Part:26

180 54 21
                                    


چانیول کمی دست از اذیت کردنش برداشته بود و درحالی که اصرار داشت از بستنی های توی دستشون عکس بگیرن،همچنان زیر زیرکی به بک نگاه میکرد.

+:میزاری این بستنی کوفتی رو تموم کنم دوست عزیزم؟

بکهیون با لحنی که خجالت داخل اون نسبت به هر چیز دیگه ای غالب بود و با لبخندی بخاطر معذب بودن، ناخودآگاه زده بود گفت و چانیول هم واقعا بیخیال اذیت کردن بیشترش شد.
پسر بزرگتر متوجه حالات و احتمالا افکار داخل مغز بک میشد و چقدر این موضوع رو دوست داشت.

اینکه میتونست از داخل چشم های بک بخونه که حالش چطوره،چیز خوبی بنظر می‌رسید ؟
چون چانیول یک جورایی مطمئن بود بعد از اون مهمونی خانوادگی ای که بک رفته بود،چشم هاش یکم زیادی غمگین شده بودن...

ولی خب چانیول احساس میکرد با پرسیدن اینکه اونجا چه اتفاقی افتاده ممکنه بک رو غمگین تر بکنه،بخاطر همین بود که طی این یک ماه سکوت کرده بود.
چانیول با لبخندی که خالص بودن اون بیشتر از هر وقت دیگه ای دیده میشد،به طرف بک برگشت و از دیدن هول شدن اون بچه که با اون لباس صورتی مثل فرشته ها شده بود،لبخندش حتی عمیق تر شد.

پسر کوچیکتر با بیشترین سرعتی که از خودش انتظار داشت،با پذیرش درد هایی که با گاز زدن اون بستنی لعنت شده به دندون هاش وارد میشد بالاخره اون بستنی رو تموم کرد و از دیدن لبخند های بی وقفه چان و جوری که انگار به یه مجسمه ی زیبا خیره شده،چشم هاش رو ریز کرد و لب هاش رو بهم فشرد.

+:عجیب شدی !
چرا اینجوری نگام کنی گنده بک؟

_:من همیشه اینجوری نگات میکنم
تو احمقی که متوجهش نمیشی

چانیول با ریلکس ترین حالت ممکن گفت و بدون توجه به رضایت بک، دست پسر کوچیکتر رو توی دست های خودش قفل کرد و انگار که بادیگارد پسر کوچیکتر باشه،از برخورد هرکس دیگه ای به بک جلوگیری میکرد.

اینکه جوری به کسایی که به بک نزدیک میشدن اخم میکرد و چشم های ترسناک خودش رو نشونشون میداد چیز عادی ای بود ؟

اینکه جوری حواسش به اینکه یه وقت بک زمین نخوره یا از برخورد آدمای دیگه به خودش احساس بدی نداشته باشه دستش رو پشت کمر بک گذشته بود و هدایتش میکرد هم آیا چیز عادی ای بود؟

معلومه که نبود....اما بک برای اینکه بهشون توجه کنه، یا زیادی احمق بود یا زیادی حواس پرت.
درسته که بخاطر رفتار های دوستش ذوق میکرد و لحظه ای دست از سرخ شدن گونه هاش و فحش دادن های کیوتش که بیشتر حاوی :عوضی لاسو،گربه سیاه ترسناک،لاسوی منحرف و ... بود برنمیداشت،اما برچسبی که روی رابطه اشون زده بود یعنی : ″دوست بودن″ قرار نبود که برداشته بشه.
حداقل نه الان..

+:خب چرا اینجوری نگام میکنی؟

بکهیون بعد از اینکه به لطف چانیول از خط وسط خیابون عبور کردن و به پارک مورد نظر خودشون که نزدیک یه چشمه ی کوچیک بود رسیدن،با ناخودآگاه آویزون شدن لب هاش گفت و باز هم تلاشی برای فکر کردن نکرد.

Your EYES🌧️🌑Where stories live. Discover now