بکهیون نمیدونست دقیقا چجوری دم در خونه ی کیم مِری ایستاده و منتظره که در باز بشه.
نه،پدرش اجازه ی خروجش رو نداده بود.
اما مادر بک اونقدری بهش جرئت داده و از پدرش درخواست کرده بود که اجازه ی رفتن بک رو بهش بده که بکهیون خودش هم از این همه لطف مادرش متعجب شده بود.پدرش حتی وقتی که بکهیون رو رسونده بود،گفته بود که هیچ رضایتی بابت این موضوع نداره و هر اتفاقی هم که بیوفته تقصیر خود بکه.
درسته که اخم های پدرش قادر به جارو کردن زمین بودن،اما بکهیون حقیقتا اهمیتی نمیداد.
اون قرار بود ساید دیگه ای از بچه ها و چانیول رو ببینه و اونقدری بابت این موضوع ذوق داشت که دست هاش شروع به لرزش کرده بودن.البته اینکه اون بین قرار بود با کیم مینسو(همونی که چند پارت قبلی با کیونگسو دوست شده بود)رو به رو بشه،واقعا چیز جالبی نبود.
هرچند بنظر نمیومد کیم مینسو به حضورش اهمیتی بده و حالا جفتشون منتظر بودن تا در باز بشه.
اینکه آخر وقت به چانیول خبر داده بود که داره میاد،چیز درستی بود ؟
یعنی چانیول تونسته بود که خودش رو به مهمونی برسونه؟:چطوری تونستی بیای؟
مینسو با لبخند به ظاهر مهربونی،سر صحبت رو باز کرد پسر کوچیکتر رو از افکار همیشگیش بیرون کشید و بکهیون هم اونقدری از صحبت با کسی که حقیقتا ازش میترسید و زیاد دوستش نداشت خجالت میکشید که فقط لبخند معذبی زد و دست هاش رو بهم فشرد و داخل جیب شلوارش قرار داد.
علاقه ای به اینکه کیم مینسو دست های بشدت لرزونش رو ببینه نداشت.+:پدرم رو راضی کردم
بکهیون کوتاه جواب داد و بعد هم با همراهی کیم مینسو،وارد آسانسور شد.
احساس میکرد چیزی داخل گلوش،درحال خفه کردنشه و بکهیون با اینکه میدونست اون یه بغض کوفتی نیست،اما تپش های بی قرار قلبش هم نمیتونست کمکی به موضوع بکنه.اگه کیم مینسوی لعنتی با لباس های تماما مشکیش و استایلی که زیادی خفن بود صدای قلبش رو که انقدر بلند بود میشنید و متوجه ی استرس بکهیون میشد،حقیقتا بک سعی میکرد که خودش رو از آسانسور به طبقه ی پایین پرت کنه.
هیجانش اونقدری زیاد شده بود که دست هاش مثل همیشه سرمای خاصی رو از خودشون ساطح میکردن و بکهیون با تموم وجود سعی داشت که هیجانش رو کنترل کنه و دست هاش رو بیشتر داخل جیبش فشار بده.
:پیراهن زرد بهت میاد..بکهیون
کیم مینسو،با همون لبخند عجیب غریب گفت و بکهیون در جواب تعریفی که شنیده بود،مودبانه کمی خم شد و با همون لحنی که خجالت ازش سرازیر میشد ممنونم کوتاه و ارومی گفت.
پسر کوچیکتر حقیقتا فراموش کرده بود توی جمع هایی که همگی زیادی باهم صمیمی بنظر میرسن چقدر هول میشه و اونقدری معذبه که سعی میکنه جزوی از دیوار بشه.
حالا چطور قرار بود پیش دوست هاش خوب بنظر بیاد؟
بکهیون شاید اجتماع گریز ترین آدمی بود که هرکس میتونست توی زندگیش ببینه.
YOU ARE READING
Your EYES🌧️🌑
Romance″کامل شده″ سلام ؛ممنون که این داستان رو برای خوندن انتخاب کردین طی مدتی که گذشت حال خوبی نداشتم و درسته که هنوز هم دچار همون حالم، اما فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نوشتن این داستان میتونه شاید کمی آرومم بکنه و امیدوارم دوستش داشته باشین. Your e...