پیام های هیون از طرف چانیول بی جواب میموند،یا اگه هم جواب داده میشد طوری سربالا و عصبی بود که پسر کوچیکتر از دست کاپ چند ماه اش ناراحت و غمگین میشد.
چانیول نمیدونست چش شده
نمیدونست چی باعث شده همچین بلایی سرش بیاد،اما میدونست دیگه نمیتونه این رابطه ی لعنتی رو تحمل کنه.
قلبش دیگه حتی با فکر کردن به هیون،کند تر از قبل میزد و پسر بزرگتر به قدری بخاطر رفتار و حالات خودش عصبی شده بود که اخم هاش لحظه ای دست از صورتش برنمیداشتن._:ما باید بهم بزنیم
چشم های بی حسش،رگه هایی از شرمندگی رو انعکاس میدادن اما چهره ی سرخ شده ی هیون و جوری که موهای چتریش چشم هاش رو پوشونده بود،باعث میشد چانیول حتی بیشتر از قبل شرمنده بشه.
چانیول از اول به هیون گفته بود که اونها نمیتونن مدت زیادی رو باهم باشن ؛چون حقیقتا پسر بزرگتر حتی راجب گرایش خودش هم مطمئن نبود و اینکه با وجود هیون کمی از اون رو فهمیده بود واقعا از پسر کوچیکتر تشکر میکرد.اما حالا نمیتونست و نمیخواست که به این رابطه ادامه بده.
:باشه..
ولی دلیلش؟_:تو توی این رابطه خیلی خوب بودی هیون
قرار نیست فراموش بشی اما
من دیگه نمیتونم خودم رو هم درک کنم پسر..
نمیدونم چه بلایی سرم اومده
ولی نیاز دارم مدتی تنها باشم..
ممنون که درک میکنی..دیدن حالت چهره ی هیون که سعی میکرد خونسرد باشه و حتی اون رگه های غم توی چشم هاش رو از بین برده بود،باعث میشد چانیول حس کنه پسر کوچیکتر هم از رابطه ای که داشتن راضی نبوده و احتمالا خیلی راحت چانیول رو فراموش میکنه.
شاید بخاطر همین بود که نگاه کوتاهی به ابر های غم دیده و تیره انداخت و با مرتب کردن کت طوسی رنگ بلندش،دستش رو برای دست دادن با پسر کوچیکتر به سمت جلو آورد.
_:ممنونم که خاطرات خوبی برام ساختی
:من هم ممنونم که بودی
احتمالا این شیوه از تموم کردن رابطه بهترینش بود،چون درحالی که قلب های هرکدوم از اونها درد خیلی کمی رو بخاطر از دست دادن یه آدم جدید حمل میکرد لبخند کوچیکی روی لب های هردوشون بود و این نشون دهنده یه زندگی جدید بود؛
زندگی پر از پیچ و خمه؛
زندگی پر از غم و شادیه و اینکه بخوای کسیو انتخاب کنی که برای همیشه سعی کنه که توی تمامی لحظات زندگیت کنارت باشه چیز سخت و البته پر از ریسکیه.چانیول فکر میکرد رابطه اش با هیون مثل تمامی روابط کوتاهش با دختر های دیگه،زود از بین میره و تموم میشه ،اما ذات مهربون و دوست داشتنی هیون و جوری که همیشه حمایتش میکرد و با اینکه یه پسر بود برای چانیول کافی بود.
اما..چانیول نمیتونست.
نمیتونست وقتی احساسات جدیدی توی قلبش شکل گرفته بود، انقدر خونسرد به رابطه ی سرد شده جفتشون ادامه میداد و تظاهر میکرد که اتفاقی نیفتاده.
YOU ARE READING
Your EYES🌧️🌑
Romance″کامل شده″ سلام ؛ممنون که این داستان رو برای خوندن انتخاب کردین طی مدتی که گذشت حال خوبی نداشتم و درسته که هنوز هم دچار همون حالم، اما فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نوشتن این داستان میتونه شاید کمی آرومم بکنه و امیدوارم دوستش داشته باشین. Your e...