وارد شدنشون به اون اتاقک تقریبا کوچیک و دیدن طوری که اونجا بیشتر شبیه مناطق جنگی بود تا جایی برای زیستن،باعث شد تمومی بچه ها نفس عمیق و بدبختانه ای بکشن و برای گذروندن هرچه راحت تر شب خودشون دعا کنن و به تمومی مقدسات بوده و نبوده دنیا متوسل بشن.بکهیون از وقتی که وارد اون اتاقک شد،میتونست حدس بزنه که قراره رخت خوابش پر از عنکبوت های جورواجور با اون پاهای کشیده اشون باشه و از اونجایی که پسر کوچیکتر فوبیای حشرات داشت و با دیدن هر گونه حشره از جمله مگس هم میتونست پنیک کنه و برای لحظاتی فریز بشه این میتونست بدترین اتاق برای خوابیدنش باشه.
اما به هرحال.
بکهیون کسی نبود که به این جور چیز ها اعتراض کنه و احتمالا کل شب رو بیدار میموند و بخاطر دیدن انواع حشرات و شنیدن صدای خر و پف که در صدر چیزایی بود که ازشون منتفر بود،گریه میکرد. بله در همین حد مظلوم و بدبخت.+:میخوای بریم بیرون قدم بزنیم یولی؟
وقتی که از قرار داده شدن وسایل خودش و البته وسایل چانیول داخل اون اتاقک کوچیک مطمئن شد،با صدای نه چندان با اعتماد به نفسی خیره به پسری که توی جای خودش روی زمین دراز کشیده بود و با گوشیش مشغول بنظر میرسید پرسید و از دیدن طوری که چشم های همیشه براق چانیول با حالت کدری بهش خیره شدن،نفس عمیقی کشید و منتظر شنیدن جوابی که کاملا انتظارش رو داشت موند.
_:میخوام استراحت کنم
+:باشه پس..
اگه باهام کاری داشتی بیرونمتقاضا کردن و شروع کردن یک بحث برای بیون بکهیون،کسی که میتونست درونگرا ترین آدمی باشه که توی زندگیتون ممکنه ببینید،از جمله سخت ترین کارهایی بود که بک تلاشی برای انجام دادنش میگرفت و درسته که معمولا داخل جمع های دیگه و حتی بین خانواده خودش این مسئولیت رو نمیپذیرفت،اما به لطف رابطشون که ترس های جدیدی توی دل بک کاشته بود،بک تصمیم گرفته بود کمی با این موضوع کنار بیاد.
درسته که مطرح کردن یه پیشنهاد به اندازه ی رد شدن اون دردناک نیست،اما به هرحال بکهیون تلاش کرده بود قوی تر از هروقت دیگه ای باشه و همینکه چشم هاش رو به آرومی روی هم فشار داد و سرش رو هم به نشونه ی تایید تکون داد و از کنار پسر بزرگتر حرکت کرد،نشون میداد قلبش تا حدودی شکسته.
بکهیون توی این سفر که فقط دو روز از اون گذشته بود،از هر زمان دیگه ای شگفت زده تر بنظر میرسید.
پسر کوچیکتر وقتی که توی اولین جا بعد از موزه ای که رفته بودن و توی یکی از خوابگاه های اونجا مستقر شده بودن،میزان صمیمیت کیونگسو و چانیولی که رسماً تا قبل از اون سفر قادر به جر دادن همدیگه بودن رو دیده بود،به مقدار قابل توجهی متعجب شده بود و البته اوضاع وقتی بدتر شد که جون مینکی هم به جمع اون دو نفر اضافه شد و طوری همه ی اونها زیر برفی که توی اون محوطه میومد مشغول بازی کردن و ادا در آوردن بودن که انگار چندین ساله همدیگه رو میشناسن و باهم رفیقن !
YOU ARE READING
Your EYES🌧️🌑
Romance″کامل شده″ سلام ؛ممنون که این داستان رو برای خوندن انتخاب کردین طی مدتی که گذشت حال خوبی نداشتم و درسته که هنوز هم دچار همون حالم، اما فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نوشتن این داستان میتونه شاید کمی آرومم بکنه و امیدوارم دوستش داشته باشین. Your e...