تمرکزی که روی نوشتن داستان عزیزش کرده بود،اونقدری زیاد بود که حتی متوجه چند نفری که گه گاهی بهش طعنه میزدن و اون رو توی میز خودش به جلو هل میدادن نشد.
هرچند موضوع جالب تر این بود که حتی به فکر اینکه چانیول چرا هنوز نیومده هم نبود و اونقدری توی کار خودش غرق شده بود که اصلا فراموش کرده بود موجوداتی به اسم مدرسه و کیونگسو هم حتی وجود دارن !
به هرحال نوشتن رومنس شخصیت های ذهنیش براش زیادی کیوت و جالب بود و هرگونه بی مهری که خودش توی دنیای واقعی دیده بود،هزاران برابرش رو سر شخصیت خوب داستان سوار میکرد و درسته که قلبش هر سری با بیان ویژگی های خودش درد میگرفت،اما به هرحال یه شاهزاده ای میومد و اون شخصیت بدبخت رو نجات میداد !
برعکس وضع زندگی بکهیون؛البته از نظر خودش.
چقدر کلیشه ای !انتهای خودکارش رو به پیشونیش تکیه داد و درحالی که لب های خودش رو غنچه کرده بود،به این فکر میکرد که باید دیگه چه بلایی سر زوج بدبخت داستانش بیاره.
شاید بهتر بود یکی از اون بدبخت هارو کور میکرد و اون یکی رو یک پولدار بالفطره !!هرچند صدای کوبش محکم چیزی به میز پشتیش که جای پسر بزرگتر بود،باعث شد از تمومی افکاری که داخل ذهنش پرورش میداد خارج بشه و مات زده به چانیولی نگاه کنه که چشم هاش برخلاف قبل،یک درصد هم اکلیل هاش رو نداشت.
هی نکنه اون پارک چانیول احمق تمومی اکلیل هاش رو خورده بود؟!+: چانیول ؟
با تردید پسر بزرگتر رو که تقریبا روی میزش دراز کشیده بود و موهای بلندش کمی نامرتب بنظر میرسیدن،صدا زد و از ندیدن واکنشی متعجب شد.
مطمئن بود هر سری که برای صدا زدن چانیول اقدام کرده پسر بزرگتر زودتر ذوق زده میشد و با صدای بمش جانم رو مخی نثارش میکرد؛اما به طرز عجیبی چانیول همچنان روی میزش لش کرده بود.چه اتفاقی افتاده بود؟؟
+:اوه !
سونگ این شی
حالت چطوره ؟بکهیون با دیدن طوری که سونگ این هم غمگین و بی اعصاب بنظر میرسید،به آرومی اون رو مخاطب قرار داد و چشم های گشاد شده اش بخاطر همچنان ندیدن توجهی از چانیول کمی گرد کرد.
شاید چانیول با دیدن بک ذوق نمیکرد (که البته برعکسش بود)اما حداقل باید با دیدن دوست چند ساله ی خودش خوشحال میشد و مثل همیشه شروع به وراجی کردن برای سونگ این میکرد.
قضیه چی بود؟طبق چیزی که از حرف های اون دو شنیده بود،چانیول و سونگ این تقریبا شش سالی رو به عنوان دوست های هم گذرونده بودن و بنظر میرسید هیچ قصدی برای جدایی از هم نداشتن.
شاید فقط باید دهن مغز فضول شده اش رو میبست و به این فکر میکرد که شاید چانیول فقط یکم خستس.:خوبم بک
عالیمسونگ این برخلاف چهره اش که تقریبا سردی عجیبی رو به بک منتقل میکرد،زمزمه کرد و با دادن چشم غره ی کوتاهی به چانیول همچنان خوابیده ی روی میز،به سمت دوست های جدید خودش رفت.
که البته بعد از اون بنظر هیچ غمی روی چهره اش نبود؛چون سریعا مشغول خوش و بش کردن با بقیه رفیق هاش شد.
YOU ARE READING
Your EYES🌧️🌑
Romance″کامل شده″ سلام ؛ممنون که این داستان رو برای خوندن انتخاب کردین طی مدتی که گذشت حال خوبی نداشتم و درسته که هنوز هم دچار همون حالم، اما فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نوشتن این داستان میتونه شاید کمی آرومم بکنه و امیدوارم دوستش داشته باشین. Your e...