+:دم..
بازدم..
دم..
بازدم...بکهیون مثل همیشه درحالی که سعی داشت کنترل دست هاش رو به دست بگیره و نزاره که لرزشش توجه بقیه رو جلب بکنه،زیر لب زمزمه کرد و نفس عمیق اما کوتاهی کشید.
امتحان های ترم اول به طرز رو مخی شروع شده بودن و بکهیون با وجود ترسی که از سرزنش شدن توسط پدرش داشت،حتی نمیدونست باید هردرس رو چند دور بخونه تا اون بیست و پنج صدم هارو هم از دست نده !
متاسفانه امروز از روز هایی بود که علاوه بر اینکه امتحان ادبیاتشون رو داده بودن،مجبور بودن شعر حفظی که معلم ازشون میخواست رو هم تحویلش بدن.تو دورانی که گذشته بود،بکهیون متوجه کمتر شدن غم توی چشم های چانیول شده بود و اینکه پسر بزرگتر وقتی با بقیه میگشت خوشحال بنظر میرسید،همزمان که بکهیون رو خوشحال میکرد کمی تلخ هم بود.
چانیول پیش اون خوشحال نمیشد،شاید بخاطر همین بود که با عده ی دیگه ای از بچه ها دوست شده بود.البته که هیچوقت نمیتونست متوجه افکار چانیول و تلاشش برای دوری کردن های جدی از بکهیون بشه..
چانیول حقیقتا از احساساتی که به لطف این چند ماه کوتاه بدست آورده بود بشدت ترسیده بود و درحال حاضر هیچ علاقه ای به رو به رو شدن با اون احساسات لعنتی نداشت.
مطمئنا همه چیز زود گذر بود .
بکهیون دوستش بود و چقدر زندگی قشنگ بود.درسته که سعی میکرد بیشتر وقتش رو پیش دوست های دیگش بگذرونه تا افکار عجیبش وقتی پیش بکهیونه خاموش بشن،اما اون ناخودآگاه به سمت پسر کوچیکتر که اغلب مواقع تنها هم بود کشیده میشد و لبخند های با محبت پسر چیزی بودن که چانیول رو میخکوب میکردن..
شاید بخاطر همین بود که نامحسوس از کنار اکیپ چند نفره با دوستاش جدا شد و به سمت بکهیونی رفت که اون پشت ها،درست جایی که کسی رسماً هیچ دیدی بهش نداشته باشه قایم شده بود.
اما این چانیول بود و چشم هاش همیشه جایی که یکهیون توش پناه میگرفت رو به راحتی اسکن میکردن.._:این کوچولو چرا این پشت قایم شده؟
+:شاید چون این کوچولو که بزرگ تر از شما هم هست دوست نداره کسی ببینتش
بکهیون درحالی که با وجود قایم شدنش پشت کتاب و فرو رفتن دماغش داخل ماتحت کتاب فقط قسمت هایی از موهای قهوه ای رنگش دیده میشدن،زمزمه کرد و شعر حفظی ای که معلم دستور به یادگیریش داده بود رو با لحن شکست خورده ای زمزمه کرد.
از دیروز احتمالا نزدیک بیست بار این شعر لعنتی رو خونده بود و اینکه مغزش هنوز هم گاهی به جای استفاده از کلمه "به"از کلمه ی"از "استفاده میکرد،باعث میشد پسر خسته شده بخواد سرش رو با سخت ترین حالت ممکن به دیواری که بهش تکیه داده بود بکوبه و به جای تزیین شدنش توسط مایع خارج شده از ماتحت یه کفتر بدبخت،جای خون بکهیون رو داشته باشه.
YOU ARE READING
Your EYES🌧️🌑
Romance″کامل شده″ سلام ؛ممنون که این داستان رو برای خوندن انتخاب کردین طی مدتی که گذشت حال خوبی نداشتم و درسته که هنوز هم دچار همون حالم، اما فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نوشتن این داستان میتونه شاید کمی آرومم بکنه و امیدوارم دوستش داشته باشین. Your e...