روز های امتحانی،به لطف اتفاقاتی که توی مدرسه میوفتاد و دراماهایی که پیش میومد،اونقدری سریع میگذشت که بکهیون حتی به یاد نمی آورد توی دوره ی امتحاناتش انقدر بهش خوش بگذره !صبح ها با آغوش گرم چانیول همراه میشد و امتحانات خودش رو با انرژی زیادی مینوشت و بعد از اون هم در طول روز اونقدری با چانیول مشغول چت کردن راجب چیز های مختلف میشدن که انگار سالهاست همدیگه رو ندیدن و تازه باهم دیگه اشنا شدن !
اینکه هیچکدوم از اونها هم از این موضوع خسته نمیشد و تمایلی به پایان دادن صحبت های طولانیشون نداشتن هم چیز جالبی بود.
حتی اگه باهم صحبت هم نمیکردن،توی برنامه های مختلف و حتی بات هایی که وجود داشت مشغول بازی میشدن و به لطف جرئت حقیقت هایی که باهم دیگه انجام میدادن همون ذره ی خجالتی که توی وجود جفتشون بود کمرنگ تر شده بود.ویدیو های عجیب غریبی که به لطف همون بازی مسخره توی گالری جفتشون ذخیره میشد چیز ترسناکی بود...
شاید در آینده های نزدیک میتونستن از اون ویدیو های لعنت شده برای اذیت کردن همدیگه استفاده کنن و درسته که کاپل های واقعا کیوتی بودن و زیادی بهم میومدن،اما دوستیشون هم واقعا دوست داشتنی بود.و حالا روز آخر مدرسه شروع شده بود و بکهیون از همون اول روز،احساس بغض کوچیکی رو داخل گلوی خودش داشت که سعی میکرد به چشم های جدیدا خشک شده اش فشار وارد کنه و بکهیون رو به گریه کردن بیندازه.
پسر کوچیکتر حتی نمیتونست به این فکر کنه که قرار نیست سال بعد دست های گرم چانیول رو که از پشت بغلش میکردن و نمیذاشت که توی کلاس تمرکز داشته باشه ،حس کنه.
نمیتونست به این فکر کنه که هر کدوم از بچه های گروهشون،شامل سولی و مری و آنا و سِیا و حتی بیون بک ری که به لطف تشابه اسمی که داشتن یک جورایی باهم صمیمی شده بودن دیگه قرار نیست ببینتشون.
بکهیون باز هم داشت دوست های خودش رو از دست میداد و این غم هم ممکن بود آسیب زیادی رو بهش برسونه،هرچند چانیول بهش قول داده بود که قرار نیست ترکش کنه و مطمئنا قراره که داخل یک مدرسه حضور داشته باشن.هرچند به چانیول قول داده بود که اشک هاش رو که به قول پسر بزرگتر مروارید بودن،نباید سر هرچیزی هدر میداد و بکهیون آینده لازم بود که بکهیون اون موقع بگه : مروارید هات رو ذخیره کن بیبی !
به هرحال ،امروز روز آخر مدرسه بود و بکهیون هم دست از غر زدن به تمومی بچه های گروهشون که روی زمین کنار دست شویی نشسته بودن و معلوم نبود که این دفعه دارن پشت سر چه کسی حرف میزنن و چه نقشه هایی برای کراش آنا دارن،برداره.
و خب اینکه با انرژی زیاد و البته سرخی خاصی روی چهره اش که اون رو کیوت تر از هروقت دیگه ای نشون میداد به بچه های دیگه صبح بخیر گفت،توجه اونها رو جلب کرد.
بیون بکهیون روی زمین کنار دستشویی نشسته بود !
YOU ARE READING
Your EYES🌧️🌑
Romance″کامل شده″ سلام ؛ممنون که این داستان رو برای خوندن انتخاب کردین طی مدتی که گذشت حال خوبی نداشتم و درسته که هنوز هم دچار همون حالم، اما فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نوشتن این داستان میتونه شاید کمی آرومم بکنه و امیدوارم دوستش داشته باشین. Your e...