:چقدر شما دوتا دوست های خوبی هستین !
حرفی که مادر مری با لبخند معصومانه و قیافه ی ذوق زده ای گفت،باعث شد چانیول نیشخند کاملا معناداری رو تحویل بکهیونی که از خجالت سرخ شده بود بده و بچه ها بیشتر از همیشه به دیوث بودن اون پسر قد بلند پی ببرن.
_:بله خانوم کیم
ما دوست های خیییلی خوبی هستیم !روی واژه ی خیلی تاکید کرد و بقیه بچه ها که از نوع رابطه ی عجیبشون خبردار بودن،شروع به خندیدن کردن و این بین فقط بکهیون بود که از شدت معذب بودن حتی نتونست در جواب مادر کیم مری چیزی بگه.
لعنت به چانیولی که حتی همین الانش هم دست از لمس کردن پاهاش برنمیداشت.درسته که کارهای چانیول باعث میشدن سرخی گونه هاش فراتر از همیشه باشه و حتی باعث میشد دلش بخواد تبدیل به یه پرنده ای که همش تو لونشه بشه،اما همزمان از حس علاقه ای که از طرف رفتار های چانیول و اون حس اهمیتی که پسر بزرگتر بهش میداد خوشحال بود.
بکهیون توی نشون دادن احساسات خودش به کسی که بی نهایت بهش عشق میداد و ذره ای دست از دید زدن بکهیونی که همیشه پیشش بود برنمیداشت ،ضعیف بود و متاسفانه اون هم دوست داشت مثل چانیول همینقدر بی پروا باشه.
هرچند با اینکه روزهای زیادی از اعتراف چانیول بهش گذشته بود،اما باز هم نتونسته بود تصمیم درستی بگیره و نگرانی ای که بابت رها شدنش توسط چان داشت،بیشتر از قبل دامن گیرش شده بود.
بکهیون میترسید وقتی که تعطیلات تابستون شروع بشه،چانیول تصمیم به فراموش کردنش بگیره و ازونجایی که آخرین مقطع این قسمت از تحصیلشون رو تموم کرده بودن نیاز بود که داخل مدرسه دیگه ای ثبت نام کنن و درواقع شروع به دوره ی جدیدی از زندگیشون بکنن.
البته مشکل فقط این نبود؛
چانیول هدف خودش رو خیلی وقت بود که مشخص کرده بود و از اونجایی که علاقه ی خاصی به رشته های پزشکی و درس های اون داشت،قصد داشت که دبیرستانش رو با چنین رشته ای انتخاب بکنه و متاسفانه بکهیون هنوز هم هیچ ایده ای راجب آینده خودش نداشت.بکهیون برخلاف چانیول علاقه ای به مسئله های عجیب غریبی که همیشه دنبال چیزی میگشتن که توی سوال آشکار بود نداشت و بیشتر از اینکه به چنین علومی گرایش داشته باشه،به علوم فلسفی و ادبی علاقه داشت و این بکهیون رو بیشتر میترسوند.
اونها طبیعتا قرار نبود به لطف گرایش ها و علایق متفاوتشون داخل یک کلاس باشن و حالا که امسال درحال تموم شدن بود،بکهیون احساس میکرد که نزدیکه خفه بشه.
همه چیز برای بکهیون به سادگی چیزی که نشون میداد نبود؛
مغز بکهیون اونقدری احتمالات پیش رو رو بررسی میکرد که بعد از یک مدت پسر کوچیکتر بخاطر فشاری که بهش وارد میشد سردرد های عصبی میگرفت.
YOU ARE READING
Your EYES🌧️🌑
Romance″کامل شده″ سلام ؛ممنون که این داستان رو برای خوندن انتخاب کردین طی مدتی که گذشت حال خوبی نداشتم و درسته که هنوز هم دچار همون حالم، اما فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نوشتن این داستان میتونه شاید کمی آرومم بکنه و امیدوارم دوستش داشته باشین. Your e...