گردی سمجی که داخل گلوش شکل گرفته بود،ممکن بود هر لحظه منفجر بشه و سیلی عظیم از گونه های جاری کنه..
دست هاش جوری میلرزیدن که اونها رو به سختی پشت سر خودش نگه داشته بود و میترسید پدرش متوجه اونها بشه.
اگه متوجه ی دست هاش میشد انگ بدتری بهش میزد و حقیقتا بکهیون از سرزنش شدن زیادی میترسید و متنفر بود.حتی میترسید اشک بریزه،چون اگه احساساتش رو وارد چشم هاش میکرد و اون هارو روونه ی گونه هاش میکرد،باید پذیرای حرف های همیشگی پدرش راجب "تو هیچوقت شبیه یه پسر کوفتی نبودی"عرضه ی دفاع کردن از خودت رو هم نداری"حتی راجب پسر بودنت هم مطمئن نیستم"فکر کنم که باید شوهرت بدم و از دستت خلاص بشم"میشد..
بکهیون هیچوقت نخواسته بود روحیاتش انقدر لطیف باشه؛بکهیون هیچوقت نخواسته بود صدایی به ظریفی صدای یک دختر داشته باشه؛بکهیون نخواسته بود چهره اش به ظرافت چهره ی یک دختر باشه و بکهیون حتی نخواسته بود عضوی از این خانواده باشه.
بزارید توضیح کوتاهی راجب خانواده ی بک بدم.
بکهیون سومین پسر بچه ی خانواده بیون ها بود و این موضوع یکم برای پدر و مادرش زیادی گرون تموم شد.
اونها قبل از بکهیون صاحب دو فرزند پسر بودن و البته که پسر هاشون عزیزانشون بودن و هیچوقت حتی هوس دختر هم نکرده بودن،اما با وجود بچه ی سومشون یعنی بکهیون،کاملا ناراضی بنظر میرسیدن.به قول مادر بکهیون،اونها حتی تا چهار ماهگی بک هم متوجه حضورش نشده بودن و بعد از فهمیدن این موضوع که مادر بک بارداره،اونقدری عصبی و ناراحت بودن که هیچ اقدامی برای فهمیدن جنسیت پسر بیچاره نکرده بودن.
اونها حتی بعد از بدنیا اومدن بکهیون بنا بر تصادف این اسم رو روش گذاشته بودن و مادرش هر بار این جمله ی "اگه چهار ماهت نبود میتونستم سقطت کنم" رو بدون هیچ احساسی به سر پسر کوچکتر خودش کوبونده بود.
بکهیون پسر کوچیکتر بود،اما به هیچ وجه ته تغاری نبود و برعکس برادر هاش که بشدت توسط پدرو مادرشون لوس شده بودن،ذره ای به خانواده احساس وابستگی نداشت و یکی از ارزوهاش جدا شدن از کسایی بود که اگه گاهیم بهش توجه نشون میدادن،سر این بود که نمیخواستن ابروشون بره.
به هرحال... اونها خانواده اش بودن..باید دوستشون میداشت نه؟
چشم غره ی پدرش به سمت خودش و لبخندی که با وجود برادر وسطیش زد،باعث شد بکهیون متوجه اینکه باید سریعا جمع خانواده رو ترک کنه شد.
بخاطر همین به آرومی پاهاش رو به سمت اتاقش تند کرد و درحالی که کارنامه ی این ماه کوفتیش توی دست هاش درحال مچاله شدن بود،نفس عمیقی کشید.حالا چیکار باید میکرد؟
حالا که از شدت بغض درحال خفه شدن بود و نمیتونست حتی گریه کنه باید چیکار میکرد؟
باید چیکار میکرد وقتی حتی برای خودش ،اتاقی نداشت و با دو تای برادر دیگش داخل اتاق مشترکی بودن و بکهیون حتی نمیتونست یه جای آروم براش آرامش روحش داشته باشه؟
باید چیکار میکرد وقتی شدیداً نیاز داشت گرمای بغل کسی رو احساس کنه که با مهربونی ضربه های آروم به پشتش میزنه و میگه که اشکالی داره؟
باید چیکار میکرد؟
بکهیون هنوز هم تنها بود و نه تنها باید حرف های بقیه راجب ایراداتش رو پذیرا میشد،بلکه باید مشکلاتش رو از طرف خانواده اش هم میشنید..
تنها کسایی که فکر میکرد شاید یکم دلشون به حالش بسوزه و بخوان که برای بچه ی کوچیک خودشون کاری انجام بدن هم رسما بکهیون رو به یه ورشون گرفته بودن و بکهیون هم اعتراضی نداشت.
YOU ARE READING
Your EYES🌧️🌑
Romance″کامل شده″ سلام ؛ممنون که این داستان رو برای خوندن انتخاب کردین طی مدتی که گذشت حال خوبی نداشتم و درسته که هنوز هم دچار همون حالم، اما فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نوشتن این داستان میتونه شاید کمی آرومم بکنه و امیدوارم دوستش داشته باشین. Your e...