Part:44🍪🧸

136 35 22
                                    

لوهان و پسر هیکلی و مو فرفری ای که جون مینکی نام داشت،عمیقا درحال رقصیدن و قر دادن توی بغل همدیگه و مسخره بازی در آوردن بودن و بکهیون نمیتونست که بخاطر حالت احمقانه و البته خجالت آوری که اون دو نفر داشتن نخنده.
محض رضای خدا،قد لوهان بلندتر از اون پسر خیلی درشت هیکل تر از بک بود و اینکه پسر کوچیکتر در مقابل دوتای اونها سوسکی بیش بنظر نمی‌رسید هم صحنه ی جالبی بود.

البته این صحنه وقتی جالب تر شد که بچه های ردیف چپ که جزو یک گروه بودن،تصمیم گرفتن که این نمایش عجیب غریب رقص تانگو و توی حلق هم رو درست وسط حیاط مدرسه انجام بدن و این یعنی رقصیدن جلوی معاونی که هر لحظه بچه هارو بخاطر لباس های کوتاهشون مواخذه میکرد،میتونست حس خیلی خوبی داشته باشه.

البته بک هم ازون جایی که با بچه های ردیف سمت چپ کلاسشون که دوست های قدیمی کیونگسو بودن ارتباط بیشتری گرفته بود و از اینکه لوهان هم اکثر اوقات که چانیول پیشش نبود یک جورایی ازش مراقبت میکرد و نمیذاشت که افکار بد به ذهنش حجوم بیارن،میشد گفت که این بچه هارو خیلی دوست داره و حالا هم باهاشون همراه شده بود.
توی حیاطی که،پنجره ی کلاس چانیول دقیقا رو به روش بود و پسر بزرگتر هم دقیقا کنار پنجره می‌نشست....

اینکه بکهیون تصمیم گرفت با مینکی ای که بخاطر داشتن لپ های بامزه و البته منحرف بازی هایی که بخاطرش توی کلاس معروف شده بود و چانیول هم سرش حساس شده بود برقصه،شاید که میتونست حس بدی که از بعد از اون روز توی وجود بک شناور و درحال اذیت کردنه رو کمتر کنه،هرچند اینکه چانیول هم این صحنه رو میدید،نه چیز خوبی نبود.

مینکی علاقه ی خاصی به دراوردن صداهای نه چندان مناسب و اذیت کردن بقیه بچه ها با کارهای منحرفانه که فقط بخاطر خندیدن انجامشون میداد داشت و اینکه چانیول بیرون از کلاس پسر کوچیکتر صحنه ی لمس شدن بک توسط اون پسر رو دیده بود،میتونست بهونه ی مناسبی برای له کردن اون غول بانمک باشه.
البته که چانیول هنوز هم شاید بلند ترین و بزرگترین پسر مدرسه بود و چشم های زیادی برای داشتنش به سمتش خیره میشدن و یک جورایی بک رو زیادی عصبی میکردن.
چانیولش برای خودش بود.نه کمتر،نه بیشتر.

و حالا که دست های درشت مینکی با لطافت خاصی به سمتش گرفته شدن و درخواست مودبانه ای برای رقصیدن با بک کرد،همزمان که بکهیون رو از کاری که قرار بود انجام بده منصرف میکرد و اون رو از واکنش چانیول میترسوند،اما به هرحال شیطون بی قراری که توی وجودش دست به کار شده بود هم نمیتونست یک جا آروم بشینه.
چانیول فقط باید حس بی خودی که اون روز توی قلب پر از خش و زخم بکهیون به وجود آورده بود رو حداقل یکم درک میکرد و اون موقع بک هم فقط آروم به زندگیشون ادامه میداد.
نمیدونست این افکار دقیقا از کجا نشأت گرفتن،اما میدونست حس بدی که بهش منتقل شده،زیادی اذیت کننده بوده.

Your EYES🌧️🌑Where stories live. Discover now