سرش رو روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید.
موهای تقریبا بلند شده اش به آرومی چشم هاش رو پوشش می دادن و شوفاژ مدرسه هم که به لطف خدا بعد از چندین هفته تحمل سرما و بارون های شدید تازه روشن شده بود،باعث خوابآلودگی بکهیون میشد.اما بک باز هم لباس گرمش رو فراموش کرده بود و قلقلک های باد رو داخل گردنش احساس میکرد و باعث شده بود که پوستش دون دون بشه.
خبری از پسری که دو کیونگسو نام داشت و بنظر میخواست باهاش دوست بشه هم نبود و بکهیون کمی ناامید شده بود.
نکنه دل اون پسر رو زده بود؟
ولی بک که کاری نکرده بود.هی اونها فقط راجب تعدادی از انیمه های مشترکی که دیده بودن و بنظرشون جالب بود صحبت کرده بودن و کمی هم راجب علاقه عجیب جفتشون به نوشتن داستان های کوتاه حرف زده بودن.
بکهیون تقریبا مطمئن بود هیچ غلط اضافه ای برای اینکه اون پسر بیخیالش بشه انجام نداده بود.چشم هاش تازه گرم شده بود و باد هیز هم کمی دست از ور رفتن با گردنش برداشته بود که احساس کرد سیخ کوچیکی وارد کمرش شد.
و البته کی جرعت داشت یه سیخ گنده که از قضا دستش هم بود رو وارد کمرش بیچاره ی بکهیون بکنه؟ درسته !دراز احمقی که توی ردیف کناری،نیمکت آخری مینشست و برای انگشت کردنش تا ماتحت خم میشد.
نگاه کوتاه و بیحالی به چانیول کرد و از دیدن طوری که چشم های اون احمق برق ملایم و شادی زدن،چشم غره ی کوتاهی درحدی که چانیول نبینتش داد.
بکهیون هیچ علاقه ای به کشته شدن توسط یکی از قلدار های مدرسه نداشت.موهاش رو از روی چشم هاش کنار زد و با صاف نشستن و دست به سینه شدن،منتظر بقیه ی کار اون احمق موند.
و خب عمق فاجعه اونجا بود که چانیول متوجه ی دفترچه ی بکهیون که توش داستان های کوتاهش رو مینوشت شد؛چون قبل از اینکه بخواد حرفش رو بگه،بحث اونو وسط کشیده بود._:همش داری با اون دفترچه ور میری !
اون تو چی نوشتی؟؟+:فقط یه چیزای چرت و پرت..
معذب گفت و سعی کرد با نگاه به چانیول بفهمونه که اون چیز خصوصی ایه و پسر بزرگتر باید بکشه بیرون،هرچند اون چانیول بود و این سری به طرف دفترچه اش خیز برداشته بود.
جوری که سعی داشت دفترچه ی بدبختش رو از دست های بزرگ و بی قرار چانیول بیرون بکشه،باعث شد توجه تعداد زیادی از بچه های کلاس بهشون جلب بشه.
+:هی هی دارید چیکار میکنید !!!
_:من باید ببینم اون تو چی مینویسی که باعث میشه چشمات خونی بشن !!
حرف یهویی چانیول باعث شد خشک بشه و تو حالتی که کم مونده بود تو بغل اون دراز فرود بیاد،ایست بکنه.
هرچند فقط نفس کوتاهی کشید و احساس کرد گونه هاش درحال آتیش گرفتنه.
YOU ARE READING
Your EYES🌧️🌑
Romance″کامل شده″ سلام ؛ممنون که این داستان رو برای خوندن انتخاب کردین طی مدتی که گذشت حال خوبی نداشتم و درسته که هنوز هم دچار همون حالم، اما فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نوشتن این داستان میتونه شاید کمی آرومم بکنه و امیدوارم دوستش داشته باشین. Your e...