با نشستن روی صندلی سرد و یک جورایی خشک اتوبوسی که توی روز های آینده قرار بود همسفر و شریک تمومی حالاتش باشه،نفس عمیقی کشید و از احساس وزنه ای که توی پاهاش برای پیاده شدن از اون اتوبوس تمنا میکرد لبخند غمگینی زد.
وقتی به جایی که قرار بود اتوبوس اونها رو سوار کنه رسیده بودن و همگیشون جمع شده و مشغول صحبت کردن و خیال بافی راجب سفری که پیش روشون بود شده بودن،بک احساس ناامنی عجیبی رو درون خودش حس میکرد.
حسی که اون رو برای برگشت به خونه ی تقریبا ارومشون و مخفی شدن توی بالشت خودش هدایت میکرد و بکهیون هرچند که بخاطر همسفر بودن با همکلاسی های جدیدش و البته پارک چانیولی که حالا دقیقا کنارش نشسته بود ذوق داشت،اما نمیتونست حس بدی رو که داخل وجودش کم کم درحال بزرگ شدن بود رو در نظر نگیره.حسی که حتی به لوهان و بعضی از بچه ها سرایت کرده بود و پسر چشم رنگی با تذکر دادن به اینکه بکهیون باید بیشتر مراقب باشه،حتی به نگرانی های پسر کوچیکتر افزوده بود و بکهیون نمیتونست لرزش بی سابقه ی دست هاش رو انکار کنه.
•نه بیون بکهیون؛
نه تا وقتی که چانیول کنارت نشسته و با این آرامش مشغول آهنگ گوش دادنه،معلومه که قرار نیست اتفاقی برامون بیوفته !••اینکه یک جورایی احساس بولی شدن دارم چیز درستیه؟•
•نکنه چانیول بخاطر اینکه وسایلش یکم سنگینن انقدر بی حال شده؟•
•باید توی حمل کردن وسایلش کمک کنم؟•
•چرا حس خوبی به این سفر ندارم لعنتی !!!•
برای آخرین بار نگاه کوتاهی به شهرشون که با وجود نور خورشید که به تازگی از خواب بیدار شده بود و سرمای جانسوز زمستون های سئول رو از بین میبرد زیبا تر شده بود انداخت و تصمیم گرفت از تک تک لحظات احتمالا خوب و دوست داشتنیشون خاطرات خوبی رو تهیه کنه و شاید بخاطر همین بود که با تمیز کردن نسبی شیشه ی اتوبوس،عکس زیبایی به عنوان خداحافظی از شهرشون گرفت و به زدن لبخند کوتاهی بسنده کرد.
خورشیدی که مادرانه اشعه های نه چندان گرم خودش رو به صورت مهتابی بکهیون میکشید و قلب پر از حرارت پسر کوچیکتر رو برای ″زنده موندن و زندگی کردن″بیشتر از قبل گرم میکرد،توی اون لحظه به قدری توی خاموش کردن تمومی احساسات منفی بک که مثل مورچه ای درحال خوردن تموم مغزش بودن کافی بود که حتی لبخند بک کشیده تر از قبل شد.
نگاهش رو از شهر درحال حرکت و طلوع زیبای خورشید گرفت و با برگردوندن سرش و رصد کردن موقعیت بچه ها،لبخند کوتاهش رو کمی ریزتر کرد.
درسته که بچه ها کمی از حرف های کیونگسو رو تکذیب کرده و اینکه همه ی بچه های کلاسشون کاپل اونهارو دوست دارن و به عقایدشون احترام میزارن رو به اطلاع بک رسونده بودن،اما بکهیون باز هم نمیتونست حس بدی که راجب اون حرف ها گرفته بود رو از یاد ببره و یک جورایی نمیتونست متفاوت بودن خودش رو درک کنه.
YOU ARE READING
Your EYES🌧️🌑
Romance″کامل شده″ سلام ؛ممنون که این داستان رو برای خوندن انتخاب کردین طی مدتی که گذشت حال خوبی نداشتم و درسته که هنوز هم دچار همون حالم، اما فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نوشتن این داستان میتونه شاید کمی آرومم بکنه و امیدوارم دوستش داشته باشین. Your e...