کل بدنش درد میکرد و احساس اینکه کل بدنش مچاله شده رو داشت.
احساس میکرد حتی نفس هاش هم برای خارج شدن از سینه اش زیادی خستن.
راه طولانی باعث شده بود پاهاش برای خارج شدن از حالت کج شده اش التماس بکنه و البته که بکهیون نمیتونست براشون کاری کنه.
اما همینکه بعد از روزهایی که گذشته بود به خونه برگشته بودن و دیگه نیاز نبود که اون جو لعنت شده با آدم های سمیش رو تحمل کنه براش جای شکر داشت.دم دم های صبح بود و نور آفتاب به قدری ملایم و باد هم به قدری خنک و لطیف بود که بکهیون سر مست از حال و هوایی که بهش حس زندگی رو میداد،نفس های عمیق میکشید و سعی میکرد به اینکه خانواده اش درحال غرغر کردن بخاطر برگشتنشون هستن توجهی نکنه.
شاید بکهیون از اون جو لعنت شده متنفر بود،اما همونقدر خانواده اش اون جو رو دوست داشتن.
بیخیالش،هوا زیادی خوب بود.:بکهیون امروز هم از مدرسه ات مرخصیت رو میگیرم
بهتره استراحت کنیحرفی که مادرش مهربانانه بهش زد،حقیقتا هرچند که زیادی براش شیرین بود،اما همزمان تلخی خاصی داشت.
درسته که بکهیون از شدت سوزش چشمش زیادی خسته شده بود و بشدت هم خوابش میومد و نیاز بود که بخاطر درد بدنش استراحت کنه،اما قصدی برای خونه موندن نداشت.بکهیون بیشتر از هر حس دیگه ای،دلتنگ چانیول و دوست هاش شده بود و هیچ اهمیتی نمیداد بقیه اعضای بدنش چی میگفتن.
بکهیون میخواست به حرف قلبش گوش کنه.وقتی که گوشیش رو بعد از مدتی چک کرده و دویست تا پیام چانیول رو دیده بود،حقیقتا بی قرار تر از هر وقت دیگه ای شده بود و برای دیدن دوست های جدیدش لحظه شماری میکرد.
چرا باید وقتش رو توی خونه و پیش خانواده ی خسته تر از خودش هدر میداد و بدنش رو ریلکس میکرد؟کلی وقت برای ریلکس کردن بود.
+:خب..
راستش امروز علوم و چند تا درس مهم دیگه دارم..
میشه که برم مدرسه؟جوری که با جدیت حرفش رو زد و چشم هاش کمی هم حالت مظلوم به خودشون گرفته بودن باعث شد مادرش با تردید سری تکون بده و زیر لب بکهیون رو کمی قضاوت کنه.
کی حاضر بود صبح روزی که چندین ساعت توی راه بوده رو بره مدرسه؟.
درسته پسر کوچیکترش.البته که برادر هاش هم همزمان با مادرش شروع به قضاوت کردنش کردن و البته که حق داشتن.
واقعا کی مدرسه رو به اندازه بک دوست داشت؟
ولی خب بکهیون مدرسه رو فقط بخاطر دوست های جدید خودش دوست داشت و اصولاً خاطر خوشی از مدرسه نداشت.نیاز داشت دوش بگیره و بعد هم با خیال راحت به مدرسه بره و سعی کنه به اینکه چقدر از بقیه درس ها عقب مونده فکر نکنه.
بکهیون واقعا نگران نمره های خودش بود.•°•°•°•°•°•°•°
آفتاب صبح،بین موهای قهوه ای رنگش چرخ کودکانه میزد و اونهارو روشن تر از هروقت دیگه ای برای همه نشون میداد.
پیچ و تاب هایی که باد به موهای براق و نیمه خیسش میداد،احساس خنکی خاصی رو وارد بدن بک میکرد و پسر کوچیکتر بخاطر برخورد همین باد به موهای خیسش،احساس مور مور عجیبی داخل سرتاسر بدنش حس میکرد.
YOU ARE READING
Your EYES🌧️🌑
Romance″کامل شده″ سلام ؛ممنون که این داستان رو برای خوندن انتخاب کردین طی مدتی که گذشت حال خوبی نداشتم و درسته که هنوز هم دچار همون حالم، اما فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نوشتن این داستان میتونه شاید کمی آرومم بکنه و امیدوارم دوستش داشته باشین. Your e...