها لطفا سریع تر صبحونتون رو بخورید، چون کلی کار داریم و باید زودتر از اینجا بریم
میدونین که هنوز به مقصد هامون نرسیدیم درسته؟شنیدن صدای رسا و پر انرژی خانوم لی باعث شد از حالت پژمرده ای که باعث شده بود دست هاش به صورت بی جون کنارش بیوفتن و بک فقط با نگاه توخالی ای به لیوان کاغذی جلوش خیره بشه، خارج بشه و برای اینکه مورد سرزنش بقیه قرار نگیره و البته که وقت بقیه رو تلف نکنه،سعی کنه معده داغون شده اش رو نجات بده.
YOU ARE READING
Your EYES🌧️🌑
Romance″کامل شده″ سلام ؛ممنون که این داستان رو برای خوندن انتخاب کردین طی مدتی که گذشت حال خوبی نداشتم و درسته که هنوز هم دچار همون حالم، اما فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نوشتن این داستان میتونه شاید کمی آرومم بکنه و امیدوارم دوستش داشته باشین. Your e...