Part:28

159 50 7
                                    


کیونگسو از بکهیون منطقی تر بود؛
علاوه بر اینکه تونسته بود پسر کوچیکتر رو آروم کنه،ازش خواسته بود اون چیزی که توی دلش هست رو یعنی :من فقط می‌خوام باهم دوست بمونیم رو به چانیول بگه و دست از گفتن اینکه یعنی از اول هم دوستش نبودم برداره.
البته نمی‌دونیم اون از کجا میدونست که دقیقا بکهیون چی رو میخواد.

بکهیون درسته که دست از گریه کردن برداشته بود،اما چشم های سرخش همچنان اون رو مظلوم نشون میدادن و با اینکه سعی کرده بود با درس خوندن خودش رو از چیزهایی که اتفاق افتاده دور کنه،اما موفق نشده بود و حالا دقیقا داخل پیوی پسر بزرگتر بود.

اون به چانیول اعتماد داشت...
درسته که هیچوقت فکرای عجیبی راجبش نکرده بود و همیشه اون رو به عنوان یه دوست دیده بود،اما قرار هم نبود مثل کسای دیگه واکنش عجیبی نشون بده و سر پسر بزرگتر جیغ بزنه و یه لیوان آب روش خالی کنه،اما باز هم یک جورایی احساس عجیبی داشت.

کیونگسو انتظار داشت بکهیون بخاطر اینکه دوستش گی هست عصبی و ناراحت شده باشه،هرچند بکهیون انگار کلا تو این باغ ها نبود و تنها مشکلش این بود که :از اول نمی‌خواست دوستم باشه؟ بود.
بکهیون فقط میترسید دوستش رو از دست بده نه چیز بیشتر،نه چیز کمتر.

اینکه بکهیون چانیول رو دوست داشت چیز واضحی بود اما اینکه جور دیگه ای دوستش داشته باشه،حقیقتا مشخص نبود.
بکهیون،فقط میدونست چانیول رو خیلی دوست داره.دوست عزیزش رو.

_:″لازم نبود به خودت فشار بیاری بک
اگه تو بخوای با هم دوست میمونیم..
نیازی به اینکه گریه کنی نبود.....″

چانیول انگار که حال بکهیون رو فهمیده باشه،براش این پیام رو فرستاده بود و بک نمیدونست چه مرگش شده،فقط میدونست دلش میخواد که توی بغل پسر بزرگتر گم بشه و بشینه گریه کنه !
نه بکهیون مطمئن بود که پسره و پریود نشده...اما این حالات همزمان عصبی و ناراحت یکم عجیب نبود؟
نه.
بکهیون فکر میکرد دوستش رو از دست داده.

+:″یعنی اگه بخوام که باهم دوست باشیم...منو نمیزنی؟″

_:″بکهیون گفتم من هیچوقت نمیزنمت !″

+:″یعنی اگه ازت بخوام پیشم باشی،بغلم کنی،لوسم کنی،ولی اسممون نه رفیق باشه نه کاپ هنوزم نمیزنیم؟″

_:″نه کوچولو..نمیزنمت...
حالا هم بیا بغلم..″

بکهیون نمیدونست چرا همچین چیزی رو مطرح کرده‌.
پسر کوچیکتر نمیدونست این احساسات یک دفعه ای که باعث میشدن گلوش از شدت بغض پر بشه و باعث بشه با تموم وجود به سرفه کردن بیوفته چین..
احساس از دست دادن یک دوست دیگه،مطمئنا بکهیون رو از پا در میاورد و چانیول هم برای پسر کوچیکتر یک دوست معمولی نبود؛

چانیول کسی بود که چشم های اشکی بکهیون رو بیشتر از هرکس دیگه ای،حتی خانواده ی پسر کوچیکتر دیده بود و مثل بقیه آدم هایی که چشم های سرخش رو دیده بودن،بیخیال اون دوتا گوی عسلی رنگ نشده بود.

Your EYES🌧️🌑Where stories live. Discover now