″تو آرزوی مـن بودی...
آرزوی شیریـن منی که کل وجودم از تلخـی پر شده...
آرزوی شیرینی که پیش بقیه خیلی خوشحال تره
آرزوی شیرینی که حسرت خندونندش رو احتمالا با خودم به گور میبرم...
درسته که غرغرهام زیاده اما...
میخواستم بگم وقتی از کنارم تو اتوبوس رفتی و به بغلیت گفتی که همسفر بودن با اون چقد خوبه،حس کردم نیازه بمیرم...
نیازه وجودم رو پاک کنم چون میدونم هیچ سودی برای هیچکس نداره..
اما من بکهیونم؛
اونقدری صبور و غم دیده ام که اشک های بی پایانم رو ذره ذره از بین میبرم و معصومانه به چشمای قشنگت زل میزنم و میگم که چقد دوسـتت دارم....
میدونم به قسمت چپ بدنت انتقالش میدی اما
احساسات من نسبت به تو با ارزشن
جوری که وقتی توی آروم ترین حالت به جایی زل زدی،یا وقتی که با لبخند بهم نگاه میکنی،دوست دارم اونقدر تک تک اجزای صورتت رو ببوسم که بیشتر از قبل ازم مـتنفر بشی″گوشه ای از متنی که توی ذهنش بود رو داخل یادداشت های گوشیش نوشت و درحالی که به برف های قسمت جنوبی کشورشون خیره شده بود و بخاطر این موضوع لبخند میزد،نگاه کوتاهی به چانیولی که کنارش نشسته بود و سرگرم چت کردن توی گوشیش بود انداخت.
خب یه بهونه ی جدید برای غمگین شدن خودش یافته بود و میتونست حدس بزنه کسی که چانیول درحال چت کردن باهاشه یا همون دختریه که شماره اش رو گرفته،یا هیونسوییه که برای دوستش خیلی از خود گذشتگی میکنه و اگه بک میخواست مثبت فکر کنه،شاید خانواده ی چانیول بودن.
بیخیالش
بکهیون به هرحال توی این سفر تعداد کمی از دخترهایی که چانیول باهاشون میگشت رو دیده بود و درسته که حتی نتونسته که به اون دختر های لعنتی بفهمونه که چانیول دوست پسر کوفتیشه و هیچ علاقه ای به تقسیم کردن جون و روحش با بقیه نداره(چون میترسید چانیول عصبی بشه)اما به هرحال هیچ حرکتی نزده بود و از اینکه شاید چانیول بابت حرکاتش ناراحت بشه افسوس میخورد.
اون به چه چیزهایی فکر میکرد و چانیول سرگرم چه کارهایی بود.با دیدن طوری که چانیول به حالت عصبی ای گوشیش رو که مثل جونش بهش وصل بود کنار گذاشت و چشم های درشت و کشیده اش رو روی هم فشار داد،باعث شد بکهیون اول نگاه کلی ای به گوشی توی دست های چانیول که توی این سفر از پسر بزرگتر خواسته بود تا لحظه ای اون رو توی دستش بگیره و چانیول مانعش شده بود ،انداخت و بعد هم به طوری که چانیول سخت درحال نگه داشتن سرش برای خوابیدن توی صندلی های سفت اتوبوس بود نگاه کرد.
+:میخوای روی شونه ام بخوابی یول؟
بکهیون با صدای زمزمه مانندی،برای اینکه بقیه بچه های غرق خواب اتوبوس رو بیدار نکنه و البته که خواب شیرینی که انگار به سختی سراغ چانیول اومده بود رو نپرونه گفت و با دیدن اخم چانیول و طوری که دست هاش هم بهم قفل کرد ،نفس عمیقی کشید.
_:شونه هات کوچیکن
+:میخوای روی پاهام بخوابی؟
_:نمیخواد
YOU ARE READING
Your EYES🌧️🌑
Romance″کامل شده″ سلام ؛ممنون که این داستان رو برای خوندن انتخاب کردین طی مدتی که گذشت حال خوبی نداشتم و درسته که هنوز هم دچار همون حالم، اما فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نوشتن این داستان میتونه شاید کمی آرومم بکنه و امیدوارم دوستش داشته باشین. Your e...