دست های بزرگ چانیول دست های ظریف و کوچولوی بک رو محکم تر از هر وقت دیگه ای گرفته بودن و احساس امنیت و آرامشی که همون دست ها به پسر کوچیکتر میداد،باعث شده بود لرزش پاهای خودش رو آروم تر از هر وقت دیگه ای حس بکنه و با بقیه دوست های چانیول وارد سالن امتحانات بشه.
سالن امتحانات بخاطر اینکه هنوز فصل امتحانات شروع نشده بود و قاعدتاً باید خالی میبود ،کم جمعیت تر از هر وقت دیگه ای بود و درسته که چندین نفر با کشیدن لباس های گرمشون روی بدنشون خوابیده بودن،اما باز هم خالی تر از هر وقت دیگه ای بنظر میرسید.
همزمان با وارد شدنشون به جایی که اصولا بچه ها علاوه بر امتحان دادن ،کارهای دیگه ای هم انجام میدادن و درکل این سالن وجهه خوبی نداشت،دوست های چانیول به سمت قسمتی از اون سالن رفتن و توی گوشه ای از اون مستقر شدن.
جوری که پارک نیونگ و بقیه دوست هاش که اکثرا پسر بودن بی توجه به جنسیت هایی که داشتن و روابطی که ممکن بود بینشون شکل بگیره توی همدیگه لولیده بودن و با صدای بلند باهم حرف میزدن و میخندیدن،چیزی بود که بکهیون حقیقتا باهاش آشنایی نداشت و به جای نیونگی که روی پای یکی از پسر ها خوابیده بود،احساس خجالت میکرد.
نیونگ یکم به یه جایی نزدیک نبود که نباید؟
اما به هرحال،حرف های اونها و فحش هایی که بهم میدادن به قدری ترسناک و به مقدار زیادی منحرفانه بود که بکهیون کاملا بیخیال صحبت کردن با دوست های جدیدشون شده بود و سعی داشت که بیشترین فاصله رو با اونها داشته باشه.
درسته که بچه های خوب و باجنبه و جالبی بنظر میرسیدن ،اما بکهیون حقیقتا جرئت سر صحبت بودن درحالی که احتمال میداد به هر کلمه اش گیر بدن و اون رو بچه خطاب کنن، نداشت.همینکه کمی دورتر از اون بچه ها،به شکل بشدت معذبانه ای درحالی که سعی کرده بود پاهای کوچیکش کمترین میزان فضا رو اشغال بکنن،نشون میداد که بک ازینکه توی همچین جمعی قرار گرفته که اکثر حرف هاشون باعث سرخ شدن گونه هاش میشه،زیاد هم خوشحال نیست...
اما تحمل میکرد؛
اونها دوست های چانیول بودن و هرکسی که چانیول رو دوست داشت،برای بک قابل احترام بود.:قبول داری که خیلی جنده ای نیونگ؟
تا حالا با چند نفر بودی دختر؟پسری که قدش کمی بلند تر از نیونگ و البته بک بود و با اون دختر بغل دستی بود،با خنده ی عصبی ای که نشون میداد ازین حالت اون دختر اصلا راضی نیست،گفت و باعث شد بک احساس گرما و خجالت شدیدی رو توی گونه اش احساس کنه.
درسته که جانگ سِیا (دلتون براش تنگ شده بود مگه نه؟)،معمولا با همچین لقب های عجیب غریبی دوست هاش رو صدا میزد و قبل از اینکه بک وارد رابطه با چانیول بشه با همچین لقبی صداش زده بود،اما اینکه این کلمه به میزان قابل توجهی برای بقیه بچه ها عادی بود،باعث میشد بک حتی بیشتر معذب بشه.
اون نگاه های عجیب غریب و زیادی دوستانه اشون چی بود؟
مگه فقط دو هفته از اشناییشون باهم نگذشته بود؟؟
YOU ARE READING
Your EYES🌧️🌑
Romance″کامل شده″ سلام ؛ممنون که این داستان رو برای خوندن انتخاب کردین طی مدتی که گذشت حال خوبی نداشتم و درسته که هنوز هم دچار همون حالم، اما فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نوشتن این داستان میتونه شاید کمی آرومم بکنه و امیدوارم دوستش داشته باشین. Your e...