چشم هاش رو روی هم فشار داد و درحالی که بخاطر اینکه حتی بلد نبود بند کفشش رو ببنده حسابی عصبی شده بود،نفس حرصی ای کشید.
نه اینکه تو کل زندگیش پدر و مادرش بند کفشش رو بسته باشن،اما بکهیون هم رسما هیچ استعدادی توی این کار نداشت و درحالی که دعا دعا میکرد سرویس لعنتیش نرسه،مشغول زدن گره های بیخود شد.به هرحال که اون گره ها نمیتونستن تا آخر امروز مانع جهش جذاب کفشاش وقتی که داشت برای عقب نموندن از کلاسش میدوید بشن.
هرچند مثل همیشه بکهیون هیچ شانسی نداشت.
چون با بوق ناگهانی اون سرویس لعنت شده اش یکدور با همون وضعیت خم شده بالا پرید و سعی کرد جلوی خودش رو برای فحش دادن به راننده اش بگیره.هیچ عیبی نداره.
حالا با بند های بازش و طوری که عین احمقا راه میرفت ،با کله میخورد زمین و دوباره مسخره عام میشد.
هرچند دیگه عادت کرده بود و یه زخم دیگه روی صورتش چیز عجیبی بنظر نمیرسید.
کم کم داشت با این وضع کنار میومد و حتی نمیدونست این موضوع خوبه یا نه.خوشبختانه تو طول راهی که گذشت هیچکدوم از همسرویسی هاش به نکته های جذابش راجب جوش ها یا بند باز شده اش که گویا همیشه براشون موضوعات جالبی بود اشاره نکردن و بکهیون میتونست بگه که روز خوبی رو شروع کرده.
پاییز های کشنده سئول هم باعث نشده بودن بکهیون لباس گرمی تنش کنه و البته که دروغ محض بود !
چون محض رضای خدا بکهیون فراموش کرده بود لباس گرم بپوشه و متاسفانه توی خونه هم کسی یادآور این موضوع نشده بود.
حالا که یکی ازون بچه های لعنت شده پنجره ی طرف خودش رو باز کرده و از برخورد بارون به صورتش لذت میبرد،بکهیون درحال سگ لرز زدن بود.هرچند که صورتش رسما هیچ چیزی رو نشون نمیداد،اما عملا داشت یخ میزد و سوز سرما طوری به بدنش نفوذ کرده بود که بکهیون به سختی جلوی لرزشش رو گرفته بود.
تکیه دادن سرش به پنجره ی کناری خودش هم باعث شد بخار روی شیشه هم سرمای بیشتری رو بهش اضافه کنه و بکهیون رسما درحال از دست رفتن بود.رسیدن به مدرسه،برای اولین بار آرزوی بکهیون شده بود و چقدر غم انگیز که تنها آرزو های تلخ انسان بودن که برآورده میشدن!
مثلا همین الان که دقیقا دو دقیقه بعد از حرفش به مدرسه رسیده بود.البته کاش هرگز به مدرسه نمیرسید،چون با پیاده شدنش از ماشین سیل عظیمی از بارون که گویا باهاش خصومت شخصی داشت و قصد داشت یه تنه بکهیون رو به کشتن بده،به سمتش روونه شد.
دویدن با بند های باز کفشش زیاد جالب بنظر نمیرسید نه؟
هرچند اون بکهیون بود و بعد هم جوری شروع به دویدن کرد که سیلی های محکم قطرات و باد رو توی صورتش احساس میکرد.
هنوز زنده بود !
چیزی بود که بکهیون فکر کرد و لبخند رضایت بخشی بخاطر شوت نشدنش وسط حیاطی که بارون ،رود کوچیکی رو وسطش ایجاد کرده بود زد.
YOU ARE READING
Your EYES🌧️🌑
Romance″کامل شده″ سلام ؛ممنون که این داستان رو برای خوندن انتخاب کردین طی مدتی که گذشت حال خوبی نداشتم و درسته که هنوز هم دچار همون حالم، اما فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نوشتن این داستان میتونه شاید کمی آرومم بکنه و امیدوارم دوستش داشته باشین. Your e...